خورشید خانهات را مفروش!
چرا باید در تَکْوین بنویسم؟ چرا باید تَکْوین بماند و من در آن بمانم و بنویسم؟
دوستی استدلال کرده بود اگر نخواهی در تَکْوین بنویسی باید از هر نوشتنی در جایی[سرزمینی] که زندگی میکنی دست بشویی. این جانِ کلامِ آن استدلال بود، و درست بود. امّا خودم این روزها دلیلِ دیگری از جنسِ دیگری میبینم و مییابم، دلیلی که میگوید در بدترین شرایط هم باید در "تَکْوین" نوشت. یک روز که تصمیم گرفته بودم "تَکْوین" را کنار بگذارم، "او" گفت: "این کار را نکن، بخاطر من. بگذار باشد و بماند و بنویس". و من ماندم و نوشتم، چون او خواسته بود. چه شیرینیای داشت/دارد ارادۀ/خواستِ "او" و میلِ من به ارادۀ "او". روزی خوب نگاه میکنی و میبینی که، "او"یی هست در زندگیات که ثِقْلِ حضورش چنان و چندان سنگین است که، توگویی تمامِ زندگیات و تمامِ وجودت به سمتِ "او" معطوف شُده، فضا و هندسۀ وجودت-تن و جانت-، خمیده میشود به سمت او. اُتاقی را تصوّر کن که، تمامِ ابعادش به سمتِ نُقطهای نشانه رفته(گویی تابلویی بَس زیبا آن گوشه باشد و اُتاق دارد فریاد میزند "آنجاست" آنجا را نگاه کن!)، انگار کُلّ اُتاق دارد در آن نُقطه فرو میرود. خوب نگاه میکنی و میبینی کسی هست که جِرمِ وجودش "برای تو" بینهایت است-و هر روز و هر لحظه بینهایتتر میشود!-، نازُکایِ کَم حجم و کم جِرم و سَبُکِ وجودت دائر بر مدار "او" میچرخد. بَعد شرمنده میشوی از اینکه، مدّتها به علّتی مسخره و مضحک در اینجا که از آنِ اوست، خواستِ اوست، حضور اوست، عطر اوست، رنگِ اوست، و مهربانیهای ناکران پیدایِ اوست، هیچ ننوشتهای... افسردگی هم توجیهی نیست، فسردگی هم نباید نامهربانت میکرد...
عجیب نیست که، گاهی چیزی در اعماقِ وجودت وجود دارد، و با "سطحینگری" و "سادهلوحی" و "بلاهت" آنرا به مَحاق میفرستی؟ عجیب نیست که، چیزی مضحک، باعث میشود لطیفترین و ژرفترین موجودی[کسی] که میشناسی گُم کُنی؟ و نسبت به آن اینقدر دور افتاده... این دلیلی که یافتم از جنسِ "دلیلتراشی" نیست، خوب به آن فکر کردهام، شاهدی است و گُواهی است که، از "سُویدایِ" دل و جانم برمیخیزد، خوب میدانم دوستش دارم.
حالا انگار خورشیدی در مرکزِ یک اُتاقِ کوچک باشد، خورشیدی بزرگ، خورشیدی ثقیل، خورشیدی حجیم، خورشیدی که گرمترین است، خورشیدی که به رنگِ "انار" است، خورشیدی که "دلشکسته" است حتّی! خورشیدی که هنوز مثل همیشهاش بینهایت مهربان است، خورشیدی که، به مهر مینوازد، به لطافت حرف میزند، خورشیدی که نگاه میکند، خورشیدی که، توگویی تمامِ پیکرهام مُچاله میشود وقتی مغموم و محزون میبینمش/مییابمش، در خود فشرده میشوم وقتی میبینم دلش را شکاندهام و شاید هیچوقت ترمیم نشود و شاید تا همیشه شکسته بماند، خورشیدی که، من هر لحظه انتظارش میکشم، دوست میدارم هر روز بیابمش، مثل دیروزترها که، هر روز مییافتمش، و از یافتنش سیر نمیشدم، و امروزها باز میبینم که، هر روز دارم چارسویِ عالَم را میجویم تا بیابمش-نه اینکه او گُم شُده باشد(که همیشه بوده است)، اینکه من گمش کردهام!-، هست امّا گمش کردهام، هست امّا انگار از دست داده باشمش، هست و هنوز مهربان نیستم، هست و باید بازیابمش، مهربان بشوم، خورشیدی که تَکرار نمیشود، خورشیدی که دِل چکانْد برایِ جوانه زدنم، و عُصارۀ جانش را به کامِ خشکیدهام افشرده و میفشاند، و خونِ دِلْ خورد برای باز حرف زدنم و لب گشودنم ... ولی چه دیر برای او حرف زدم... اینبار سفر میکنم، هزارتویِ ماز را پشت سر میگذارم، خانه را غُبار میشویم، و با هر چه پیش آید میجنگم، این اطمینان که دوستش میدارم، این اُمید که، به جانْ و از سُویدایِ دل میخواهم کنارش باشم، و اینکه تمام وجودم معطوف به وجودِ گرم و ثقیل و مهربان او شود، ارزان نیافتهام، روزی که باز هم خانۀ کوچک جایی باشد از آنِ "او"یی که، خورشیدِ زندگی است. "من آن روز را انتظار میکشم"...
- ۹۶/۰۳/۰۵