Blue
غریب نیست که وقتی حُزن هجوم میآورد، در شکمات احساسّ درد میکنی؟ اندوهی که متراکم شده باشد انگاری، اینقدر متراکم که انگار کلّ وجودت چگال شده باشد، الان انگار در تخت از شدّت فشردگی و چگال شدن، دارم غرق میشوم و فرو و فروتر میروم. احساس دلتنگی میکنم حتّی، و بقول دوستی، دلتنگی هرجورش« یاغی » است. مُدام احساس میکنم که الان میخواهم گریه کنم،نچشمانم داغ شده اند و انگار چیزی در جایی فروپژمرده باشد و نمیدانی چه چیزی و کجای وجودت، یا میدانی و جرأت نداری اعتراف کنی؟ ، غم و اندوهی که نمیدانی از کجا آمده، و دلتنگیای که میدانی از کجا آمده، ولی چیزی هست که میدانی:
« چیزی که ایبسا میدانستهئی،
چیزی که
بیگمان
بهزمانهای دور دست
میدانستهئی... »
میدانی غم و اندوهی که نمیدانی از کجا و دلتنگیای که میدانی از کجا، فلجات میکند، به زانو بر زمینات میزند...
- ۹۶/۰۶/۱۰