آرام، انگار نمُرده باشد...
- ۰ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۵
بعد از سالها توانستیم با یکدیگر تماس بگیریم. از حالِ بدش نوشته بود. و دُنیایی از نگرانی بعد از سالها از آنسویِ دُنیا و اقیانوس و دریاها به من رَسیده بود.
رژیمِ غِذایی سالمی داشت، به کارش علاقه قلبی داشت، روزهایِ تعطیلِ هفته به کوهنوردی، گاهی شِنا و چیزی که بیش از همه دوست میداشت میرفت: پرواز. اوّلین نامهاش—در پاسُخ به نامهام—، بعد از سالها که نشانیهایِ همدیگر را گُم کرده بودیم، همراهِ خبر بَدی بود: سرطان، بدخیم، پیشرونده، و سریع...
بعد از آن، نامهای فرستاده بود به مهربانی با هدیتی. نامهای فرستادم و هدیتی به حسرتی... مدّتی بیخبری، مدّتی نامعلومی... حالا خبری... دوستی ئیمیلی نوشته و خبر را به من داده...
در آن نامه، اوّلین نامه بعد از سالها: خودش را اینطور توصیف کرده بود: شیمیدرمانی دردِ زیادی دارد، و عِلاوه بر دردهایِ جِسمانی، رنجِ روحیاش بیشتر. مَنی که سالهایِ سالْ سالِم زندگی میکردم. غِذایِ سالِم، ورزش، طبیعتدوستی و ... و ... . نوشته بود که، یکروز خودش را در آینه نگاه کرده و دیده موهایش همه ریخته است، در آینه هیولایی دیده بود. چه دردناک بود خواندنِ نامهاش—چه رنجبارست بیاد آوردنِ آن نوشته—، همیشه بنظرم( و بنظر خودش نیز) زندگیای توأم با موفقیَّت و بیش از آن رضایتِ باطن داشته. چه شاد مینمود، چه لبخندِ گرمی، چه موهایِ بلند و نرمی، موهایِ همیشه سیاه، چشمهایی که، چونان پرتقالی تابستانیْ گرم میدرخشیدند، آنهمه مهربانی که در کلماتش بود، آن حجمِ عظیمِ دلگرمی، آن خوشحالی و هیجانِ وصفناپذیر ناشی از پرواز... چه چیزها که به من یاد داده، چه عَوالمی که به من نشان داده، چه مهربانیها و حقّها که بیمنّت و بیرشوت و بی هیچ چشمداشتی نثار کرد...
سه خیابان پیاده راه رفتم، شاید فقط کمی بهتر بشوم از اینهمه فشرده شدن، مچاله شدن، لَختی فراموشی... نتیجه: هیچ. وقتی پیاده راه میرفتم، مُدام در خاطرم تَکرار میشد: همینجا، و نه آنسویِ اقیانوسها و دریاها و آسمانها و سرزمینها و ... و ...، همین نزدیکی او هست که، هست، نه در خوابی عمیق غنوده، نه در غُبار تاریخ گُم شُده، و هیچ برایش نکردهام... و هرچه بوده، چه دیر، چه بد چه نافرجام... . شروع میکنم نوشتن، نوشتن هم التیامی نمیبخشد... ننوشتن—بخصوص، بوقتِ بیقراری برایِ دوستی در دور دست، و اویی نزدیک ولی دورافتاده—، خفه کننده است، ولی گاهی نوشتنْ نیز چه رنجبار، چه پُر محنت...
گُفتْ بخوان، خواندم، الان به لُطفِ او و اجابتِ أَمرش-که معترفم همیشه عاقلتر از من بوده و بهتر و دقیقتر و سنجیده و ظریفتر و مهربانانهتر کاری کرده، سخنی گفته، امری کرده به من و... و ...(و این روزهای سخت و محنتبار بهتر و عمیقتر اینهمه را میفهمم)-، الان اندککی آرامترم. و کسی که این دلآشوبه و آسیمگی و بیقراریِ جانفرسا و فروپژمرنده را تجربه کرده باشد، خوب میفهمد این "اندکک" چه بزرگ است، خاصّه اگر در اجابتِ أَمرِ "او" بوده باشد، که همین بتنهایی برایِ مَن پُر از لُطف و رحمت است.
«مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ
أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ
إِلَّا بِمَا شَاءَ»، بخشی از "بقره": 255
أَوَّل: اینکه بگویی مَنْ فُلان کار را کردهام و یا بهمان فضیلت را دارم و یا در حقِّ بیستار کَس، بهمان کُمَک/مَحَبَّتْ/ کار و ... و ... را انجام دادهام، و یا فلان حقّ و ... و .... را در نِسبَتِ با دیگری—که شاید برای او کاری کرده باشم یا نکرده باشم—، و یا در نسبتِ با خودم دارم، سهل است(یا من فکر میکنم چندان دشوار نباید باشد، بخصوص اگر اندکی خودشیفتگی و خودگُزینی و خودمَداری مَحض نیز داشته باشی). سُخَنْ گفتن از حَسَنات و خوبیها و افعالی که، شاید هم نَفْسِ انجام و تَحَقُّقِشان خوب بوده است و هم نتایجی که بر آن مترتب شُده است، خوب بوده باشد، چندان دشوار نیست-اگر اصلًا دشوار بِتَوانَد بود-، امّا حرف زدن از رذائل و افعالِ ناروا و ناراستیها، و اعترافِ به خطا کاریست که، اگر نگویم برای بَعْضِ کَسان مُحال است(از جُمله خودِ من)، امّا بیهیچ گفتوگوی، سخت دشوار است.
دُوُم: و باز این نیز هست که، وقتی میخواهیم در مجلسی، سُخَنی را نُقْلِ محفلمان کنیم، گُمان میکنم، سهل باشد از آن رذائل و افعالِ—شاید بینهایتْ بد و زشت، و ناروایی که، شاید شمارش ناپذیر باشد/بنماید—، و از شخصِ خاصّی نیز بروز کرده، حرف بزنیم. منظورم افعالِ ناروا و بدی است که، آسیبهای روانی و معنوی شمارناپذیری بر جان و دل بسیاری کسان وارد کرده است، و زخمهای ناسورِ نازدودنی بر روانِ کَس/کسانی زده باشد.
سوّم: اینکه کسی در گذشته خطایی/خطاهایی و فعل/افعالِ ناروایی مرتکب شده باشد(و این افعالِ ناروا و زشت و بد بینهایت مشمئز کننده بوده باشند)، بیهیچ شَکّی اگر آن فعل، بر دائره و حوزهیِ حقوق اشتمال داشته باشد، آن فرد باید مجازات شود، اگر آن فعل بد وجهی اخلاقی داشته باشد، بر عهده فرد گناهکار است که، وظیفهیِ پوزشخواهی و جبران را بجا بیاورد. و دقیق نمیدانم برای انجام ندادن چنان چیزی(پوزش و جبران) چه عذری میتوان داشت/تراشید.
چهارم: تصوّری که به ذهن میرسد شاید این باشد—و به ذهن خودم هم میرسد—، سخن گفتن از ”بدیهایِ“ واقعیِ کسیْ به کَس یا کسانی که، إِطّلاعِ دقیقی از بدکردهایِ/بدکاریهایِ آن شخص ندارند، مصداقِ فعلِ زشت و ناروایِ "بدگویی" نمیتواند باشد. امّا چرا؟ بنظر میرسد که چُنان چیزی جز گزارش ماوقع و اظهارِ واقعیّت چیز دیگری نمیتواند باشد. اما این نیز هست که، امیدوار باید بود آنچه گزارش و شرح میشود، با دقّت و بیکم و کاست و نُقصان، و اضافتْ بیان شود(چیزی جز بیان ماوقع نباشد)، و به هر ترتیب نوعی و نحوهای از باژگونه نمایی واقعیّتْ در کار نباشد/نشود(شاید کسی بپرسد: ما چقدر از حاقِ واقعِ آنچه که رُخ داده اطّلاع داریم که بخواهیم چُنان گزارشی بدست دهیم؟ شاید این پرسش مهمّ باشد ولی برایِ من مدخلیّتی ندارد).
همچنین میتوان پرسید با گفتن بدیهای دیگری/دیگرانی چند، به کَس/کسانی دیگر که، احیانًا اطّلاع و خبری از آن بدیها ندارد/ند و یا حتّی فکر میکند/میکنند آن خطاکار/گناهکار فرد خوبی است (و توجّه دارم که معنای فرد خوب مبهم است) چه سودی میتواند داشته باشد؛ شاید یک پاسخ مقدر چنین چیزی باشد—و تصوّر میکنم شاید پاسخ بدبینانهای قلمداد شود— : میخواهیم خشم خود را إرضا کنیم. ولی فکر میکنم پاسخ درستتر و واقعبینانهتر این باشد: میخواهیم شرّی را نشان دهیم و از خطری که فیالواقعْ نزدیکِ آن کَس یا کسان است، ایشان را برحذر داریم/از ایان مراقبت کنیم. البته میشود از مسیح نقل قول کرد و گفت: «آنقدر بر او سنگ بیندازید تا بمیرد. ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا بحال گناهی نکرده است»(یوحنا: باب هشت)؛ و میشود این نَقْلِ قول از مسیح را حربه و فریبی برای دلسوزی دیگری و جلب ترحم و یا خودفریبی دیگربارهیِ خود و التیام عذاب وجدان تلقّی کرد(و شاید فیالواقع چُنین چیزی هم بوده باشد، هرچند ناخودآگاه). ولی شاید این آیه و قولِ مسیح چندان قانع کننده نباشد-یا برای بعضِ کسان چُنین نباشد-، بخصوص گناه تا گناه و گناهکار تا گناهکار داریم. ناگهان پرده بر میافتد و آشکار میشود که، کسی که بسیار محل وثوق و اعتماد بوده است چیزی جز ظلمات و شرّ و بدی در او هیچ یافت نمیشده است. دیواری تاریک و سیاه هویدا میشود؛ آتشی بلند از تبهگنی و پلشتی بوده نه نوری از جانبِ شرقِ معنوی. نه تنها اعتمادهایی عمیق و عریق شکسته و خُرد و خراب میشوند، بلکه دلها و جانهایی زخم خورده است: زخمهایی ناسور...
پنجم: کسی خطاهای بیشمار و بسیار بد میکند و از همه جهت گناهکار قلمداد میشود(و نه تنها قلمداد بلکه فیالواقع چُنین است)، در جایی که قرارست بخاطر خطای ”الف“ محاکمه شود میگویند تو پیشتر هم خطای ”ج“ را نیز مرتکب شدهای. آنقدری که من میفهمم، به لحاظ منطقی نمیشود گفت آن خطای جیم را هم با الف به محک دادگاه مینهیم. دو ادّعا را باید جداگانه بررسید، و دو حکم جداگانه نیز میطلبند(جز آنکه ربطشان روشن و اثبات شود: آنقدری که من میفهمم).
ششم: کسی گناه کرده اما سعی کرده خودش را اصلاح کند، کوشیده دیگر آن خطاها را مرتکب نشود و یا کمتر خطاهایی از آن دست کند—خواه خطاهای خواسته و خواه ناخواسته. هنوز دارد سعی میکند و هنوز، متأسفانه، شکست میخورد، امّا شاید اندکی و تنها اندکی و خردکی، اصلاح پذیرفته و بهتر شده باشد(یا اُمیدوار است که بهتر شده باشد). خطاهای گذشته آثارشان باقیست—زخمهای ناسوری بر عُمقِ جانِ آدمهای واقعی—، امّا بعضِ این خطاها را دیگر انجام نمیدهد(و هر روز سعی میکند چنان نکند). سعی کرده آنچه از خطا را که، در گذشته میکرده دیگر تکرار نکند هرچند توفیق چندانی هم حاصل نکرده است—هرچند هنوز نتوانسته دو وظیفهیِ پوزشخواهی و جبران را انجام دهد؛ شاید هنوز توانش را ندارد، نه اینکه نخواهد انجام بدهد(اگر این هنوز توانش را ندارد خودفریبی نبوده باشد)، هنوز و هر روز کابوسِ گناه میبیند—، با امروزش چه باید کند؟ چه باید کرد؟ (آیا میشود گذشتهیِ تاریک و ظلمانیاش را فراموش کرد؟ نادیده گرفت؟ عفو کرد؟ باید چه کند؟(اگر توان آن کار را اصلًا داشته باشد)، باید چه کار کرد با او؟).
هفتم: شاید دیگر برایش مهم نیست بخشوده و عفو شود(از جانب دیگران). مهمتر شاید این باشد که خودش، خودش را عفو کند.
هشتم: اگر نمیشود گذشته را اصلاح کرد و آثارو نتایجی که بر آن افعالِ گذشته مترتب شُده است را کاری کرد، اگر نمیتوان از زیر سایهیِ سنگینِ تاریکِ گذشته رَها شُد، اگر حضوریْ میتواند چنان تاریک و ظلمانی باشد که، نه اصلاح بپذیرد و نه تغییری مثبت، اگر حضوری باعث رنج و بیادآوری رنجهایی دلخراش میشود، چه راهی میتوان یافت؟
اندک اندک مسیر را باید تغییر داد
اندک اندک باید ناپدید شد
اندک اندک باید غایب شوی
اندک اندک حضور کمرنگتر
امّا اینها فایدهای ندارند بنظرم. باید ناگهان محو شُد:
انگار نبودهای.
عِنْدَما تَبْدَأُ فی عَیْنَیْکِ آلافُ المَرایا بَالکَلامْ
یَنْتَهِی کُلُّ کَلامْ ...
و اَرانی صامِتًا فی حَضْرَةِ العِشْقِ،
و مَنْ فی حَضْرَةِ العِشْقِ یُجاوِبْ؟
فَاِذا شاهَدْتِنِی مُنْخَطِفَ اللَّوْنِ، غَرِیبَ النَّظَراتِ...
و اِذا شاهَدْتِنِی اَقْرَأُ کَالطِّفلِ صَلاتِی...
و علیٰ رَأْسِی فَراشاتٌ، و اَسْرابُ حَمامْ...
فَاَحِبِّینِی، کَما کُنْتِ، بُعُنْفٍ و جُنُونِ...
و اٌعْصِرِی قَلْبِیَ، کَالتُّفّاحَةِ الحَمْراءِ، حَتّیٰ تَقْتُلِینی...
و علیٰ الدُّنیا السَّلامْ...
..........
دیگر بار که در چَشْمانَتْ هِزاران آینه، دوبارینه سُخَنْ میگویند
هر سُخَنی [جُمْلِگیّ سُخَنانْ] پایان میگیرد...
خود را در آستانۀ عِشْقْ خاموش مییابم
و کیست که در آستانِ عِشْقْ پاسُخی گوید؟
اگر مرا پَریده رنگ و غَریبْنِگاه دیدی...
و اگر دیدی چونان کودکی نماز میگُزارم
و بر سَرَم پروانهها و فوجی از کبوتران است...
به تُندی[شدّت] و جنونام، همچون گذشته، دوستبدار
قَلْبَم را بِفِشار، چونان سیبی سُرخ، حتّی اگر کُشتهام خواهی...
و بر دُنیا بدرود...
__________
* پارهای از شِعرِ «تَجَلَّیاتٌ صُوفِیَّه» از ”نِزار قَبّانی“. با نیمنگاهی به تَرجَمۀ موسیٰ اسوار.
**شعر را برای کَسی تَرجَمه کردهام که، بیهیچ گفتوگویْ میتوانم در حقَّش گفت: «مرا در همه عالَم یک دوست باشد!». به خواستِ همان یگانه دوستْ نامش مکتوم ماند...آرزویی از سویدایِ دل و جان: أَحوالش بهبود یابد. همین و بَس.
«آدمی چندان در عطوفت پیش میرود که گویی اگر... محبّتی را با محبّت پاسخ نگوید، گناه کرده است. این است آنچه در میان دوستان پسندیده است؛ و از همین روست که در مرگِ دوست سوگوار میشویم. این ظلام آلام، این عذوبتی که به تلخی گراییده است، این قلب غرقه در اشک و حرمان برای زندگی کسانی که میمیرند، و نیز مرگ کسانی که زندهاند».*
احساسِ مَنْ در این روزها، همینست: گُناهی که کرده باشم، عذوبتی که به تلخی گراییده و قلب غرقه در اشک و حرمان و زندگیای که مرگ است...
*اعترافات، آگوستین.
اِنگار دِرَختی باشم، از ریشه خُشکیده، خُشکیده ریشه در شِنزار، اِنگار دِرَختی باشم شاخه خُشکیده، برگها فروپَژمُرده، قامَتْ شکسته،انگار کابُل باشم بعد از انتحار، اِنگار کوچههایِ ویرانِ قاهره بعد از جنگ، انگار بیروتِ ویران، انگار بیتالمقدَّسِ بیایمان، طورِ سینا بیشُعله، اِنگار بَلخ بی مزگت، لهاسا بی بودا، اِنگار هزار گُنجِشکِ مُرده در گلویم خُفته، اِنگار شَمعی باشم کوچک و نحیفْ آب شُده بر بیکرانِ اقیانوس، اِنگار قَبَسی باشم مُنجَمِد و یَخ زده، اِنگار صلیبی که هست و نمیبینم و بر دوش میکشم، انگار پطرس که مسیح را اِنکار کرده باشد، اِنگار دیاری بَعید، تاریخی گُم شُده، سرزمینی متروک، عَلَفی بیسبزی، گُلِ سُرخی بی سیّاره، زمینی بیآدم، اِنگار هزار اقاقیِ خاموش، اِنگار سینهام قندیلِ حُزن از آبهایِ دریایِ اندوه، اِنگار تصویر و تمثالی از نسیان، اِنگار آسمانی بیپرنده، شعری بیشاعر، مَشْعَلی خاموش، زنبَقی مُرده... اِنگار نامهای نرسیده، مادری بیفرزند، فرزندی کُشته شده در جبهه، اِنگار حافظۀ شهیدی گُمنام، اِنگار چشمانی منتظر، چشمانی بیاُمید، اِنگار قلبی که نمیتپد، نبضی که نمیزند، اِنگار خونی که گرم نیست، آغوشی که تُهی است، اِنگار دشنهای در قلبْ...
شبِِ قبل خبر رَسیده بود، بلیت گرفتم، فردا شب، حدودِ ساعت 8 شب، داشتم آماده میشدم که به فرودگاه بروم. پرواز تأخیر داشت. باید میرفتم قزوین، پویان-دوستی بغایت عزیز و مهربان و صمیمی-، در وضعوحالِ بدی بود. با لیلا تماس گرفته بودم که میآیم. گفتم به پویا خبری نرسد، اگر نه ممانعت میکرد و دوست نداشتم در آن اوضاع و احوال برای من وقت و انرژی بگذارد که نیا و البته من هم حرف گوش نمیکردم... مادرش-که دوست میداشتماش چه بسیار-، سکتۀ مغزی کرده بود، دو روز بعدتر، صبح، پایِ میز صبحانه خبر رسید که تمام کرده...
داشتم آماده میشدم بروم فرودگاه، غمگین بودم، چند روز پیشتر، دوستی دیرین، عزیزی یگانه، یکی از صمیمیترین دوستانی که در زندگی داشتم، و یکی از شریفترین انسانهایی که دیده بودم و چشم روزگار بخود دیده بود-و اگر اندک خوبیای داشتم بخاطر همنشینی با نازنینی چنو بود-، تصادفی کرده بود، دور از سرزمینی که زندگی میکنم، در قارۀ دیگری، و در سرزمینِ مادریاش-بعد از مدّتها به موطناش بازگشته بود و حالا تصادف...-، هیچ چیز خوب نبودف چراغهایِ اُمید کمسو بودند، شبی که پرواز داشتم، ساعتی قبل از حرکت تلفن زنگ خورد. خبر کوتاه بود، انگاری دُنیا بر سرم آوار شود: تمام کرد... گریه کردم، دوست داشتم فریاد بکشم امّا نمیشد، انگار دهانم را دوخته باشند... آوارِ غیاباش هنوز تازه است، خاکسترش هنوز آتشی است که زبانه میکشد، زخمِ نبودش بر جانم تا اعماقِ تن و جانم را سوراخ کرده... یادش همیشه اشکی در گوشۀ چشمام است، بغضی که همچون گرهی گلوگاه را سد کرده باشد... هق هقی که خفهام میکند... نَفَس حبس میشود در سینه... امروز اوّلین سال است ... مادر پویان، و رفیقی مُوافق...
آن روزهای آخِر آمده بود سری بزند به من. مدّتها بود ایران نیامده بود، چه شاد بود که دوباره توانسته بیاید، قرار بود برود به دوستان سر بزند، هوایی تازه کند، و تابستان را برگردد و چند ماهی بماند اینجا، همچون گذشته. این پا و آن پا میکردم زودازود برگردد. رفت و هیچوقت برنگشت...خاکستری بر شانۀ باد و بر پهنۀ دریا...
مکانش تُهیتر ...این روزها دلتنگتر... تلختر...تلختر...