عاشقی: تخیّل یا توهّم؟!
در عالَم و احوالِ عاشقی/دوستی—و نمیخواهم بَینِ ایندو(یعنی: عاشقی و دوستی) جدایی
بیافگنم و عجالةً و مسامحةً ایندو را یکی قَلَمْداد میکُنَم—، این نُکته هست که، عاشق
بایِستی ”تَوَجُّهِ“ تام به معشوق داشته باشد. امّا علّتِ این تَوَجُّه
چیست؟ باید خودِ تَوَجُّه را توضیح بدهم. سیمون وِی ’عارف، قدیس،
فیلسوف، متفکّر و نویسنده و فعّالِ سیاسیِ‘ عظیمالشأنِ فرانسوی، نَخُستین کَسی
بود که، بر آموزۀ تَوَجُّه تأکید
بلیغ کرد، امّا چرا چُنین عنایتی به تَوَجُّه میورزید؟!
سیمون وِی برآن بود
که، از حیث روانشناختی ما آدمها خودگرا و خودگُزینیم(ایگوئیست) و طبعًا خودمان را
انتخاب میکنیم—و به اعتبارِ همین خودگروی
و خودگُزینی میتوان گفت که، ما دستخوشِ نوعی اوتیسم(در خود فرورفتگی) جبلّی و
ذاتی و طبیعی هستیم—، و با به اعتبار همین خودگُزینی و خودگروی و اوتیسمِ
ذاتی به دیگران چندان نمیپردازیم، همیشه خودمان بر دیگری تقدّم داریم. هرچقدر خودگروی و اوتیسم روانیِ ما قویتر شود،
و از دیگران غفلت(ناخواسته و ناخودآگاه) یا تغافل (خودخواسته و
خودآگاه) ورزیم، ”خودمرکزِ عالمپنداری“ ما بسط و عُمق و قُوَّت مییابد، و هرچقدر چُنین شود، ”تَوَهُّم“
در ما رُشد میکند، و رُشدِ تَوَهُّم—که بینِهایت برای سلامت
روان و سلامت نَفْس و سلامتِ اخلاقِ ما خطرناک است(و بنظر سیمون وِی اُمّالفسادِ همۀ
امراض و ابتلائاتِ اخلاقیِ ماست)—، یعنی آنکه، اندک اندک توانِ تَوَجُّه به دیگری
و دیگران(اینجا ”معشوق/محبوب“) را از دست میدِهَم، دیگر نمیتوانم از تخیّلام
استفاده کنم. در واقع، توهّم، جایِ تخیّل را تنگ میکند و برعکس. هرچقدر توهّمِ ما
قویتر شود، تخیّل ما کوچکتر میشود، هرچقدر تخیّل ما بسط پیدا کند و قوّت بگیرد و
پر و بال، توهّم ما کوچکتر میشود و کمجانتر. امّا تخیّل باعث میشود، بتوانیم به
دیگران توجّهی دوصد چندان کُنیم، بتوانیم، در اوضاعوأَحوالی که حتّی شاید و
ایبسا تا به حال واقعًا تجربه نکردهایم، خودمان را جایِ دیگری بگذاریم،
در پوست و گوشتِ و جان و روانِ او بِرَویم و با او همدردی کُنیم، کاری کند
که، بعد از همدردی بتوانیم با دیگری همدلی ورزیم، و سپسِ آن شفقّت بورزیم(و
شفقّت ورزیدن یعنی برای ”او“/یا ”آنْ دیگری“/یا ”دوست“ و یا ”محبوب“/”معشوق“ عملًا
کاری کنیم تا از رنجِ او فیالواقع اندکی بکاهیم).
گُمان میکنم اینک، پُرروشن است که، چرا در عاشقی/دوستی
باید تخیّلی قوی داشت: تا تَوَجُّهِ ما به محبوب یا معشوق پروبال بگیرد، با بالِ
تخیّل میتوان بر آسمانِ معشوق پرواز کرد، و همۀ سرزمینِ وجودش را ریزبینانه و
بدقّت و واقعبینانه نظّاره کرد، تا کوچکترین انحنایی که بر نازُکایِ جانش مینشیند
را دریابیم: اگر غَمی است و یا اندوهی، اگر رنجی است و محنت و آلامی، اگر مسألهای
است یا مُشکلهای، با صمیمیّت و جدیّت و شفقّت و مهربانی واقعی و واقعبینانه، به
سمتِ او عطف توجّه میکُنیم. اگر کاری هم نتوانیم کرد، توجّه میتوانیم کرد، چیزی
که وجودِ شکنندۀ یکانْ یکانِ ما به آن نیازی
دارد فوتی و فوری و ضروری، و وجودش ضرورت زندگیِ یکانْ یکانِ ما. به یقین هرچقدر توجّه
و تخیّل ما رُشد کند، و التفاتِ ما به محبوب یا معشوق بیشتر شود، اندک اندک
میتوانیم بسیاری از گرههای بَعدی و مسائل و مشکلات بعدیای که پیش میتواند آید
را از راه برداریم. هرچقدر تخیّل عاشق قویتر، در نسبتِ با معشوق اخلاقیتر، و هرچه
توهّم او بیش، در عاشقی از اخلاق دورتر میافتد.
گفتن ندارد که، این از ادب و اخلاقِ عاشقی دور افتادن، یعنی آسیب رساندن به معشوق، در توهّم ماندن، و به معشوق التفات نداشتن و یا التفاتی شاینده نداشتن نیز، آسیب به معشوق است، باعثِ رنج معشوق است. باید یاد گرفت، باید تمرین کرد، باید مُمارست ورزید، و عاشقی را هم تَکرار و تمرین کرد. عشقی که شوری در آن نیست، توجّهی در آن نیست، آسیبپذیر است، بسیار آسیبپذیر، عشقِ بیشور، عشقی است که التفاتِ آن به معشوق کمرنگ است، کمرنگی التفات و توجّه به معشوق، باعث رنجِ اوست(عشقِ بیشور یعنی عشقی تُهی از توجّه، عشقی که، صِرفًا خودگزینانه است و خودخواهانه، عشقی که سرانجامش نه تباهی روابطی عاشقانه بلکه از بین بُردن یک انسان پوست و گوشت و خوندار است: معشوق). و کیست که نداند، اگر معشوق به رنج بیفتد، عاشق نیز اگر وجدانی—حتّی نیمهبدار—، داشته باشد، رنج خواهد برد. گفتنِ دوستات دارم و عاشق تو هستم، کمترین کارست، توجّه یعنی تخیّلی قوی داشتن، تخیّلی قوی داشتن یعنی توجّه. و ایندو، یعنی پرهیز از توهّم، افعی توهّم راحت میتواند عشقی صافی و صمیمی را از بین ببرد. و عشق موجودی انتزاعی نیست، عشق یعنی عشقِ به کَسی، عشقفِ به یک انسان که، از جنسِ پوست و گوشت و خون و روان است، انسانی که درد میکشد، رنج میبرد، محنت میبیند، مغموم و محزون میشود، میگرید، فِسُرده میشود و هیچ برایش نمیکنیم.
من این توهّم را تجربه کردهام—و فکر میکنم هنوز هم دستخوشِ آنم—، کما اینکه فرازهایی از زندگی توانستهام با کوشش تخیّل و توجّه به دیگران هم تجربه کنم. هربار توهّم سیطره یافته، به تبهگنی و پلشتی افتادهام و کسانی را رنج دادهام. و هر وقت تخیّل پر و بال گرفته، مهربانتر شدهام، و مهمتر: مُشفِقتر. دوست دارم، با معشوقم هر لحظه مهربانتر باشم، صمیمیتر، همدلتر، همدردتر، مشفقتر، بیشتر آغوشم مأمنش باشد—و حتّی خوش دارم بگویم: مأمنتر!—، حضورم مأوایش باشد نه هراسگاهش، وجودم امنیّت باشد برایش و مرهم، نه اضطراب و اَلَم و زخم و رنجِ جانِ او باشم/شوم. دوست دارم این تلاش را هر روز بیشتر کنم، این روزها تلاطم را بیشتر کردهام...کاشکی جوانهای بزند، حتّی اگر کوچک باشد، جوانهای خُرد بر شاخهای خُشکیده...کاشکی میشد من هم جراحتی کوچکی که بر قلبت نشسته است—و نشاندهام—، را مرهم شوم... توجّه و تخیّل علاوه بر دفع و رفع توهبم عاشق را شجاعتر میکند. و شجاعت در مقام و عالَم و احوالِ عاشقی فکر میکنم یک ضرورت است. ضرورتی اخلاقی حتّی.
و بقولِ آن صَدیقِ شَفیق: «اگر
عاشق ترسو باشد و نتواند از معشوق در مواجهه با خطرات پشتیبانی کند شعله
عشق به مرور خاموش می شود؛ زیرا در این هنگام معشوق از ناحیه عاشق احساس بی
پناهی می کند».
- ۰ نظر
- ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۵