تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سالها بی‎دیدار آفتاب/بی‎لحظه‎ای نور ...

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۹ ب.ظ

حرفهایی هم می توان گذاشت. همینجا، روی زمین در میانه‎ ی راه. نه اینکه مهم باشند تا با خود به گور ببری یا اگر باشد به عالم دیگری. نه! اینها، حرفهایی هستند تا نگویی، تا گلویت را بگیرند، تا خفه ات کنند، تا آتش به جانت بیندازند، تا آتشت بزنند. حرفهایی هست که هرگز نخواهی گفت. 

  • Travis Travis

پاییزی حتّی اگر کبیسه نباشد

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ

10173، اولین روز پاییز. پاییزت مبارک! پاییزت پر از شادی. 

  • Travis Travis

شُمالِ غربی بود.

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ب.ظ

بعد از دوازده سال، دو ساعت دیدم‎اش. چقدر حرف داشتیم. چقدر دریغ خورد از تمام این سالها که ندیدیم یکدیگر را. خوشحال بودم از دیدنش و غمگین از اینکه هر روز انگار غمگینتر شده... چه حرفها که رفت... و به من گفت: چقدر جوانی تو! چقدر پیری تو! 

راستی کلاه‎ات را کجا گذاشته‎ای ...نیست. می‎خواهی کلاه مرا برداری؟ 

  • Travis Travis

که عنوان معطرست...

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۹ ب.ظ

       شبِ دیرتر با تاکسی دارم می‎روم. پیراهن‎ام بویِ عطرِ تن‎اش و آن عطری که همیشه می‎زند را می‎دهد(شبِ زودتر آمده است ببیند مرا و بدرقه‎ام کندو  آرام‎ام کند    و خوب نیستم متأسفانه...). این عطر خوب چه خوب است. چقدر خاطره، چقدر حالِ خوبِ الان. چقدر الان که دارم می‎روم با اینهمه درد، رامش‎بخش و التیام بخش است. آقای راننده، سیگار بهمنِ کوچکی روشن می‎کند و کلّی دود به خورد من و پیراهن‌‎ام می‎دهد. کاری از دستم ساخته نیست. این وقت شب هم سخت      است تاکسی پیدا   کنم. نگران نیستم از اینکه قلب‎ام از دو سیگار درد کند، غمگین‎ام که دودِ "بهمن" عطر همیشه‎ی تن‎اش و آن عطرهمیشگی‎ای که می‎زند را از من می‎گیرد. بغض‎ام گرفته بود ... آقا می‎شود لطفاً سیگار نکشید؟ راننده: نه!  تمامِ پهنایِ وجودم به اندازه‎ای قطره‎ای فشرده می‎شود از غم...دل‎ام انگار کودکِ مفلوجی که مچاله شده باشد و روی دستانِ مادرِ سوگوارش گوشه‎ی خیابان افتاده باشد...

  • Travis Travis


  • Travis Travis

ظلمات: عجایب چاه‎ها!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۱ ب.ظ

بردر کتابی قدیم، در شرح شگفتیهای جهان، از چاه‎های عجیب بحث شده است.

    "کوه اصفهان چاهی‎ست که قَعر آن پدید نیست. کودکی در آن افتاد. به روزگار اسحاق سیمجوری. و وی پادشاه بود. دلتنگ شد. و مادر وی جَزَع می‎کرد. مردی را از زندان به درآورد که مستوجبِ قتبل بود و در زنبیلی نهاد و فرو فرستاد، به شرط آنکه تا هفت روز برکشند. هفت روز می‎رفت و وی سنگی در زنیبل داشت، فروافکند و سه شبان‎روز گوش می‎داشت، هیچ آواز برنیامد. و وی را برکشیدند. گفتند: «چه دیدی؟» گفت: «ظلمت»."


______________

محمدابن محمود همدانی، عجایب‎نامه، عجائب‎المخلوقات و غرائب‎الموجودات. 

  • Travis Travis