هرچند خود را بیش پیدا کنم، زحمتم بیش شود ... !
خطّ سیاه تا خطّی سیاه است، میشود بر سفیدی کاغذ دید، خطّ سیاه وقتی نباشد، یعنی نوشته نیست، یعنی قلم نیست، یعنی دستها نیستند، یعنی نویسندهاش نیست، یعنی همه چیز دود شُده و به هوا رفته.
شَنیدهای؟! خَبَر، خَبَرِ عجیبی بود، کَسی را میشاخته که، بنحو غریبی خودکُشی کرده! شَنیدهای؟ خیلی عجیب!
چطور بوده مگر؟ چه شُده مگر؟
روزی میگذشته، به "آن" گفته: «دلم میخواهد که با تو، شرح کنم!». پاییز شُده بود شاید، تو گویی روحی یا شبحی که بامدادی در خانه به آتشی سرما و رخوت از تن دور میکند، و به آغوشی گرم میشود، و به لبخندمهرآمیزی و نگاهی آگنده از مَحَبَّت، دلگرم؛ امّا مردمان گفتهاند آنها روح بودهاند که دیدهای، خواب بوده، رؤیا دیدهای. پس نامهها چه؟ هیچ. و حتّی شُنودهایم که، انگار روزی گفته است: "دیگر نمینویسم" و آنها که میدانستند زندگیاش به همین نوشتنهای گاه و بیگاه بَند بوده، میدانستند، هیچ خودکشیای بدتر برای خودش متصوّر نبود! یک شب(مگر شبها، وقتِ نوشتن نیست؟! تنها شب است که نوشته را نوشته میکند!)، یک شب گفت دیگر نمینویسم. از آن لحظه ننوشت. مدّتی بَعدتر، حتّی جسدش را هم نیافتند!
«خود بیادبی است،
پیشِ شُما، شرح گفتن!».
__________________________
*منقولات همگی از «مقالات شمس تبریزی».
- ۹۶/۰۳/۰۳