Confessiones
این چند روز گذشته، بارها خطر از سرم گذشت، بارها تا مرز تصادف با موتورسیکلتها و کمتر ماشینها رفتم، و یک تصادف هم بود. رد شدن از چهارراهها و میدانها برایم سختتر، رد شدن از بین جمعیّت دشوارتر، مُدام ناخواسته با آدمها برخورد میکنم، حتّی در کنترل قدمهایم مشکل درست شده. این ایّام هراسِ زیادی از حضور در بیرون از خانه داشتم، این اوضاع و احوال هم بیرون بد است خیلی بد و استرس زیادی وارد میکند. در خانه ماندن هم وحشتناک است، بیرون رفتن هولناک. در خانه که هستم تنهایی و اضطرابهای جگرشکافی حجوم میآورند، بیرون بیپناهی زمینگیرم میکند. اضطرابهایم بیشتر شُده و بر مشکل قلم تأثیر گذاشته، چند شب پیش خواستم برم بعد از مدّتها سیگار بکشم با اینکه سینهام میسوخت. عجالتاً همه بدنم بهم ریخته، اندکی مشکلات قدیمی قلب و مابقی مشکلاتِ جسم که به جان زده. چند ماه است با افسردگیام که این ایّام شدّت و قوّت گرفته دست و پنجه نرم میکنم. فکر میکردم میتوانم کاری کنم. نتوانستم. شکست خوردم. حتّی "او" را رنجاندم خیلی زیاد... جز شرمندگی چیزی ندارم، و شرمندگی دوای دردی نبوده و نیست... بنحو عجیبی احساس میکنم در همین احوال دوستش میدارم، دوست دارم بیشتر تلاش کنم، امبا سخت است. راستش بعد از چند سال، دو سه روزی است که فهمیدم دوباره افسردگی با همان قدرت برگشته-نه اینکه رفته بوده باشد، بود، ولی میساختم-، ولی باز مثل چند سال پیش برگشته. انگار زانوهایم دارند سُست میشوند، باز هم زمینگیر شدم. باز هم با زانو به زمین تفتۀ افسردگی افتادم. مستأصل پرسه میزنم، هر لحظه سالها طول میکشد، مُدام غمگینم، غمی که دارد جانم را میخورد و حتّی جسمِ نیمه آوار را ویران میکند. ساعاتِ زیادی احساس میکنم دلم میخواهد از جا کنده بشود. به دکتر زنگ میزنم راه دور است، دوز داروها را بیشتر کرده، جواب تستها خوب نیستند، با هر چیزی این احتمال هست که گریهام بگیرد، استخوانهایم انگار یخ زدهاند، و میبینم تمام استقامتم برای کوتاه نیامدن در این چند ماه شکست خورده باز هم برگشتم همانجا که چند سال پیش بودم. هر روز غِذا خوردن برایم سختتر میشود، حرف زدن جانکاهتر، نمیتوانم لبخند بزنم، دست و پا میزنم غرقتر میشوم، رها میکنم بر سطح مرداب تا نجات پیدا کنم، ولی مرداب دست و پا میزند مرا در خود میکشد، احساس گناه میکنم، هر حرفی و رفتاری از جانب خودم پر از خطا مییابم، و گذشتهام را تیرهتر از همیشه، خطاهایم را جبران ناپذیر و الانم را پر از خطا... دور باطلی است همه چیز انگار.. دائر بر مدار خطاهایی که کاری نمیتوانم کرد برایشان... ناتوانتر شدهام، دوست دارم به "او" بگویم دوستات میدارم و تکرار کنم ولی این ایّام فقط رنجاندمش و از خودم راندمش، به اینکه با این اوضاع و احوال بتوانم زخمهایی که وارد کردم را ترمیم کنم به کلّ نومید شدم. حتّی نیمه شب باز تندی کردم. مهربان نیستم دیگر... مهربان نیستم دیگر ... همان اندک مهربانی هم دیگر نیست انگار ... حتّی "تکوین" هم فقط به خواستِ او "ماند" ... دوست دارم میشد مثلِ یک داستان در سینهام دست کنم و قلبم را نشانش بدهم و بگویم «من فکر میکنم هرگز نبوده قلبِ من اینونه گرم و سرخ»، دوستتر میدارم بیش از حرف زدن و شعری خواندن در عمل نشانش میتوانستم بدهم، اما فرصت را از خودم گرفتهام و دریغ کردهام.. افسردگی هم نمیتواند توجیه قویای باشد... دوستتر میداشتم حتّی خودْ "شعری" شوم برایش، شاید باز باورم کند... دردناک است کسی را دوست بداری، فرصت از کف بدهی، افسردگی چیره شود، رنجش بدهی، و بعد فرصتها همه از بین بروند، چیزی تکرار نمیشود، جز تکرار رنج، زیر آفتاب هیچ چیز تازهای یافت نمیشود... دلم گرفته ... دوست دارم حرفی بزنم ولی زبانم بند آمده، دوست دارم کاری کنم ولی دستانم شکسته.. دوست دارم جایی بروم ولی پاهایم قطع شده... دوست دارم کسی را ببینم ولی چشمانم کور شده... دوست دارم صدایش را بشنوم... ولی گوشهایم کر شده... انگار سراسر پوستم سوخته باشد لطافتِ دستانش را نمییابم... به مادر فکر میکنم که آرزویش شده سلامتی آن پسرک لاغر و نحیف ... دوست دارد زودتر همه چیز تمام شود... قبل از اینکه سر به زمین بگذارد... احساس گناه میکند.. نمیدانم چرا... درماندهام... این ایّام هم خوب نیست مادر... بیمارتر... حساستر... ولی همان مهربان همیشه... کاشکی به من یاد میداد یا من یاد میگرفتم از او چطور توانسته همیشه مهربان بماند حتّی وقتی غمگین بوده... مُدام میترسم بمیرد و نبیند پسرک باز بدون عصا راه میرود... خرداد رسیده یاد دوستی میافتم که دیگر خردادی نخواهد دید.. یادگار مهربانان... به مادر نگاه میکنم و احساسی از گناه تمام وجودم میگیرد... چه میشد اگر هفت سال به عقب برمیگشتم... چه میشد اگر زمانهای گم شده را باز مییافتم... چه میشد آن روز هیچوقت از خانه بیرون نمیرفتم... مادر برای هر لحظه قرنها پیر شد و دَم نزد... پسرک حدّاقل غم را میتواند خوب تشخیص بدهد.... اندوهی که نمیکاهد... میکُشَد... چند روز است میخواهم برایش خسر و شیرین بخوانم باز... ولی نمیتوانم میدانم گریهام میگیرد... بغض گلوی جانم را گرفته... گاهی که نگاهم میکند میخواهم گریه کنم... بر میگردم "او" را کنارم نمییابم... تلختر... در خود فشرده میشوم... چگال میشوم... مثل سیاهچالهای فرورفته در خود...نَفَسم تَنگ میشود، انگار از شدّت حُزن جانم مُشرف به موت باشد... پژواکی نمیشنوم... در بیابانی که هیچ نیست حتّی ماسه نیست، حتّی زمینی ندارد... افسردگی پیروز شُده و من راهی نمییابم دست میسایم و دری نیست.. روزنی نیست... این غم دودی ندارد اگر نه شاید واقعًا جهان تاریک میشد... قلبم خشکیده، به چیزی فکر میکنم... بارها تکرار میکنم بارها مرور میکنم از اینکه هست میترسم از اینکه فکر میکنم دربارهاش میترسم... اضطراب جانم را شرحه شرحه میکند، از شدّت اضطراب توگویی دچار قشعریره شده باشم... جانم چاک میخورد.. دهان باز میکنند خیزاب میشوند مرد غرقه گشته را در خود میبلعند...حاءُ/ الحدیقةُ والحبیبةُ، حیرتانِ وحسرتان... رنجاندهام... شکست خورده، از پای افتاده، محزون... مستأصلم...
- ۹۶/۰۳/۰۴