نَفْثَةُ المَصْدوری و مهجوری...
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۳:۱۹
دومین بار بود از اولین مرحله. گفتهاند سه فاز و هر فاز چهار بار. و هر بار دو هفتهای یکبار. اولین بار از همان اول خیلی بد بود. این دومی از همان اول آتفگقدر بد نبود. اما نیمه شب به بعد تهوع و دردهای بیشتر و... استفراغ و.... صبح به زحمت بیدار شدم. شاید سر جمع یک ساعتی خوابیده بودم. چشمم که باز شد دی ماه موهایش بیشتری روی بالشت هست. در آینه صورتم را نگاه کردم دیدم موهایش کوتاه صورت هم انکار شدهاند. سمت چپ صورتم خیلی بیشتر، کم شده. موهایش سرم نیز. درد هم مثل باد تفتیده و خشک همین جنوب میپیچید در استخوانهایم. صبح دومین بار از بنیام خون زیادی رفت.
دکترها گفته بودند این تابستان تا شاید اگر خیلی طول بکشد تابستان بعد زمان داری. معلوم شد اشتباهی بوده. تفصیل نمیدهم درد حوصله را کم میکند. ولی باز این را گفتند که اوضاع و احوالم خوب نیست. برج چهارم با آن رنگ مریخگونش هم سریع پیش میرود و هم پیشرفته است. در پیوند مغز استخوان شکی نیست، فقط باید قراری مقرر کنند، مه البته با وضع فعلی من تردیدهایی دارند برای زودتر.
ظهر کمی خوابیدم. بیدار که شدم باز هم مو ریخته بود. انگار موها در خواب میریزند ولی دردها در بیداری است! دقت کردم دیدم از ابروهایم کمی کم شده. یحتمل همین هفتهها بروم مغازه لوازم آرایشی زنانه. یا وحشت کنند یا از خنده روده بر شوند. دومی بهتر. طی دو هفته ششصد گرم کم کردهام و اینها طبیعی است اما به این سرعت خوب نیست. خستگی بیشتر میشود و دردهای ممتد و بیامانتر. بدنم دارد مچاله میشود. رفته بودم کفش بخرم ولی نتیجهای حاصل نشد. یک عدد لاک ناخن گرفتم. بیرون آمدن در هر آب و هوایی دارد برآیم دشوارتر و ناممکنتر میشود. نفسم بند میآید. قلب هم که ماجراها دارد. برج چهارمی هم که اضافه شده است و دشوارتر و بدتر. موهایش زیادی ریختند. به دوستی گفتم بیا و بتراش . سرم شده بود مثل بیابانی با چند بوته شاید.
دارم غمگین میشوم و باز بیشتر. نمیدانم از کجا آمدهای. بغض هم فراوان. سینه از بغض میتپد. اضطراب و بی آری هم نمیتوان اند نباشد. تنهاتر انگاری. ساکتتر انگاری. نزدیکتر با خاموشی شاید. چیزهایی باعث میشوند از گوشه چشم آب شور و تلخی روانه شود. دوست دارم سر بر زمین بگذارم و بخوابم. بخوابم تا ابرها بگذرند، درختها سبز شوند و میوه دهند و یخ بزنند باز و باز شکوفه بدهند. باران ببارد. برف بیاید، پاییز بیاید و زمستان و تابستان و بهار. دوست دارم آدمها لبخند بزنند: بیشتر، شاد شوند: بیشتر. دوست دارم میرم نسیم خنک بوزد دقتی میخواهم دوست دارم دشتی شوم پر از شقایق. نه فقط سرخ بلکه آبی و زرد و سفید و نارنجی و.... دوست دارم زمین آغوش میداشت.
___________
* دوست نازنینی باعث شده کیبرد گوشیام بهتر شود. حداقل گاهی حوصله خرج کنم شاید حرکتگذاری کردم و یا نیمفاصلهای نهادم. خودش میداند از عهدهء سپاس و قدرشناسیاش بر نمیآیم.
قد کوتاهی داشت. حسام با آن قد بلندترش گفته بود همان سالهای دور دیده بودمش-هر چند فاصله ی سنی شان زیاد بوده باشد-، و به من از او و دیگری می گفت. آخرین بار هم دیده بودش. کی بود؟ شاید ده سال قبلتر.
امین آن شنبه که آمد گفت: خبر داری؟ خودم را زده بودم به نفهمی. گفتم نه. مثل روزی که به خودم گفته بودند.
حتی اگر اتوبوس اهواز هم نبود، گلدانی در تهران شاید، یا برج چهارمی در کالیفرنیا. از تهران تا سئول راهی نبود.
درد هست. همیشه بوده. امشب باز کمی با شدت بیشتر. می خواهم ابله را ادانه بدهم، چند روز است. اما فعلا همه چیز متوقف شده است. نمی توانم ابله را بدست گیرم. یک سوم کتاب را حاشیه نوشته ام، شاید ماده ی خانی از برای تحقیقی در سه گانه ی داستایسکی. هرچند خواندنش برای خودم بیشتر از برای شناخت خودم است. با ابله احساس یکدلی می کنم و می ترسم!
فعلا نمی توانم کتاب را بخوانم، دریغم می آید حاشیه نویسی ام بخاطر درد بع کناری رود. حیف نیست یک سوم چیز نوشته ام ادامه اش ندهم؟ جرا حیف است و دریغ. می آیم و الیور توییست را بر می دارم. درد می پیچد ولی خواندن رمان شدت می گیرد. درد بیشتر می شود، گویی تب دارم حتی، ولی خواندن را متوقف نمی کنم. انگار از سرم بخاطر بیرون می آید. از شدت تب است یا از شدت داغ شدن خون به وقت خواندن مصایب الیور؟ به صحنه ی قتل نانسی که می رسم انگاری کاسه ی سرم و همه ی محتوایتش می خواهد بجوشد. بیشتر عرق می کنم. نمی دانم بخاطر تب اشت یا هیجان ناشی از رمان یا هر دو با چاشنی اندکی درد استخوان.
صبح و ظهر نیز کمی کار کردم. یه هر ترتیب باید هم وارهای خودم را انجام بدهم و هم کارهایی که مربوط می شکد به معاش. نمی شود دست روی دست نهاد و کاری نکرد به بهانه ی اینکه درد داری و ناخوشی و چه و چه. کم کم با تاریکی هوا درد بیشتر شد، اینجا تنهایم. دیگر کار نمی کنم. نمی توانم. می زوم سراغ رمان. سعی می کنم یک بار دیگر شروع کنم خواندنش. تمام می شود و نمس فهمم چطور. وقتی الیور رنج می کشد بغضم می گیرد هنوز و چند قطره ی اشک گاهی. وقتی نانسی کشته می شود نیز. و حتی قبل از کشته شدن.
از اینکه نمی توانم با تلفن همراه حرکت گذاری کنم آزار می بینم(و کامپیوتر هنوز در شهر دیگری است برای تعمیرات). بدتر اینگه دستانم هم توان پندانی ندازند. در نوشتن ومی بی حوصله ام. ترجیج می دهم انرژی دستانم را خرج وقتی کنم که می خواهم با دوستی صحبت کنم.
چند بیت شعر می خوانم. خوابم نمی آید و اگر بیاید هم معلوم نیست با این حال چطور می شود خوابید و بعید نیست باز کابوس بیاید و اذیت کند. و احساس کلافگی می کنم. چند صفحه از متنی مربوط به قرن هفت می خوانم. یاد داشنی درباره ی تنوین منصوب قید ساز می نویسم در چند خط و خطایی که بسیاری و از محققان امروزی جز یکی، همه درباره ی آن مرتکب خطا شده اند. دیری اسن می خواهم چیزی بنویسم در باره ی آن. کسالت امان نمی دهد. باز کمی شعر. قصیده ای از مسعود سعد سلمان به آغازه ی: چو مردمان دیرنده عزم خواب کنند/ همه خزانه ی اسرار من خراب کنند.... یادم تیست اولین چیزی بود که از نسعود سعد خواندم یا نه ولی یادم هست که از اولن چیزهایی بود که از او خواندم. قصیده ای است که خواندتش برایم ساده نیست. غمی و محنتی فرساینده دارد: تن مرا ز بلا آتشی بر افروزند/ دلم بر آرند از بر و برو کباب کنند...
اضطراب هم که تمامی ندارد، تن هم به درد خو می گیرد کم کم. در کتاب جامعه (عهد عتیق) می خوانیم: "آنچه که هست از قبل بوده و آنچه که باید قبلا شده است. خدا گذشته را تکرار می کند". این اندیشه برای من ترسناک است. بازگشت ابدی است گویی! تکرار تکرار تکرار تکرار... روزی چشم باز کرد. دید همه چیز خسته کننده است. حتی دردهای جسمانی و آلام و رنجهای جان... تکرار ابدی درد و رنج آدمی را خسته می کند. فکر کنم الان هم کمی خسته است با چاشنی تلخ تنهایی اش شاید.
هر بار الیور توییست می خوانم می گویم کاشکی اینبار نانسی کشته نشود ... و هر بار کشته می شود...
شاید بتوانم بگویم که مرا برای معلم بودن ساخته اند. حداقل اگر اخلاق و منش خوبی هم نداشنه باشم، ولی اگر حوصله ای داشنه باشم، می توانم مطالب را خوب به متعلم احتمالی انتقال بدهم. هر چند دیگر آن شوق سالهای کمی دورتر را برای درس دادن ندارم. حتی یک هزارمش. ولی باز این هست که هروقت درسی دادم، بیشتر مواقع تا سه چهار ساعت بعدتر جلسه حال خوبی داشتم: خوشحال از دیدن دوستان و گفت و گو با ایشان. حتی با همین کم شوقی باز خردک شرری هست ولی حالا دیگر جسم ام تاب و توانی ندارد براى کاری.
نوشته های تمام شده و تمام ناشده ی منتشر نشده-چه آنها که محتاج بازنگری و ویرایش هستند چه آنها که شاید کمتز محتاج چنیم چیزهایی باشند-، و ترجمه های نیمه تمام و یا تمامی که به هر ترتیب یا خیلی خام اند و یا متوسط و خلاصه آنکه محتاج ویرایش و بازنگری هستند؛ گمان می کنم حدود هزار و چند صد صفحه ی آ چهار بشوند. و میلی در انتشارسان نمیربینم چه برسد به باطنگری و ویرایش. میلی هم در مورد یکی دو تایش باشد-چه بخاطر تعلق خاطرم چه تعهدی و ...-، نه احوالی دارم به لحاظ روانی و نه توانی جسمی تا سر و سامانی بدهم. بارها در طول سالها به رها کردن اینهمه و حتی آتش زدنشان فکر کرده ام. تو گویی یک نوعی از خود ویرانگری و خودکشی باشد. بعضی هم گفته اند که تنها یک بیمار می تواند دشت اندر کار هنر و نویسندگی و فلسفه و ... شود. این حرف خواه درست خواه نادرست، بیماری در نوشتن و خواندن من ناثیر بسیار داشته. الان دیگر به از بین بردن کاغذها فکر نمی کنم. به این فکر می کنم که میلی در انتشار چیزی ندارم. خودشیفتگی نیست. ولی شاید هراس از دیگری باشد. نمی خواهم دیده شوم. سالهایی که مرا دیدند درد می کشیدم و رنج می بردم و زندگی ام پر از خطا شد. نه تنها ظرفیت دیده شدن ندارم که میلش هم خشکیده است خوشبختانه. اما بیش از دیگران ترس از خودم است. بماند که این کاغذ پاره های فایده ای هم نداشتند و فکر نمی کنم الان هم داشته باشند. ولی هر چه که هست این هست که انگار پیر شده باشم. ناتوان و بیحوصله.
به کار دیگری فکر کرده ام با دوستی. دارم سعی می کنم زودتر کار راه بیفتد. دارم سعی می کنم همگام باشیم و هماهنگ. هرچند امروز قدمی دور از همگامس برداشتم و حس بدی داشت. طلای سفید برای روز سیاه. بخش دیگری از کتابخانه. هرچقدر زوی پای خودمان باشیم و به دیگران تکیه ندهیم بهتر است. آهسته و آرام قدم بر داشتن. امیدداریم بتوانیم کار را راه بیندازیم و کار خوبی شود و توفیقش مستمر. اما کمی عجله می کنم شاید. دقیق نمی دانم عجله خست یا نه. به خر ترنیب برج چهارم سرعتش زیاد است و درمانها خوب نیست. دردهایم زیادند و هر روز بیشتر. مجموع شواهد جالب نیستند در واقع ضد من اند ولی دلگرم ام به کسانی و چیزهایی. واقعیت خلاف باور ماست و سعی می کنیپ باورمان واقعین صلب و سخت را شکست بدهد. (و اصلا واقعیت زنی کی راحت بوده و سهل؟!.)
دوست ندارم به چیزی خلاف باوری که هست فکر کنم. ولی وقتی درد پیخواهد اسنخوانت را بشکند و زگ و پی ات را بیرون می کشد و مدام ادامه ادامه ادامه... شاید چیزی گوشه ی ذهنت بگوید: اگر نشد چه؟ سعی می کنیوص نکنی ولی وقتی دردها در شدت مدام صعود می کنند و تو مثل آدمی به صلیب کشیده تمام پفاصل امگار به میخ کشیده شده باشند از درد به خود می پیچی باز صدایی در گوشه ای می گوید: اگر نشد چه؟
ولی می گویی نه شکستش می دهی/می دهید!. سخت است و پر خارزار ولی پیش می روی. دلگرمی هست و این هرچه هست که باید. همین بس است.
به خودم می گویم یک باز در زندگی ات کار درست را بکن. سعی می کنم.
حالا که داری می نویسی تب می آید سراغت و چیزهایی شاید قرمزتر شوند. سرت گیج برود و باز جاهایی متورم از درد و ... . صدایی توی گوشت هست اسنخوامها دارند ترک بر می دارند شاید. نزدیک به شکستن. خب چه می شود؟ هیچی. خوابت نمى آید؟ نه. درد خواب را هم می گیرد. کاری میتوانی کرد؟ نه. کسی هست حرفی بزنی؟ نه. انگار وسط کویری بوده باشی. برهوت مطلق. هبوط. دوست دارم مثل آن سالهای دورتر گوشه ای کز کنم. حالا تصویر دوستی از دست رفته گوشه خاطره ام گر می گیردگ بغض می کنم شاید چند قطره اشکی حتی. درد بیشتر اجازه نمی دهد. همینقدر بس است. بیشتر نمی شود نمس توانم.
امروز به قدر کاقی ناخوش یودم و کارد درد به استخوان رسیده بود. ولی این شوق هم بود که بر می گردم خانه. و کمی شاید احوال روحی ام بهتر شود. همین شوق بافث می شد درد جسم و آلام جان را بیشتر تاب بیلورم. شب قبل هم ناخوش بودم مثل شب قبلتر و شبهای قبلتر و... . ظهر داغی بود و حال ناخوشم، بدتر می شد. فرودگاه جالب نبود، بلیتم مشکل پیدا کرده بود- و ظاهرا مشکل از خود شرکت بود-، داشتم از هواپیما جا می ماندم و هراسم تنها یک روز بیشتر ماندن یود در جایی که غربتش دارد با کاردش استخوان جانم را می خراشد. دوست داشتم زودتر برگردم مادر را ببینم و عزیز دیگری، لختی آرامش.
به هزاز شتاب و هراس و زحمت یه هواپیما رسیدم. هواپیما با هفت هشت دقیقع تاخیر شاید پرید. ولی چه پریدنی. از لحظه اول می شد حدس زد بدپروازی است. آسمان صاف بود و زمستان و بوران و باران هم نیود، تابستان داغ بود. تکانها چیزی نبود ولی هواپیما حداقل هشت بار در وضعیت اضطراری و بدی قرار گرفت. یک بار ماسکهای اکسیژن هم پایین آمد، وقتی که دماغه هواپیما از خط افق قریب با چهل درجه به پایین رفت. وضع بدی یود. از خود اوضاع و احوال نمی ترسیدم هیجانی نداشتم، فقط بخاطر تغییر ناگهانی فشار و تلاطم و کژ و کج و معوج شدن ها و پایین رفتن دماغه حالت تهوع داشتم. از ترس دیگران غمگین میشدم. زمان کند شد. از مرگ می ترسیدم. آخر دارم بر میگردم خانه دیدن مادر و عزیز دیگری. حالا برج چهارم و رنگ مریخ گونش هم مرا نکشد یک اتفاق دیگری قرار است تمام کند؟ همینجا به خودم گفتم عجب کمدی عجیبی! در حالی که سر هواپیما رو به پایین یود و زمان به کندی می گذشت و ماسکهای اکسیژن آویزان بودند و خیلی ها جیغ می کشیدند و عده ای ذکر یا دعا یا چیز دیگری می خواندند. گفتم عجب کمدی مسخره ای. تراژیک هم نیست بیشتر مسخره است. لبخندی گوشه ی لبم نشسته بود و هنوز از مرگ می ترسیدم. می خواستم کمی زمان بیشتری بدهند، تازه دارم سعی می کنم زندگی کردن یاد بگیرم. مسخره بود چون وقتی داری با بیماری مرگباری دست و پنجه نرم می کنی و هزار امید داری و آرزو، ناگهان چیزی دیگری کارت را بسازد!
در همان حالت معلق و گیجی تهوع آور گفتم تلفن دستی را از حالت پرواز خارج کنم و به چند نفر زنگ بزنم. آنتن ضعیف بود، شتید در بیست یا بیست و چند هزار پایی بودیم، نمی دانم. به هر ترتیب نشد زنگ بزنم. برای عزیزی چیزی نوشتم، شاید وصیتم. قلبم مالامال اندوه بود. حالا از مرگ نمی ترسیدم، غمگین یودم که دارم می میرم. می خواستم این نورسیده را شکست بدهم چون می خواستم و چون به خودم قول داده بودم و چون داستم کم کم زندگی را احساس می کردم و چون به عزیزی قول داده بودم و چون می خواستم مادر و همان آدم خوب و عزیز را اگر بشود یک باز دیگر ببینم. یک مسیج هم نوشتم برای چند دوست عزیز دیگر. برای مادرم نوشتم همیشه دوستت داشتم از صمیم جان. همین. برای دوسن عزیزی آرزو کردم زندگی اش را آنچنان که پی خواهد بسازد. می دانم که می تواند. دوستی که از صمیم جان دوستش دارم. دیگر حرفی نداشتم. فقط دوست داشتم چه میشد یک یار دیگر صدایشان را می شنیدم یا فرصت دیدارشان را داشتم. احساس کردم مرگ چیز پزخرفی است. و باز به خودم گفتم بله مرگ چیز مزخرفی است چون زندگی ات مزخرف بود و خودن مزخرف بودی. تمام زندگی ام جلوی چشمانم حاضر نشد. فقط دوست داشتم آدم بهتری می بودم و همین چند نفر و آن دو کسم را بعتر دوست می داشتم. با خودم مهربانتر می بودم. کمی قدرشناس تر کمی انسان تر کمی بهتر کمی صمیمی تر کمی دوست تر کمی نزدیکتر کمی ... .... ... . دوست داصتم آن لحظه کسی بود و درآغوش می کشیدمش. دوست داشتم کسی بود و به لطف نوازشم می کرد و نوازشش می کردم. دوست داشتم به نجوایی به مادر بگویم چقدر دوستش داشتم و به آرامی به دوستی بگویم چقدر برایم عزیز است و دوستش دارم. احساس تنهایی دردناکی داشتم. داشتم از غربت و تنهایی جانکاهی بر می گشتم تا کمی کنار کسی آرام بگیرم. اما مردم. و هیچوقت نرسیدم.
حالا نشسته ایم. پایین می آیم نلفم زنگ می خورد عزیزی جویای حال شده. می خواهپ بگویم چقدر صدایت دوسن داشتنی است چه خوب که زنگ زدی چه خوشحالم که تو را می شنوم. ولی گفتم پرواز بدی بود. همین. درمانده بوده باشم انگاری. خداحافظی کردیم. پمج دقیقه بعدتر آوردم بالا انگار تمام خودم بود. دلم تنگ شده بود و انگار تمام هستی شده باشم و تمام هستی شده باشد نقطه ای. شاید لحظه دقگری هسته ی گیلاسی در گلویم گیر کند یا از پله ها بیفتم یا قلبم بایستد یا هر چیزی. فقط کاشکی با آن هراس و بیش و پیش از آن با آن اندوه تمام نشود... آمده ام... برگشته ام: کسی را ببینم ...آمده ام بیماری را تمام کنم ... آمده ام صدای قلبی بشنوم ... صدای دوستی عزیز ...لبخندی بلند... چشمانی صمیمی ... حضوری مهربان ... زندگی ای بهتر... آدمی بهتر... دوستی دوست تر... دوست ندارم الان بمیرم. زود است برای من. خیلی زود است.
پزشکها به کسی که بیماری صعب العلاجی دارد می گویند اگر درمانها جواب ندهند عمر چندان بلندی نخواهی داشت-و 'عمر بلند' برای من مبهم است-، شاید هشت یا نه ماه. اینکه اگر درمانها، به تعبیر پزشکها، جواب دهند هم، مشخص نمی کند آن فرد بیمار چقدر دیگر زنده خواهد ماند: عمر طبیعی اش را خواهد داشت یا از متوسط عمر طبیعی اش بنحو جشمگیری کم می شود؟! نثلا شاید هشت سال عمر کند. این نیز هنوز روشن نیست. بعد از پیش رفتن در درمان این امور هم نشخص مى شود.
اما شاید به ذهن بیمار این بیاید-یا آمده حتی! -، که چرا من؟ شاید کسی پاسخ بدهد که چون آدم خوبی نبودی و این مجازات اینجهانی توست که درد و رنجی وصف ناپذیر بکشی. به نظرم همانقدز که آن پرسش پرت است، ایت پاسخ هم پرت است. هرچند شاید بینار ایتقدر با خودش صادق بوده باشد که بگوید: خار خار ایت پرسش و آن پاسخ در گوشه ای از جانم یا ذهن و ضمیرم مدام دارد درونم را آزار می دهد. به هر ترتیب این مساله و آن پاسخ مهم نیستند.
ولی شاید این مساله ی سهمگین و واقعی تر در جان این بیمار و امثال او می خلد: چرا خداوند بیماری مرا درمان نمی کند؟ چرا از دردهای جسمی و رنجهای روحی و روانی ام نمی کاهد؟ برای او که هم دانای کل است و هم قادر مطلق و هم خیر تمام، کاری ندارد به این همه رنج پایان دهد. پس چرا کاری نمی کند؟ شاید این هم به ذهن بیمار بیاید که: چرا خداوند دیگری را درمان کرد و من را درمان نمی کند؟ از رنج دیگری کاست و از محنت و رنج من هیچ نکاست؟ شاید حتی بیمار به خودش بگوید: من بد بودم، ولی ته به اندازه ی فلان دیکتاتوری که هزاران نفر کشته و رنج بسیاری به عده ی عظینی رسانده؛ چرا او باید همیشه سلامت زندگی کند و دور از درد و رنج و من که یا ماکم یا بسیار کم گناه در قیاس با او باید این هنه رنج ببرم؟
شاید بشود این پاسخ را به آن بیمار داد. و البته این پاسخ را من نه کشف کردم نه ساختم ولی در کشاکش و تلاطم زندگی بخصدص این ایام قدری از آن را چشیده ام و به تجربه زندگی، زیسته ام.
خداوند-با هر تصوری از خدا-، به نفع هیچکس در این دنیا دخالت نمی کند. دنیای ما خاموش است و در مورد هیجکس ارزشداوری نمی کند. بله ما آدمها خو گرفته ایم که به شیوه های محتلف قضاوت کنیم: این زیباتر از آن است، این خوب است آن بد اسن، این پسندیده است آن ناپسند، این به خیر است آن به خیر نیست، این به مصلحت است و آن به مصلحت نیست، و .... و .... . اینکه کسی به فلان بیماری صعب العلاج مبتلا شده نه به این خاطر بوده که دنیا با من بد بوده یا من با او، دنیا هیچ حس و نیت و باوری نسبت به ما ندارد. مساله ساده است، بعضی بدشانس عستند و بعضی خوش شانس یا کمتر بدشانس. در چنبن دنیای سرد و خاموشی، خداوند نیز به سود و به نفع هیچکس در امور دنیا دخالت نمی کند. چه اگر چنین کاری می کرد آن وقت دیگری می توانست معترض شود که جرا به نفع او دخالت کردی و به نفع من دخالتی نکردی. من ننی دانم چرا رنج در دنیا هست و چه کسی یا جه علت یا عللی باعث وجود شر و رنج هستند. ولی فکر می کنم اگر به رنجی محنت بار و جانکاه دچاریم، نمی توانیم اعتراض کنیم چرا خدا به نفع من کاری نمی کند. دنیا همین اسن و زندگی نیز. خداوند هم به نفع کسی کاری نمی کند. شاید بشود گفت بخشی از سرنوشت پذیرفتن همین است. اگر قرار است رنجی کشیده شود و یا التیامی از رنجی حاصل شود این واقعیت شاید سخت را باید پذیرفت.
من اطلاعی ندارم بیمار قصه ما جه شد و جه کرد. نمی دانم ماند یا رفت، پذیرفت یا نپذیرفت، امیدش را از کف داد یا نه و یا اصلا امیدوارتر شد.
درد استخوان و خستگی و چیزهای ناخوشایند دیگر همچنان ادامه دارند. اوضاع و احوال جالبی نیست. ملال و اندوه ادامه دارد و بیشتر می شوند: و این دو با هم خود پدیده ی غریبی است. جسم ام کم طاقت تر شده. دوست دارم زودتر برگردم. اینجا غربت زده ام انگاری. دوست دارم برگردم به همان شهر کوچک ساحلی. اینجا دلم گرفته است. یا صحبت نمس توانم یکنم یا میلی ندارم صحبت کنم یا هم سخنی نیست و یا من نمی یابم. درد لاینقطع ادامه دارد و انگار خدش دارد تشوید شود و می شود و این همه فقط مرا خسته تر می کند. خسنه از اینکه هی مدام باید تحمل کنی. حالت تهوع و سرگیجه برایم تهوع آور شده اند! الان چند سال است که دارم مدام با مصایب جسم مبارزه می کنم، روح و روان نه بماند و فرسودگی روانی ناشی از جنگ تن. حالا این نورسیده- برج چهارم به رنگ مریخ-، آمده تا خسته ترم کند. و من خسته تر. می فهمم نباید نا امید بشوم، نمس خواهم بشوم، قول هم داده ام نشوم، فقط دارم حالم را توصیف می کنم و اوضاع و احوال نه چندان خوشایندم را. امروز درد زیاد بود. بیشتر و بیشتر و بیشتر همینطور بیشتر می شود... و مدام و مدام یاد حکمتی کهن- 2:216 -، می افتادم و در ذهنم تکرار می شد و می شود، که از قضا چند روز پیش به عزیزی گفتم بخوانش:
وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ.
و بسا چیزى را خوش نمى دارید و خیر شما در آن است و بسا چیزى را دوست مى دارید و شری از برای شما در آن است و الله=خدا مى داند و شما نمیدانید.
کسی چه می داند شاید این بار نیز هم همیمطور باشد.
ولی فعلا این استمرار ناخوشایند و پر درد و رنج ادامه دارد...
گفت و گویی که امروز در خیابان شنیدم. طرفین گفت و گو یک مغازه دار بودند و یک دستفروش. دستفروش موتورش را جلوی ویترین مغازه دار گذاشته یود.
گفت و گو:
مغازه دار: رضا... مسخره ... این ویترینه ها! چرا موتورت رو جلوش پارک کردی!
رضا: اون سایه است!
-----
ناتاناییل اشاره به کتاب مایده های زمینی و مایده های تازه اثر آندره ژید دارد.