ژاژخایی
تذکر: شوخی که نیست، لطیفه و جوک گفتن هم نیست، واقعیت بیمار است بوقت بیماری و تب شدید. تبزده هذیان زیاد میگوید ولی فحش به مهتاب نمیدهد. برای نشان دادن طنز هم نیسن، من طنز و کمدی بلد نیستم ام، حداقل مکتوب بلد نیستم، ملفوظ وضع بهتر است کمی. حوصله هم که نیست، قرار هم ندارم، و بزحمت و محنت همین چند سطر را نوشتم. درد دل... نمی دانم، شوخی... شاید، به سخره گرفتن... احتمالا، دست انداختن... بعید نیست، شانه خالی کردن... میتواند باشد، به هر ترتیب شاید تلاشهایی برای شکست خوردن مکرر باشد و بقول آن یکی شاعر که هیچ معلوم نیست چرا گفته ولی خب شایدگاهی راست باشد که کوشش بیهوده به از خفتگی. ولی این چند سطر خیلی خسته ام کرد خیلی دوست دارم با کسی حرف بزنم و دوسن دارم او بعد از خندن این سطور لبخندکی بزند و دوست دارم بقیه هم بخندند. اما خنده آور نیست شاید، مثل همیشه... چقدر این روزها دوسن دارم چند فیلم ببینم: سولاریس، اُردت،استاکر، بهشت بر فراز برلین، فانی والکساندر، نوستالگیا، هیروشیما عشق من، پاریس-تکزاس، هتل میلیون دلاری، جیب بر، باد هرجا بخواهد میوزد، و....
این چند روز که برگشتهام کولر درست کار نکرده، خنک نمی کند و طاقت گرمای این اتاق را آوردن سختتر شده، کامپیوتر هم به لطف مهندسین نابلد و بی تعهد هشت هفته است در مملکت هشتاد میلیونی سرگردان است تا که شاید دستی از غیب برون آید و تعمیرش کند، کار من هم-به قدر همین چیزکی که میدانم و بلدم-، تصحیح و تنقیح و... اوراق بی بهای این و آن است، اما با کامپیوتر. الان هشت هفته است هیچ کاری نکردهام، و باید کارهایی را هم تحویل میداده ام که ندادم و البته پولی هم نگرفتم تا کارهای دیگر زندگی لنگان را پیش ببرم، فعلا از جیب میخورم تا بعد چه شود؛ چیزی هم نشد باکی نیست، تا الان که مدام به سهو با به عمد چیزی شده چه حاصل شده که اینباز با نشدن حاصل آید؟ . در این اتاق گرم جنوبی باید بنشینم و با این حال نزار جسم علیل و ویران و احوال ناخوش روحی، اگر توانکی دست بدهد کمی بجای «برنامهٔ وُرد آفیس» با کاغذهای واقعی کارهایی کنم تا نانی به کف آریم و به غفلت بخوریم و یا با انجام کارهایی که از صمیم دل هنوز کمی دوستشان دارم، التیامی از برای این جسم نیم جان و جان تفته فراهم کنم. مزاج دهر هم تبه نشد و فقط عمر ما از کف رفت و میرود و تبه میشود.
کارهای دیگر هم خوب پیش نمیرود میخواهیم-از برای «ارادت» به شخص خودم ننوشتم،«میخواهیم»، حالا هرچقدر خودشیفته، بلکه فی الواقع با دوست عزیزی «میخواهیم!!» - ،دکانی راه بیندازیم و چیزهایی بفروشیم، بشود شلوار و شغل دوم من و شغل اول آن دوست عزیز. در این کسادبازار امروز ایران بنظر بعضی البته دکان راه انداختن یا از شکم سیری است یا حماقت یا از هر دو، ولی خب ما راه می اندازیم و علیرغم نامرادی خر مراد، هم اراده داریم و هم یک سری امید هی بگویی نگویی(هرچند ما دو نفر از آن دسته نیسنیم که پدرمان "ابراهیم گلستان" باشد و یکجوری حرف بزنیم که انگار واقعا از هیچ شروع کردهایم و بگوییم «خواستم، شد»؛ ولی عوض فرزند گلستان نبودن-که شخصا خوشحالم ازین بایت-ما دو نفر خیلی پوست کلفت کردهایم مثل خیلی جوانهای پوست کلفت دیگر.) مابقی هم: تو کار خود کن با هر که خواهی انداز و این حرفها که حافظ هزاربار گفته و همه شنیده ایم! (دراین بی حوصلگی و عرق ریزان اتاق خبر داده اند که شماره تلفن کذاییام را به دکتر فلانی دادهاند باز معلوم نیست قرارست چه علم شود و کنند! خدا به به خیر کند.) میگفتم، کارهای دکان هم که خوب پیش نمیرود یک مغازه سراغ کردیم در بازار قدیم - که چهار پنج سالی است به شیوه پاساژهای نوساخته بزکش کرده اند و دیگر نمیدانم چرا هنوز اسمش قدیم است! -، کمی جای مهجور و پستویی است، ولی بقول بازاریها «پاخورش» خوب است،هرمند واقعا بد نیست نه خوب، و بهتر قیمت رهن و اجاره اش برای ما که تازه کار و بی پشتوانه ایم خوب است(مفت بود بهتربود ولی گیرمان نیامد و خوشمان هم نمیآمد.) من که نحیفم به ابتلاء ات عدیده جسم و جان مبتلایم، رفیق عزیز و هنباز شفیقم هم جبر زمانه تیغ تیزش را برگرده نحیفش نهاده و ول هم نمیکند. ولی باز من میگویم خب اشکال ندارد این گوشه عرق ریزان در حال ناله باشی همینکه گاهی پوزخندی هم بزنی به دنیا کمی جبران این مضحکهٔ جفاپیشه کرده ای، ولی باز میگویم چه سود؟ اینهمه سال از عمرمان حیف شد بدون هیچ میلی! ولی باز میگویم خب سی سال به نگبت رفت باقی را کاری کنیم اگر چیزی مانده باشد از تهمان و مجالی برای چند روز بیشتر چیزی شود شاید. قبل از اینکه بقول آن مرحوم که برای بعضی ملعون است و برخی دیگر مطعون و دیگرانی محبوب «ریق رحمت» را سر بکشیم، کاری باید کرد. غزض خودم و رفیق شفیق است رسالت نداریم که! ما دو نفر فعلا داریم بقول آن حکیم فرانسوی در پستوی دنیا دکانی میزنیم! این از کار ما. بگیرد یا نگیرد، انشاءالله که بگیرد. مبالغی چرک کف دست هم جمع کنیم، تا حالا که فقط هی مدام داده ایم تا برود: شاید اتاقمان را تغییر دادیم نا کمتر رنج گرما بکشیم! الله اعلم بحقایق الامور. اگر کسی برای این ترهات تره هم خورد نکند چه باک؟ ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...!
- ۹۶/۰۵/۱۸