میلاد
آخرین روزهای پاییز ۱۳۸۴، از میدان اصلی شهر رد میشوم، کمی عجله دارم، میخواهم برسم جایی برای انجان دادن کاری. به سمتِ شرقی میدان رسیدهام، یک لحظه و فقط یک لحظه چشمم به دیوار میافتد، مکث میکنم، چهرهام شاید حیرت زده است، انگار چیزی میبینم و نمیخواهم باور کنم. نوشته است فردا... . عکساش هم همان لبخند خاص را دارد.
یک هفته قبلتر. رفتهام مجتمع ورزشی تا ببینمش، به باشگاه ژیمناستیک میروم، دارد تمرین میکند، یکی از بهترینهاست. هیچ وقت لهجهات تغییر نکرد، هیچوقت خندهات محو نشد، هیچوقت نشاط چهرهات کم رمق نشد، مهربانیات همیشه... میبینماش، میخندد باز، میخندم باز، مثل تمام این سالها. مثل همیشه که دیدنش خوشحالی است و در هر شرایطی میخندی و خندهات مرا میخنداند. تیشرتهای آبی را که دوست داشتی یادت هست؟ چه روشن در یادمی. چقدر جوانی.میگویی پنجشنبه قرارمان، میگویم باشد. مینشینم که نگاهت کنم. بعدتر، خداحافظی. این آخرین بار است.
پنجشنبه. نمیتوانم بیابم، مشکلی پیش آمده، مرتفع نمیشود، دوست دارم ببینمت، خیلی وقت است ساحل نرفتهایم قدم بزنیم، شنا کنیم، بنشینیم حرف بزنیم، ساکت خیره به افق آبها شویم. دلم برایت تنگ شده و خجالت زدهام که نشد بیایم. قرار برای روز دیگری میگذاریم.
یک روز قبل از قرار، هرگز نمیبینمت.
در تابستان گرم، یخ زدهام، امشب مگر شبی از شبهای پاییز است؟
- ۹۶/۰۶/۱۱