36°18′N 59°36′E-35°50′08″N 51°00′37″E: دلتنگی ...
بعد از دو روز تَب و تعب، دیشب هم که نشد، امروز صبحِ دیرتر هم، ظهر شُد. انگار نسیمی خنک باشی زیر پوستم ...
- ۰ نظر
- ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۹
بعد از دو روز تَب و تعب، دیشب هم که نشد، امروز صبحِ دیرتر هم، ظهر شُد. انگار نسیمی خنک باشی زیر پوستم ...
بلیت زندگی یک سره است و یک طرفه. و نمی دانم می شود مثلِ ایوان کارامازوف آن را پس داد؟ و اصلاً او توانست چنین کند؟ اگر نگویم همه، ولی بخش بزرگی از تجربه ام این است: بیشتر و مهمترین فرصتهای زندگی فقط و فقط یک بار اتفاق می افتد. اگر کاهلی کنی و اهمال، اگر قدرنشناسی اگر به موقع برایش نجنگی(اگر لازم باشد بجنگی) و نجنبی، وقتی از دست رفت، از دسته رفته است...
باز نمی گردد، تکرار نمی شود. همه چیز یک بار و همه کسانی که وارد می شوند هم یک بار. اگر رفتند رنج است که مکرر می شود. عذاب از دست دادن، ناخوشیِ فقدان و جانت که زیر حجمِ حجیمِ آوارِ چیزها و کسان (و خاطراتشان) که از دست داده ای له می شود...
چه تجربه ی تلخی چه غم جانکاهی چه عذاب الیمی...
زندگی همچنان که پیش می رود ما را تهیدست تر و تنها تر می کند...
...........
پیونوشت: شاید معنای [دیگر؟] آن سخن حکیم(carpe diem) اصلاً همین بوده باشد؟
بعد از هفت سال جنگیدن بر سر سلامتی و زندگی(و ماجرا هنوز ادامه دارد)، بهارِ 96 تشخیص دادند، حالم خوب نیست: مبتلاء به سرطان خون نوع میلوئیدی. مسأله البته پیچیده بود، داروهای مختلفی که مصرف میکنم، و جسمی که سخت درگیر است. حالا بیماری سختِ دیگری هم که آمده. تشخیصها دقیق نبود، وقتی دقیق تر شد خبرها خوب نبود: پیش رونده و سریع و خطرناک(همینقدر کافی است). اصلًا خوب نبود: حالم خوب نیست، و بدتر هم می شود، و قرار نیست بزودی حتّی ذره ای بهتر شوم(اینکه حتی چندین هفته هم بستری بشوم نامحتمل نیست اگر وضع واکنش بدنم همین وضع ناجالب بماند). روزهایی در شهری در غربت در تخت سفیدی بستری شده ام، انگاری غرق شده باشم آنجا. درد ذره ای رحم ندارد. کسانی پیام می دهند حالت چطور است: خوب نیستم. کجایی؟ بیمارستان، کدام بیمارستان؟ نمی گویم که نیایید. اصرار می کنند و اصرار را مکرر می کنند. از چیزهای دیگری هم می پرسند. و باز من می چیزی نمی گویم و یا می گویم مایل نیستم حرفی بزنم. به کسانی که باید می گویم. لازم نیست جار بزنم چه بر سرم آمده و می آید و لازم نیست همه را عزیز و نزدیک به خودم تلقی کنم.
یاد حالِ دوستی افتادم که سالها قبل در چنین وضعی بخاطر مادرش لب به شکوه گشوده بود. و مثل او یاد حکایت بابِ آخِر گلستان میکنم: «ریشی درون جامه داشم و شیخ، رحمه الله، هر روز بپرسیدی که چون است و نپرسیدی که بر کجاست.»
خوب است دوستان به فکر آدم باشند، خوب است(امیدوارم دوستان هر کدام بدانند فاصله شان چقدر است و فکر می کنم دوستان نزدیکم که به تعداد انگشتان یک دست هم نیستند میدانند چقدر صمیم و عزیز هستند برایم و از همه چیز هم باخبر، همه دوستان، این چند دوست نیستند! و فاصله شان مثل این دوستان نیست!). اما تکرارش اگر نشانه ای از اجتناب از جانب من هم باشد-لازم است نشانه ها را توضیح بدهم؟!-، که بیشتر نپرسید، و ... ، گمان میکنم جالب نیست پرسیدن و حاشا کردن من. و البته گاه خود احوالپرسی میتواند حال را بدتر کند. و البته دوست می دارم به دوستانی چیزهایی بگویم و دوستانی در اطلاع کامل باشند-اگر خودشان تأکید کرده باشند که به ما بگو(لازم است بگویم با این دوستان که تک و توکند پیوند عاطفی عمیق دارم؟)-، مایه تسلی است حضور این دوستان. ولی اصرار را از جانب دیگران نمی فهمم. اصرار دوستانی که می خواهند عیادت کنند در خانه یا بیمارستان. کما اینکه فراموش کاری را هم چندان نمی فهمم. تا دیروز دوست گرمابه و گلستان خود را تصور کردن و امروز که بوی نامطبوعی می دهی و بیماری و احوال ناخوشی داری، دوری گزیدن. هرچند می دانم دنیا همین است. دنیای کون و فساد است! تغییر و تغیّر جز لاینفک این دنیاست. نیست؟
نفسِ احوالپرسی به من می گوید نگران حال هستید. اما جزئیات چرا می پرسید و حالا هم بدانید چه می توانید بکنید؟ مشاوره خواستم؟ درمانی برای دردهای جسم و رنجهای روحم دارید؟ پزشک هستید؟ و اگر پزشک هستید تخصصتان این حوزه است؟ افسردگی و نا امیدی ام را درمانید؟ رفیق شفیقِ موافقی هستید که همنیشینی تان التیام ام باشد؟(اگر بودید که لابُد چیزهایی می گفتم!). نفس توضیحات مکرر بوقت ناخوشیِ شدّت گرفته، نفس اینکه بگویم نمی خواهم ببینمتان "الان"، خسته ام می کند تکرارش. لطفًا اینقدر اصرار نکنید. اینقدر از شیمی درمانی و .. و ... نپرسید. به کسانی که باید بگویم می گویم آن دقائق و ظرائف و دردها را... بقولِ همان دوستِ پاراگراف دوم: من را وسیله ارضای کنجکاوی تان نکنید یا فعلا! نکنید.
اینقدر کنجکاوی نکنید لطفاً، به کرات گفته ام: چیزهایی که باید بگویم را می گویم و حتی در این وبلاگ چیزهایی می نویسم از احوالم. به کسانی که به من نزدیک اند(یا من فکر می کنم به من نزدیک اند) هر چه را که باید، می گویم. این کسان زیاد نیستند!
اینکه نخواهم با حالی نزار به خانه ی کسی بروم هم همینطور است. ترجیح می دهم در مسافر خانه ای باشم یا هتلی. دوست ندارم بر من کسی به ترحم نگاه کند. نمی خواهم بر سرم کسی گریه کند، با چشمانی بی قرار و نمناک وقتی افتاده بر زمینم نگاه کند. اینکه به بیمازستان بیایید دردی دوا نمی کند. دارم می گویم: دردِ مرا نمی فهمید. دردی که صرفاً جسمانی هم نیست. حرفهایم بی رحمانه است؟ بله بیرحمانه است چون حال مرا ندارید! و از منظر من مسأله را یا نمی بینید و یا نمی توانید ببینید، کما اینکه تجربه مرا هم نمی توانید تجربه کنید. و درد هم رحم ندارد. درد مشفق نیست! درد می آید تا پیکر را منهدم کند، تار از و پود نسیجم بگسلد. کسانی می شناسید که برخوردشان بهتر از من است؟ متأسفم که من مثل آنها نیستم. متأسفم که من اینقدرها توان ندارم. ایشان نیز من نیستند و بجای من نیستند. (ایوان کارامازوفِ بی ایمان در "برادران کارامازوف" به برادر با ایمانش آلیوشا می گوید: هیچکس درد دیگری را نمی فهمد چون او نیست(نقل به مضمون).) آدمها توش و توان و ظرفیت متفاوتی دارند. شاید ظرفیت من هم برای تحمل درد دارد تمام میشود شاید هم دردم بیش از توان من است. به هر ترتیب این توان من است و می دانم ناچیز است. متأسف نیستم.
فکر می کنید تنها مانده ام؟ غم تنهایی در بیماری هم دارم؟ می خواهید سر بزنید شاید که احوالم بهتر شود؟ امتحان کنید اما در امتحان اصرار نکنید و پافشاری(دوستی سر زده بود گفت می خواهم بازم بیایم گفتم نمی خواهم لطفاً بیایی. روشن گفته ام). همین متذکر بودن به اینکه ناخوشم و همین احوالپرسی بیشتر آنها که احوالی می پرسند نشانم میدهد که برای شما "مهم" هستم. آنها هم که حالی نمی پرسند وضعشان تا حدی روشن است یا مهم نیستم یا گرفتاریهای مهمتری هستند، یا امرو دیگری در کار است. زندگی آدمها یکسان نیست و من از احوال زندگی دیگران به کل خبر ندارم و مایل هم نیستم اینقدرها باخبر شوم. اقتضاء دوستی نشان دادن این است که مهم بودنم برای خودتان را تذکر بدهید؟ خوب است. اما اصرار نکنید، اگر نخواستم تأکید و پافشاری نکنید. شاید اقتضاء دوستی این هم باشد که گاهی دوستی را رها کنیم و حالش را نپرسیم. و در یک کلام مدّتی نزدیک نشویم.
بامداد بود، مسافر بودم و تب داشتم/دارم، ولی به مهتاب هم دشنامی ندادم. مسیر همه ماه بود: بزرگ، شفاف، روشن، خنک، زرد و درخشان؛ از زمین زخم میبارید، هوا همه محنتی چسبناک و لزج، نَفَسْ همه اضطراب و بیقراری و دلآشوبه: استخوانم جوانه میزد، جوانهها همه مرده. بر زمینی که تابِ ایستادنم نیست "بُرادهی الماس و رعشهی درد"، هر قدم سفری جانکاه، انگار دردی ابدی در پاهایم بیضه کرده باشد، انگار رنجی تمام ناشدنی در جانم خانه کرده باشد...
همه با این نکته آشناییم که: "گناه"، یکی از مهمترین آموزههای فرهنگهای کهن بوده است، خصوصاً در ادیان، و بخصوص در ادیان ابراهیمی. و باز میدانیم کسانی بنحو مدی این بحث را کردهاند که به بعض بیماریها-اگر نگوییم همه-، نسبت گناه میدادهاند. یعنی کسی که بیمار میشد، میگفتند او بعلت گناهی بیمار شده است: بیماری-اعم از جسمانی یا روانی-، فقط و فقط نشانهی گناه بود. اور کلیت این بحث هم درست نبوده باشد-و سواد من در این مورد نادرخور است-، باز این هست که در مورد مواردی و کسانی درست بوده باشد، و ایبسا کسانی از انساس گناه به بیماریای روانی یا جسمانی و یا روان-تنی مبتلا شده باشند.
یک نوع دیگر انساس گناه هم هست که تازگی شخصاً تجربهاش کردهام: کسانی که کَسالت و ناخوشی و شاید درد و رنجات را میبینند، رنج عاطفی میَبرند، و تویِ بیمار نیز از اینکه آنها رنج میبرند، رنج میَبری و احساس گناه شاید به تو دست دهد، و باز با خودت میگویی چرا مبتلا بشوم که هم خودم درد و رنجی ببرم و هم دیگران، و باز رمج میبری از اینکه اصلاً بیمار شدهای و احساس گناه کنی از بیماریات.
خوشیهای عالم را قیمت کرده اند که هر یکی بچندست، ای جان این ناخوشی بچند است...
"شمس تبریز"
حسّاستر. شامهام نسبت به بو-هر نوع بویی-، حساسیّتِ غریبی داشت، یادم هست بعد از پنج سالگی هیچ عطری و... ای نتوانستم مصرف کنم، حتّی گاه بوی غِذا هم اذیت میکرد، اگر عطری از غِذا در فضا میپیچید، ناچار بودم وقتی که به اتاق بر میگشتم لباس را عوض کنم. از دو هفتهی پیش این حساسیّت شدّتِ بسیار بیشتری گرفته است، حالا گاهی ناچارم ماسک هم بزنم تا از شرّ بوهایی که همهجا غوطهور اند در امان بمانم.
با این نیز آشناییم که در ادبیات کهن به«بو »و « بینی » اشاراتی رفته است( بخصوص در مثنوی): "بو کنم دانم ز هر پیراهنی/گر بود یوسف وگر آهرمنی" ، "همچو احمد به بَرَد بو از یمن/زان نصیبی یافت این بینی من"، "پس یقین گشت این بیماری ترا/میببخشد هوش و بیداری ترا" *"پس بدان این اصل را ای اصلجو/هر که را دردست او بردست بو". قصهی آن کس که بهجای بوی عطر و... به بوی سرگین خو گرفته بود و با رفتن در بازار عطاران بیهوش شد و با بوی سرگین بهوش آمد هم شنیدهایم؛ و متفطّن شدهایم که این حساسیّتِ شامّه فقط نسبت به بوی خوش نیست( سرگین که چه عرض کنم، نمیدانم بوی سیر که اینقدر در قلیهماهی جنوب و غِذاهای شمالی پراستفاده میشود نیز ذیل همین بوهای نامطبوع، بهر کم برای برخی، قرار نمیگیرد؟ و یا بویِ بعضی چیزهای دیگری.... )
حالا از هر نوع حساسیّتِ(یا اختلالِ)زیستشناختی که بگذریم- که شاید این شامّههای حسّاس بدان دچار باشند شاید نباشند-، و یا از هر کَسالتی که موجبِ چنان حساسیّتی شود-بخصوص در روزهایی خاص-، شاید این حرفِ دوستی، که او هم چنین حساسیّتهای دَماغی و دِماغی برخوردار است، بیش از پیش راست باشد-یا من در این ایّام و احوال راست بیانگارم-، که چُنین حساسیّتی شاید نشانهای از جنون باشد. اگر این حرف درست بوده باشد از حظّی از درستی برده باشد، شاید این گفنهی جلالالدین بلخی که: "او ببینی بو کند ما با خِرَد"( با هر معنایی از«خِرَد » که مُراد کرده بوده باشد)، شاید چندان درست هم نباشد، و کسانی هم به میزانی با جنون بو میکنند!
فی عینیکِ خلاصةُ حُزنِ البشریَّه...
در چشمانت خلاصهی اندوه انسانهاست...
"نِزار قبانی"