تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۲۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

اعماقِ دیگری

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

 لودویگ ویتگنشتاین، این فیلسوفِ دوست‌داشتنی، این غریبه‌یِ سده‌یِ بیستم، در جایی نوشته:

 «با اعماقِ دیگری بازی نکن!»*

  • Travis Travis

اندوه ما ابدیست!

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ
  «اندوهِ ما ابدی­ست. نه هرگز همّت ما مقصود را بیابد، و نه کلیّت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت.»
از: هجویری

اندوه یا حُزن، مکان دارد، درونِ من، و درونِ من با کالبَدِ زیستی من درتنیده، نمیتوانم خودم را بدونِ بدنم تصوّر کنم، بدن-چونان مکان- زمانمند است، و این مکانمندی و زمانمندی‌یِ اندوه و حُزن، باعث میشود، برخِلاف تصوّر بعضِ کسان-که شاید زیاد هم باشند-، اندوه تنها بر روانِ من ضربه نزند، بلکه به بدنم نیز سرایت میکند. اندوه مثل پیچک است، آرام میخزد، امّا پُر برگ و بار است، جایی جوانه‌ای میزند، گُلی میدهد کوچک، ریشه میدواند، و شاخ و برگ میگیرد، ابتدا درونِ مرا و تنها روانم را تسخیر میکند، امّا به روان بسنده نمیکند، روانِ من با بدنم در هم آمیخته است، بدنم نیز اندک اندک آمیخته به اندوه میشود. حُزن مرا میفِشُرَد، همینطور که شاخه و شاخکهای خود را در درون و برون من گسترش میدهد، مرا بیشتر میفشرد، هرچقدر که من فشرده‌تر شوم، سطحِ وسیع من به نقطه‌ای کوچک تبدیل میشود، من چگالتر شده‌ام، هرچه چگالتر شوم، زمان برایم کُندتر خواهد گذشت، مکان برایم سنگینتر میشود. درست مثل یک سیاهچاله که از شدّت چگال بودن، »نور» را هم کُند میکند و میبلعد. به وقت محزون شدنم، چُنین میشوم. زمان کُند و مکان بینهایت سنگین میشود، خستگی و استیصالِ از حُزن بر بدنم فشار میآورد، دردِ خستگی در پاهایم ظهور میکند، نمیتوانم دیگر جُسه‌ام را حمل کنم، بالاتنه‌ام تبدیل به وزنه‌ای بَس سنگین شده است. به سختی میتوانم گام بردارم. زانوهایم ناتوانتر شده‌اند. از شدّت حُزن در خود پیچیده‌ام، و خستگی و درد ناشی از استیصالِ از این «چگال» شدن را با هر ذره وجودم احساس میکنم. آن لحظه تصوّر میکنم که من به اندازه «ابدیّت» چگالم، و تا ابدیّت قرار است، چُنین مستأصل بمانم، خسته از همه چیز. این چگال شدن مرا «کُند» کرده است، کُندی، چُستی نَفَسْ را از من ربوده، نَفَسهایم به شُماره افتاده‌اند، زمان کُند، مکان سنگین، وجودم ملول، نَفَسهایم در شُماره. انگار اُمید را با استیصال و ملال در من کشته باشند.
و تو چه میدانی که چیست اندوه؟!
  • Travis Travis

نشاط

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ

روزنامه‌یِ نشاط از شهرت بسیاری برخوردار بود، شمس‌الواعظین را هم همه میشناختند. نشاط، با اینکه عُمر کوتاهی داشت، امّا برایِ بسیاری تبدیل به یک خاطره جمعی شده است(یا من چنین تصوّری دارم). چندین بار سعی بر رفع توقیف و چاپِ مجدد آن گرفته‌اند، امّا همیشه گرهی در کار و کار در گره افتاده است. حاصل آنکه، این توقیف هیچگاه رفع نشد. آخرین تلاش هم سال 1392، بعد از پیروزی آقای روحانی، صورت گرفت. روزنامه رفع توقیف شد، ساختمانی بزرگ را کرایه کردند، ساختمان یکدست سفیدرنگ بود هم نمای بیرونی و هم داخلی، حیاط کوچکی داشت.، با گُل و درخت، خوشمزه بود.

  • Travis Travis

پیوستِ "کوچیدن": توضیحِ ضروری

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۸ ب.ظ

فکر میکنم باید یک نکته را درباره‌یِ «کوچیدن» روشن کنم، ایهام و ابهامی در کلام بود. و آن اینکه، به نظرم میرسد که ما باید استقلال و آزادی خودمان را حفظ کنیم، اینکه من «آرزوهایِ لذتجویانه»ای را نوشته‌ام-کسی را یافتن و داشتن-، نباید این تصوّر را خلق کند که، ما «حتماً» باید «کسی/کسانی» را بیابیم و این «کَس/کَسان» بایستی «تا به اَبَد» کنارمان باشند و بمانند. گَمان میکنم اصلِ «بیثَباتی» این هستی، اصلی است که ما را از چُنان «آرزواندیشی»ای بر حذر میدارد. آنچه چونان آرزو گفته‌ام، آرزوهایِ لذتجویانه‌ بوده است، نه بیشتر. البته، ”مطلوب“ است که آدمی بتواند با تمامی فراز و نشیبهایِ زندگی، و تغییرو تحوّلات روانشناختی، و جزر و مدهایِ روابطِ انسانی،کَس یا کَسانی را کنار خود داشته باشد، و ریشه‌های عاطفی‌شان وسیعتر و عمیقتر شود. امّا ازین آرزویِ لذتجویانه، نباید نتیجه گرفت که «ضرورتاً» باید چُنین شود. در دنیای بیثبات و بیقرارِ ما و با این هستی مضطرب، چُنان خواستی آرزواندیشی است، هرچند که باید اُمید داشت که شاید جایی/جاهایی و در مقطع/مقاطعی از زندگی با چُنین کَس/کَسانی آشنا شویم، و آرزو کنیم که آن آشنایی دوام و قوام یابد. ولی هرگز نباید از یاد برد که اصلِ زندگی بر «خودآیینی» و «استقلال» ماست، بر همین سامان، نمیباید بخاطر چُنان آرزوی لذتطلبانه‌ای «آزادی» و «استقلال» و «حُرمت» کسی را به هر نحوی «سلب و سد» کرد. گَمان میکنم اصلِ آزادی-چه آزادی خودمان و چه آزادی دیگری-، یک «اصلِ اخلاقی» است که باید آنرا پاسداشت. یا من چُنین تصوبری میکنم.

 

*در اینجا وارد این مناقشت نمیشوم که «آزادی» چیست؟ و یا «چند نوع آزادی» داریم؟ و یا اقسام و انحاء آن چیست؟ و یا آزادی چه؟ و یا آزادی که؟ و یا آزادی را به چه بشناسیم؟ آزادی اراده، آزادی مالکیّت خویشتن، آزادی عقل، آزادی، فعل، و ...

  • Travis Travis

کوچِ غَریب را به یاد آر...!

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ

کوچیدن تنگ شدنِ جایِ من است بر من. کوچیدن نیافتنِ مکانِ مألوف و مأنوس است. کوچیدن نیافتنِ کسی(/کسانی) است که برایت «عزیز» و «یکّه» باشند.کوچیدن یعنی نیافتنِ «کسی/کسانی» که دوستشان بداری، کوچیدن یعنی اینکه «آن گوشِ آشنا» را نیافتی تا که، کلامی به مهر با او سخن بگویی، کوچیدن یعنی هنوز اسلیمی چشمانی را کشف نکرده‌ای-و یا کشف کرده‌ای و از کف داده‌ای- تا با او، بی‌هیچ سُخَنی، به نگاهی کلامی بر لبانِ چشم بیاوری. کوچیدن یعنی نازکای دستانی نیست تا چونان نازکای شاخه‌یِ درختی-شاید گُل ابرشیم!- به آرامی بر آستانش انگشت بِنَهی. کوچیدن یعنی روزنه‌ای نیست تا لطافت قلبْ را به مهربانی در میان بگذاری و شریک شوی. کوچیدن یعنی غریبه شدن با همه چیز و همه کَس، کوچیدن یعنی گُم شدن.کوچیدن دورنمایِ چگال شدنِ وجودِ درخودفشرده و مُچاله شده‌­یِ من است ... کوچیدن بیقراری است، سَفَرِ دائم و مُکَرر است، بی‌وطنی است-وطن خاک نیست، خاکِ آشناست، نه خاکِ زمین، که خاکِ انسان- کوچیدن سفر از مکانی آشنا و «آشنا»یی به غُربت نیست، کوچیدن از غُربَت به غُربَت رفتن است. کوچیدن، در خود فشرده شدن تا به ابد است... کوچیدن تنهایی است، گُم شدن است، بی‌کَسی نیست، بی‌کَسی محض است ....

«کوچ غریب را به یاد آر،

از غربتی به غربتِ دیگر...

تاریخِ ما تاریخِ بیقراری بود ....»*

..................

*از احمد شاملو 

  • Travis Travis

هجرت، رجعت، کوچ

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ

«هجرت»، «رجعت» و «کوچ» سه تعبیر غریبند برای من. هجرت و رجعت، هر دو تعابیری­اند در وهله­یِ نخست دینی، هجرت به معنای سفر از مکانِ مألوف و مأنوس است، جایی که بدنیا آمده­ای، رشد کرده­ای و خاطراتت در آنجا شکل گرفته است، هجرت، سفری است به اجبار، نه به اختیار، فشار و ظلم و ستم همیشه باعث هجرت بوده است. اما رجعت بازگشتن به نقطه و مکانی است که در آن بوده­ای، و متولد شده­ای و رشد کرده­ای... امّا «کوچ» تعبیری است برای من به غایت غریب، و آشنایی­زدا. کوچ سفری است اختیاری،.. نه از جایی که به تو ظلم شده است-هرچند شاید چنین نیز باشد- اما بیش و پیش از اجبارهایی اینچنین-همانند ظلم و ستم متحمل شده- کوچ رساننده معنای دیگری است: غربت !

وقتی تو با مکان و مردمان و خاطراتِ  مکان و مردمت بیگانه و غریب میشوی، وقتی دیگر هیچ دریچه­ای رو به سوی تو و آنها گشوده نیست، و همه دریچه‌ها و راهها از هر دو طرف بسته و صُلب و سخت شده است، وقتی نه برایت ماندن تحملپذیر است و نه جایی را میشناسی-و نه جایی را دیگر داری-، که آشنا باشد، کوچ میکنی! کوچ تلخی‌ای دارد دوصدچندان از هجرت.  تصوّر میکنم-به تجربه- که کوچ سه قِسم است: یکی کوچ آفاقی است، که از بیگانگی و غربت و غریبگی تو در نسبت با آنچه برایت روزگاری مألوف و مأنوس و آشنا بوده بر میآید. و دو دیگر کوچ اگزیستانسیال و انفُسی است. تو دیگر نمیخواهی آنچه باشی که هستی، و بل نمیتوانی آنچه هستی باشی و بمانی. چنین کوچی از کوچ اوّل نیز دشوارتر، سختتر، و تلختر است. و سوم: گاهی این کوچ انفُسی و آفاقی درهم تنیده میشوند، سرشتِ سوگناکِ مهاجرتِ یک مهاجر، همین تلاقی کوچیدنِ آفاقی و اَنفُسی است. کوچیدنی که ماحصلش نه رهایی بلکه فشردگی است، چنین کوچی، حجمِ خاطراتِ آدمی را تبدیل به نقطه ای متمرکز و بینهایت چگال میکند. سیر خطّی زمان در چنین کوچی شکسته میشود، فضا-زمان برایت دچار انحنایی تحمل ناپذیر میشوند، تو تا نهاییترین حدْ خمیده میشوی؛ چه آنکه این انحنایِ فضا-زمان در خاطراتِ تو دخل و تصرف می‌کنند، این دخل و تصرفْ مسببِ منحنی شدنِ خطِّ خاطرات میشود، انحنایِ خاطره، یعنی انحنایِ سیلانِ معمولِ ذهن و ضمیر در فراروندِ زندگی روزمره. چگالی بینهایتِ خاطرات، میشود بسانِ سیاه-چاله‌ای، که باعثِ قوس یافتنِ فضا-زمان شده است. همه چیز را در خود میتواند ببلعد. وقتی آدمی میکوچد، این انحنایِ خاطرات، این نقطه‌یِ بینهایت چگال و فشرده، این سیاه-چاله احساسات و عواطفْ، او را مُچاله، در خودفشرده و در خود فرورفته میکند. کوچْ آدمی را تا مرز متلاشی شدن و انهدام پیش میبرد-اگر فرو نریزد.  کوچ یعنی غریبه شدن با هستی‌یِ خود، بیگانه شدن با تحوّل و تطوّر روزمره، بریدن از سفر خطّی در طولِ زمان، گسستن از حالاتِ روحی و روانی صاف و متناسب است.  کوچیدن، چنان انحنایی در اتمسفر انفسی من بوجود می آورد که این انحنا سببِ شکسته شدن، و ریزش و فروریختنِ من در خود میشود.
  • Travis Travis