تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

عاشقی: تخیّل یا توهّم؟!

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ق.ظ


در عالَم و احوالِ عاشقی/دوستیو نمی‎خواهم بَینِ ایندو(یعنی: عاشقی و دوستی) جدایی بیافگنم و عجالةً و مسامحةً ایندو را یکی قَلَمْداد می‎کُنَم، این نُکته هست که، عاشق بایِستی ”تَوَجُّهِ“ تام به معشوق داشته باشد. امّا علّتِ این تَوَجُّه چیست؟ باید خودِ تَوَجُّه را توضیح بدهم. سیمون وِی ’عارف، قدیس، فیلسوف، متفکّر و نویسنده و فعّالِ سیاسیِ‘ عظیم‎الشأنِ فرانسوی، نَخُستین کَسی بود که، بر آموزۀ تَوَجُّه تأکید بلیغ کرد، امّا چرا چُنین عنایتی به تَوَجُّه میورزید؟!

سیمون وِی برآن بود که، از حیث روانشناختی ما آدمها خودگرا و خودگُزینیم(ایگوئیست) و طبعًا خودمان را انتخاب می‎کنیمو به اعتبارِ همین خودگروی و خودگُزینی می‎توان گفت که، ما دستخوشِ نوعی اوتیسم(در خود فرورفتگی) جبلّی و ذاتی و طبیعی هستیم، و با به اعتبار همین خودگُزینی و خودگروی و اوتیسمِ ذاتی به دیگران چندان نمی‎پردازیم، همیشه خودمان بر دیگری تقدّم داریم.  هرچقدر خودگروی و اوتیسم روانیِ ما قویتر شود، و از دیگران غفلت(ناخواسته و ناخودآگاه) یا تغافل (خودخواسته و خودآگاه) ورزیم، ”خودمرکزِ عالم‎پنداری“ ما بسط و عُمق و قُوَّت مییابد، و هرچقدر چُنین شود، ”تَوَهُّم“ در ما رُشد می‎کند، و رُشدِ تَوَهُّمکه بینِهایت برای سلامت روان و سلامت نَفْس و سلامتِ اخلاقِ ما خطرناک است(و بنظر سیمون وِی اُمّ‎الفسادِ همۀ امراض و ابتلائاتِ اخلاقیِ ماست)، یعنی آنکه، اندک اندک توانِ تَوَجُّه به دیگری و دیگران(اینجا ”معشوق/محبوب“) را از دست می‎دِهَم، دیگر نمی‎توانم از تخیّل‎ام استفاده کنم. در واقع، توهّم، جایِ تخیّل را تنگ می‎کند و برعکس. هرچقدر توهّمِ ما قویتر شود، تخیّل ما کوچکتر میشود، هرچقدر تخیّل ما بسط پیدا کند و قوّت بگیرد و پر و بال، توهّم ما کوچکتر می‎شود و کم‎جانتر. امّا تخیّل باعث می‎شود، بتوانیم به دیگران توجّهی دوصد چندان کُنیم، بتوانیم، در اوضاع‎وأَحوالی که حتّی شاید و ای‎بسا تا به حال واقعًا تجربه نکرده‎ایم، خودمان را جایِ دیگری بگذاریم، در پوست و گوشتِ و جان و روانِ او بِرَویم و با او همدردی کُنیم، کاری کند که، بعد از همدردی بتوانیم با دیگری همدلی ورزیم، و سپسِ آن شفقّت بورزیم(و شفقّت ورزیدن یعنی برای ”او“/یا ”آنْ دیگری“/یا ”دوست“ و یا ”محبوب“/”معشوق“ عملًا کاری کنیم تا از رنجِ او فی‎الواقع اندکی بکاهیم).

گُمان می‎کنم اینک، پُرروشن است که، چرا در عاشقی/دوستی باید تخیّلی قوی داشت: تا تَوَجُّهِ ما به محبوب یا معشوق پروبال بگیرد، با بالِ تخیّل میتوان بر آسمانِ معشوق پرواز کرد، و همۀ سرزمینِ وجودش را ریزبینانه و بدقّت و واقعبینانه نظّاره کرد، تا کوچکترین انحنایی که بر نازُکایِ جانش می‎نشیند را دریابیم: اگر غَمی است و یا اندوهی، اگر رنجی است و محنت و آلامی، اگر مسأله‎ای است یا مُشکله‎ای، با صمیمیّت و جدیّت و شفقّت و مهربانی واقعی و واقعبینانه، به سمتِ او عطف توجّه می‎کُنیم. اگر کاری هم نتوانیم کرد، توجّه می‎توانیم کرد، چیزی که وجودِ شکنندۀ یکانْ یکانِ ما به آن نیازی دارد فوتی و فوری و ضروری، و وجودش ضرورت زندگیِ یکانْ یکانِ ما. به یقین هرچقدر توجّه و تخیّل ما رُشد کند، و التفاتِ ما به محبوب یا معشوق بیشتر شود، اندک اندک می‎توانیم بسیاری از گره‎های بَعدی و مسائل و مشکلات بعدی‎ای که پیش میتواند آید را از راه برداریم. هرچقدر تخیّل عاشق قویتر، در نسبتِ با معشوق اخلاقیتر، و هرچه توهّم او بیش، در عاشقی از اخلاق دورتر می‎افتد.

گفتن ندارد که، این از ادب و اخلاقِ عاشقی دور افتادن، یعنی آسیب رساندن به معشوق، در توهّم ماندن، و به معشوق التفات نداشتن و یا التفاتی شاینده نداشتن نیز، آسیب به معشوق است، باعثِ رنج معشوق است. باید یاد گرفت، باید تمرین کرد، باید مُمارست ورزید، و عاشقی را هم تَکرار و تمرین کرد. عشقی که شوری در آن نیست، توجّهی در آن نیست، آسیب‎پذیر است، بسیار آسیب‎پذیر، عشقِ بی‎شور، عشقی است که التفاتِ آن به معشوق کمرنگ است، کمرنگی التفات و توجّه به معشوق، باعث رنجِ اوست(عشقِ بی‎شور یعنی عشقی تُهی از توجّه، عشقی که، صِرفًا خودگزینانه است و خودخواهانه، عشقی که سرانجامش نه تباهی روابطی عاشقانه بلکه از بین بُردن یک انسان پوست و گوشت و خوندار است: معشوق). و کیست که نداند، اگر معشوق به رنج بیفتد، عاشق نیز اگر وجدانیحتّی نیمه‎بدار، داشته باشد، رنج خواهد برد. گفتنِ دوست‎ات دارم و عاشق تو هستم، کمترین کارست، توجّه یعنی تخیّلی قوی داشتن، تخیّلی قوی داشتن یعنی توجّه. و ایندو، یعنی پرهیز از توهّم، افعی توهّم راحت می‎تواند عشقی صافی و صمیمی را از بین ببرد. و عشق موجودی انتزاعی نیست، عشق یعنی عشقِ به کَسی، عشقفِ به یک انسان که، از جنسِ پوست و گوشت و خون و روان است، انسانی که درد می‎کشد، رنج میبرد، محنت میبیند، مغموم و محزون میشود، می‎گرید، فِسُرده میشود و هیچ برایش نمیکنیم.

من این توهّم را تجربه کرده‎امو فکر میکنم هنوز هم دستخوشِ آنم، کما اینکه فرازهایی از زندگی توانسته‎ام با کوشش تخیّل و توجّه به دیگران هم تجربه کنم. هربار توهّم سیطره یافته، به تبهگنی و پلشتی افتاده‎ام و کسانی را رنج داده‎ام. و هر وقت تخیّل پر و بال گرفته، مهربانتر شده‎ام، و مهمتر: مُشفِقتر. دوست دارم، با معشوقم هر لحظه مهربانتر باشم، صمیمیتر، همدلتر، همدردتر، مشفقتر، بیشتر آغوشم مأمنش باشدو حتّی خوش دارم بگویم: مأمنتر!، حضورم مأوایش باشد نه هراسگاهش، وجودم امنیّت باشد برایش و مرهم، نه اضطراب و اَلَم و زخم و رنجِ جانِ او باشم/شوم. دوست دارم این تلاش را هر روز بیشتر کنم، این روزها تلاطم را بیشتر کرده‎ام...کاشکی جوانه‎ای بزند، حتّی اگر کوچک باشد، جوانه‎ای خُرد بر شاخه‎ای خُشکیده...کاشکی میشد من هم جراحتی کوچکی که بر قلبت نشسته استو نشانده‎ام، را مرهم شوم... توجّه و تخیّل علاوه بر دفع و رفع توهبم عاشق را شجاعتر میکند. و شجاعت در مقام و عالَم و احوالِ عاشقی فکر میکنم یک ضرورت است. ضرورتی اخلاقی حتّی.

و بقولِ آن صَدیقِ شَفیق: «اگر عاشق ترسو باشد و نتواند از معشوق در مواجهه با خطرات پشتیبانی کند شعله عشق به مرور خاموش می شود؛ زیرا در این هنگام معشوق از ناحیه عاشق احساس بی پناهی می کند».

  • Travis Travis

خورشید خانه‎ات را مفروش!

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ

چرا باید در تَکْوین بنویسم؟ چرا باید تَکْوین بماند و من در آن بمانم و بنویسم؟

دوستی استدلال کرده بود اگر نخواهی  در تَکْوین بنویسی باید از هر نوشتنی در جایی[سرزمینی] که زندگی میکنی دست بشویی. این جانِ کلامِ آن استدلال بود، و درست بود. امّا خودم این روزها دلیلِ دیگری از جنسِ دیگری میبینم و می‎یابم، دلیلی که میگوید در بدترین شرایط هم باید در "تَکْوین" نوشت. یک روز که تصمیم گرفته بودم "تَکْوین" را کنار بگذارم، "او" گفت: "این کار را نکن، بخاطر من. بگذار باشد و بماند و بنویس". و من ماندم و نوشتم، چون او خواسته بود. چه شیرینی‎ای داشت/دارد ارادۀ/خواستِ "او" و میلِ من به ارادۀ "او". روزی خوب نگاه میکنی و میبینی که، "او"یی هست در زندگی‎ات که ثِقْلِ حضورش چنان و چندان سنگین است که، توگویی تمامِ زندگی‎ات و تمامِ وجودت به سمتِ "او" معطوف شُده، فضا و هندسۀ وجودت-تن و جانت-، خمیده میشود به سمت او. اُتاقی را تصوّر کن که، تمامِ ابعادش به سمتِ نُقطه‎ای نشانه رفته(گویی تابلویی بَس زیبا آن گوشه باشد و اُتاق دارد فریاد میزند "آنجاست" آنجا را نگاه کن!)، انگار  کُلّ اُتاق دارد در آن  نُقطه فرو میرود.  خوب نگاه میکنی و میبینی کسی هست که جِرمِ وجودش "برای تو" بینهایت است-و هر روز و هر لحظه بینهایت‎تر میشود!-، نازُکایِ کَم حجم و کم جِرم و سَبُکِ وجودت دائر بر مدار "او" میچرخد. بَعد شرمنده میشوی از اینکه، مدّتها به علّتی مسخره و مضحک در اینجا که از آنِ اوست، خواستِ اوست، حضور اوست، عطر اوست، رنگِ اوست، و مهربانیهای ناکران ‎پیدایِ اوست، هیچ ننوشته‎ای... افسردگی هم توجیهی نیست، فسردگی هم نباید نامهربانت میکرد...

عجیب نیست که، گاهی چیزی در اعماقِ وجودت وجود دارد، و با "سطحی‎نگری" و "ساده‎لوحی" و "بلاهت" آنرا به مَحاق میفرستی؟ عجیب نیست که، چیزی مضحک، باعث میشود لطیفترین و ژرفترین موجودی[کسی] که میشناسی گُم کُنی؟ و نسبت به آن اینقدر دور افتاده... این دلیلی که یافتم از جنسِ "دلیل‎تراشی" نیست، خوب به آن فکر کرده‎ام، شاهدی است و گُواهی است که، از "سُویدایِ" دل و جانم برمیخیزد، خوب میدانم دوستش دارم.   

حالا انگار خورشیدی در مرکزِ یک اُتاقِ کوچک باشد، خورشیدی بزرگ، خورشیدی ثقیل، خورشیدی حجیم، خورشیدی که گرمترین است، خورشیدی که به رنگِ "انار" است، خورشیدی که "دلشکسته" است حتّی! خورشیدی که هنوز مثل همیشه‎اش بینهایت مهربان است، خورشیدی که، به مهر مینوازد، به لطافت حرف میزند، خورشیدی که نگاه میکند، خورشیدی که، توگویی تمامِ پیکره‎ام مُچاله میشود وقتی مغموم و محزون می‎بینمش/می‎یابمش، در خود فشرده میشوم وقتی می‎بینم دلش را شکانده‎ام و شاید هیچوقت ترمیم نشود و شاید تا همیشه شکسته بماند، خورشیدی که، من هر لحظه انتظارش میکشم، دوست میدارم هر روز بیابمش، مثل دیروزترها که، هر روز می‎یافتمش، و از یافتنش سیر نمیشدم، و امروزها باز می‎بینم که، هر روز دارم چارسویِ عالَم را می‎جویم تا بیابمش-نه اینکه او گُم شُده باشد(که همیشه بوده است)، اینکه من گمش کرده‎ام!-، هست امّا گمش کرده‎ام، هست امّا انگار از دست داده باشمش، هست و هنوز مهربان نیستم، هست و باید بازیابمش، مهربان بشوم،  خورشیدی که تَکرار نمی‎شود، خورشیدی که دِل چکانْد برایِ جوانه زدنم، و عُصارۀ جانش را به کامِ خشکیده‎ام افشرده و می‎فشاند، و خونِ دِلْ خورد برای باز حرف زدنم و لب گشودنم ... ولی چه دیر برای او حرف زدم... اینبار سفر میکنم، هزارتویِ ماز را پشت سر میگذارم، خانه را غُبار میشویم، و با هر چه پیش آید میجنگم، این اطمینان که دوستش میدارم، این اُمید که، به جانْ و از سُویدایِ دل میخواهم کنارش باشم، و اینکه تمام وجودم معطوف به وجودِ گرم و ثقیل و مهربان او شود، ارزان نیافته‎ام، روزی که باز هم خانۀ کوچک جایی باشد از آنِ "او"یی که، خورشیدِ زندگی است. "من آن روز را انتظار می‎کشم"...

  • Travis Travis

Confessiones

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۷ ق.ظ

این چند روز گذشته، بارها خطر از سرم گذشت، بارها تا مرز تصادف با موتورسیکلتها و کمتر ماشینها رفتم، و یک تصادف هم بود. رد شدن از چهارراهها و میدانها برایم سختتر، رد شدن از بین جمعیّت دشوارتر، مُدام ناخواسته با آدمها برخورد میکنم، حتّی در کنترل قدمهایم مشکل درست شده. این ایّام هراسِ زیادی از حضور در بیرون از خانه داشتم، این اوضاع و احوال هم بیرون بد است خیلی بد و استرس زیادی وارد میکند. در خانه ماندن هم وحشتناک است، بیرون رفتن هولناک. در خانه که هستم تنهایی و اضطرابهای جگرشکافی حجوم می‎آورند، بیرون بی‎پناهی زمینگیرم میکند. اضطرابهایم بیشتر شُده و بر مشکل قلم تأثیر گذاشته، چند شب پیش خواستم برم بعد از مدّتها سیگار بکشم با اینکه سینه‎ام می‎سوخت. عجالتاً همه بدنم بهم ریخته، اندکی مشکلات قدیمی قلب و مابقی مشکلاتِ جسم که به جان زده. چند ماه است با افسردگی‎ام که این ایّام شدّت و قوّت گرفته دست و پنجه نرم میکنم. فکر میکردم می‎توانم کاری کنم. نتوانستم. شکست خوردم. حتّی "او" را رنجاندم خیلی زیاد... جز شرمندگی چیزی ندارم، و شرمندگی دوای دردی نبوده و نیست... بنحو عجیبی احساس میکنم در همین احوال دوستش میدارم، دوست دارم بیشتر تلاش کنم، امبا سخت است. راستش بعد از چند سال، دو سه روزی است که فهمیدم دوباره افسردگی با همان قدرت برگشته-نه اینکه رفته بوده باشد، بود، ولی میساختم-، ولی باز مثل چند سال پیش برگشته. انگار زانوهایم دارند سُست میشوند، باز هم زمینگیر شدم. باز هم با زانو به زمین تفتۀ افسردگی افتادم. مستأصل پرسه میزنم، هر لحظه سالها طول میکشد، مُدام غمگینم، غمی که دارد جانم را میخورد و حتّی جسمِ نیمه آوار را ویران میکند. ساعاتِ زیادی احساس میکنم دلم میخواهد از جا کنده بشود. به دکتر زنگ میزنم راه دور است، دوز داروها را بیشتر کرده، جواب تستها خوب نیستند، با هر چیزی این احتمال هست که گریه‎ام بگیرد، استخوانهایم انگار یخ زده‎اند، و میبینم تمام استقامتم برای کوتاه نیامدن در این چند ماه شکست خورده باز هم برگشتم همانجا که چند سال پیش بودم. هر روز غِذا خوردن برایم سختتر میشود، حرف زدن جانکاه‎تر، نمیتوانم لبخند بزنم، دست و پا میزنم غرقتر میشوم، رها میکنم بر سطح مرداب تا نجات پیدا کنم، ولی مرداب دست و پا میزند مرا در خود میکشد، احساس گناه میکنم، هر حرفی و رفتاری از جانب خودم پر از خطا می‎یابم، و گذشته‎ام را تیره‎تر از همیشه، خطاهایم را جبران ناپذیر و الانم را پر از خطا... دور باطلی است همه چیز انگار.. دائر بر مدار خطاهایی که کاری نمیتوانم کرد برایشان... ناتوانتر شده‎ام، دوست دارم به "او" بگویم دوست‎ات میدارم و تکرار کنم ولی این ایّام فقط رنجاندمش و از خودم راندمش، به اینکه با این اوضاع و احوال بتوانم زخمهایی که وارد کردم را ترمیم کنم به کلّ نومید شدم. حتّی نیمه شب باز تندی کردم. مهربان نیستم دیگر... مهربان نیستم دیگر ... همان اندک مهربانی هم دیگر نیست انگار ... حتّی "تکوین" هم فقط به خواستِ او "ماند" ... دوست دارم میشد مثلِ یک داستان در سینه‎ام دست کنم و قلبم را نشانش بدهم و بگویم «من فکر میکنم هرگز نبوده قلبِ من اینونه گرم و سرخ»، دوستتر میدارم بیش از حرف زدن و شعری خواندن در عمل نشانش میتوانستم بدهم، اما فرصت را از خودم گرفته‎ام و دریغ کرده‎ام.. افسردگی هم نمیتواند توجیه قوی‎ای باشد... دوستتر میداشتم حتّی خودْ "شعری" شوم برایش، شاید باز باورم کند... دردناک است کسی را دوست بداری، فرصت از کف بدهی، افسردگی چیره شود، رنجش بدهی، و بعد فرصتها همه از بین بروند، چیزی تکرار نمیشود، جز تکرار رنج، زیر آفتاب هیچ چیز تازه‎ای یافت نمیشود... دلم گرفته ... دوست دارم حرفی بزنم ولی زبانم بند آمده، دوست دارم کاری کنم ولی دستانم شکسته.. دوست دارم جایی بروم ولی پاهایم قطع شده... دوست دارم کسی را ببینم ولی چشمانم کور شده... دوست دارم صدایش را بشنوم... ولی گوشهایم کر شده... انگار سراسر پوستم سوخته باشد لطافتِ دستانش را نمییابم... به مادر فکر میکنم که آرزویش شده سلامتی آن پسرک لاغر و نحیف ... دوست دارد زودتر همه چیز تمام شود... قبل از اینکه سر به زمین بگذارد... احساس گناه میکند.. نمیدانم چرا... درمانده‎ام... این ایّام هم خوب نیست مادر... بیمارتر... حساستر... ولی همان مهربان همیشه... کاشکی به من یاد میداد یا من یاد میگرفتم از او چطور توانسته همیشه مهربان بماند حتّی وقتی غمگین بوده... مُدام میترسم بمیرد و نبیند پسرک باز بدون عصا راه میرود... خرداد رسیده یاد دوستی می‎افتم که دیگر خردادی نخواهد دید.. یادگار مهربانان... به مادر نگاه میکنم و احساسی از گناه تمام وجودم میگیرد... چه میشد اگر هفت سال به عقب برمیگشتم... چه میشد اگر زمانهای گم شده را باز مییافتم... چه میشد آن روز هیچوقت از خانه بیرون نمیرفتم... مادر برای هر لحظه قرنها پیر شد و دَم نزد... پسرک حدّاقل غم را میتواند خوب تشخیص بدهد.... اندوهی که نمیکاهد... میکُشَد... چند روز است میخواهم برایش خسر و شیرین بخوانم باز... ولی نمیتوانم میدانم گریه‎ام میگیرد... بغض گلوی جانم را گرفته... گاهی که نگاهم میکند میخواهم گریه کنم... بر میگردم "او" را کنارم نمی‎یابم... تلختر... در خود فشرده میشوم... چگال میشوم... مثل سیاه‎چاله‎ای فرورفته در خود...نَفَسم تَنگ میشود، انگار از شدّت حُزن جانم مُشرف به موت باشد... پژواکی نمیشنوم... در بیابانی که هیچ نیست حتّی ماسه نیست، حتّی زمینی ندارد... افسردگی پیروز شُده و من راهی نمی‎یابم دست می‎سایم و دری نیست.. روزنی نیست... این غم دودی ندارد اگر نه شاید واقعًا جهان تاریک میشد... قلبم خشکیده، به چیزی فکر میکنم... بارها تکرار میکنم بارها مرور میکنم از اینکه هست میترسم از اینکه فکر میکنم درباره‎اش میترسم... اضطراب جانم را شرحه شرحه میکند، از شدّت اضطراب توگویی دچار قشعریره شده باشم... جانم چاک میخورد.. دهان باز میکنند خیزاب میشوند مرد غرقه گشته را در خود میبلعند...حاءُ/ الحدیقةُ والحبیبةُ، حیرتانِ وحسرتان... رنجانده‎ام... شکست خورده‎، از پای افتاده، محزون... مستأصلم...

  • Travis Travis

هرچند خود را بیش پیدا کنم، زحمتم بیش شود ... !

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۱ ق.ظ


خطّ سیاه تا خطّی سیاه است، می‎شود بر سفیدی کاغذ دید، خطّ سیاه وقتی نباشد، یعنی نوشته نیست، یعنی قلم نیست، یعنی دستها نیستند، یعنی نویسنده‎اش نیست، یعنی همه چیز دود شُده و به هوا رفته.

شَنیده‎ای؟! خَبَر، خَبَرِ عجیبی بود، کَسی را می‎شاخته که، بنحو غریبی خودکُشی کرده! شَنیده‎ای؟ خیلی عجیب!

چطور بوده مگر؟ چه شُده مگر؟

روزی میگذشته، به "آن" گفته: «دلم می‎خواهد که با تو، شرح کنم!». پاییز شُده بود شاید، تو گویی روحی یا شبحی که بامدادی در خانه به آتشی سرما و رخوت از تن دور می‎کند، و به آغوشی گرم می‎شود، و به لبخندمهرآمیزی و نگاهی آگنده از مَحَبَّت، دلگرم؛‎ امّا مردمان گفته‎اند آنها روح بوده‎اند که دیده‎ای، خواب بوده، رؤیا دیده‎ای. پس نامه‎ها چه؟ هیچ. و حتّی شُنوده‎ایم که، انگار روزی گفته است: "دیگر نمی‎نویسم" و آنها که می‎دانستند زندگی‎اش به همین نوشتنهای گاه و بیگاه بَند بوده، می‎دانستند، هیچ خودکشی‎ای بدتر برای خودش متصوّر نبود! یک شب(مگر شبها، وقتِ نوشتن نیست؟! تنها شب است که نوشته را نوشته میکند!)، یک شب گفت دیگر نمی‎نویسم. از آن لحظه ننوشت. مدّتی بَعدتر، حتّی جسدش را هم نیافتند!

«خود بی‎ادبی است،

پیشِ شُما، شرح گفتن!».


__________________________

*منقولات همگی از «مقالات شمس تبریزی».

  • Travis Travis

مَزْمورِ حُزنْ

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۹ ق.ظ

کَسی را می‎شناخت که هر وقت از "شدَّتِ حُزنْ نَفْس‎اش مُشرِف به موت می‎شُد" و "حُزن" بر نازُکایِ جانِ تفته و بی‎تاب‎اش گرانی می‎کرد، بخصوص اگر در جایی و جمعی می‎بود، در حضوری می‎بود، بزبانی بیگانه حرفهایی می‎زد، زبانی که آن "حاضران" در نیابندش(حتّی شنیده‎ام هر بار بزبانی و با لحنی خاصّ). قَدری غَریب بود. انگار حتّی نمی‎خواست کَسی بفهمد هست. حتّی شَنیده‎ام که یکبار با خود در گوشه‎ای می‎خوانْده:


مِن اَیِّ بِلادٍ اَتَیْت، مِن اَیَّ حَظیرةٍ لا اسْمَ لَها؟

لَمْ یَکْتَمِلْ وطنی بَعْدُ، رُوحی بَعیدةً و لا مُلْک لیَ.


  • Travis Travis

آلامِ جان

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۱۹ ب.ظ
به نا امیدی من رَحم کُن که می‎سوزد
طبیبْ بر سَرِ بالینِ من به‎جایِ چراغ
  • Travis Travis


  • Travis Travis

غَمِ حالِ دَردمَنْدانْ نه عَجَب گَرَت نباشد ... !

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۴۱ ب.ظ

به تو حاصِلی ندارد غَمِ روزگار گُفتن

که شبی نَخُفته باشی به درازنایِ سالی

غَمِ حالِ دَردمَنْدانْ نه عَجَب گَرَت نباشد

که چُنین نرفته باشد همه عُمر بر تو حالی

  • Travis Travis

بازگشت و دفتر خود بازکرد ... !

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۵ ق.ظ

 دوستی إستدلال کرده است که، توضیحاتِ مَن، برای ننوشتن در اینجا قانعکُننده نیست، بنظرم استدلالهایِ قوی‎ای هستند، و البته  من در "دیگر نمینویسم" ادّعا نکردهام استدلال کردهام، صِرفًا احساسم را بیان کردهام. در فرصت دیگری شاید، استدلالهایِ دوستم را منتشر کردم، و شاید گفتوگویِ من و او را.

 

 به هر ترتیب، بنظر میرَسَد با تَعَلُّقی که به "بِدونِ ویرایِش" پیدا کردهام، بهترین کار اینست که در هر دو بنویسم. هر چند احساسِ من پابرجاست! و البته این حسّ ناخوشایند نیز هست که، بعضِ دوستان/مخاطبان ئیمیل دادهاند که سر زدن به وبلاگی که فیلتر شکن لازمهاش برایِ ما سخت است و ... . هرچند آن وبلاگ این امکان را دارد که با وارد کردنِ ئیمیل، مطالب هروقت منتشر میشوند، مُستقیم به ئیمیل مخاطب ارسال شوند، امّا این نیز هست که، بعضِ کَسان، سر میزنند! و البته مثلِ من کمی با فیلتر شکن مُشکل دارند. از ایشان پوزشخواهم. اینجا هم ازین به بعد، احیاء! خواهدشُد!

 

_____________

 

*مصرعی که بر صَدرِ این "اطّلاعیّه" نشسته است از "منطقالطیرِ" عطار نیشابوری است.

  • Travis Travis

[اطّلاعیه] دیگر نمی‎نویسم

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۰ ق.ظ

دیگر در اینجا نمی‎نویسم. از اینجا نقلِ مَکان خواهم کرد-اگر بتوان تعبیر «نقلِ مکان» را در مَجازستان بکار بَست و دُرُست تلقّی کرد-، و به «blogspot» می‎روم. دلیلِ اصلی‎ام این است که در اینجا فضایی دارم که تحتِ قوانینِ جمهوری اسلامی است، و به این اعتبار هر چه که می‎نویسم بنحوی از أَنحاء مشمولِ این قوانین می‎شود-پُرپیداست که کیفیّت این قوانین چنان نیست که مرا دلگرم کند. من سانسورگری در درونِ خودم سراغ دارم، برایم سخت دُشوار است که سانسورگری هم در بیرون مراقب من باشد، با اینکه گمان می‎کنم حرفهایم عمومًا-امّا نه تمامًا-، از سنخ و جنسی نیستند که سانسورگرِ «بیرونی» بخواهد آنها را سانسور کند، امّا همین احساس که من حرفهایی نمی‎زنم/چیزهایی نمی‎نویسم و یا چنان حرف نمی‎زنم/چنان نمی‎نویسم که قلبًا می‎خواهم، برایم سخت ناخوشایند است. برایِ من ناخوشایند است که احساس کنم بنحوی از انحاء تحتِ نظارت «کسِ دیگری» هستم، همچنان که برایم ناخوشایند است که احساس کنم حتّی اگر اِعمال نفوذِ آن «دیگری» هیچوقت هم، اگر محقق نشود، ولی همین سنگینیِ سایه‎اش مرا «ناخواسته و نادانسته» به سمتِ سانسورِ بیشتر می‎کشد. حدّاقّل با این مهاجرت، احساس می‎کنم کمی این عذاب را از دوشِ خودم کم کرده‎ام. خبر بد این است که این جایِ جدید «فیلترشکن» می‎خواهد. خبر شاید خوب-اگر بشود خبر خوب-، این است که «تَکْوین» همچنان بر سر جایش خواهد بود، تا زمانی که بنحوی و به جبر و یا زور و ...، و ....، از من گرفته شود. خبر دیگر اینکه «تکوین» نامِ جایِ «جدیدِ» من نیست. نامِ جدید: بدونِ ویرایش. دیگر اینکه اُمیدوارم خوانندگانِ احتمالی سابق و جدید، عِلاوه بر «ئی‎میل»(و حتّی گاه «تلفنِ دستی!»)، «کامنت» هم بگذارند.-  فکر می‎کنم یکی از حَسَنات، و برکات و فوائدِ کامِنت نوشتن، این است که مشارکت عمومی بیشتر می‎شود و بصیرتها و گفت‎وگوها بنحو دموکراتیکی در دسترسِ همه‎یِ خوانندگانِ پُستهایِ احتمالی من خواهد بود. و این برای غنای بیشتر همه‎یِ ما و تمرین بیش از پیشمان برایِ رُشد در گفت‎وگویِ عقلانی می‎تواند بسیار رهگشا و کارساز باشد: من صمیمانه علاقه‎مندم که همه‎یِ خوانندگانِ احتمالی وبلاگ، در این گفت‎وگوها مشارکت داشته باشند. واقعًا مایلم که در این گفت‌‎وگوها شرکت کنیم تا رُشد کنیم. می‎دانم این خواسته‎ها توقع زیادی از یک وبلاگ و وبلاگ‎نویس است، امّا فکر می‎کنم امکانِ آن کم نیست. - آخِر آنکه، کِتمان نمیکنم که برای اینجا دلم تنگ میشود ولی آنجا را هم خیلی دوست میدارم و اندک اندک بهش عادت خواهم کرد، یا اُمیدوارم زودازود عادت کنم.

این لینکِ «وبلاگِ» تازه من است:

  بدونِ ویرایشْ


http://hosseingholamie.blogspot.co.uk/




  • Travis Travis