او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
شبِِ قبل خبر رَسیده بود، بلیت گرفتم، فردا شب، حدودِ ساعت 8 شب، داشتم آماده میشدم که به فرودگاه بروم. پرواز تأخیر داشت. باید میرفتم قزوین، پویان-دوستی بغایت عزیز و مهربان و صمیمی-، در وضعوحالِ بدی بود. با لیلا تماس گرفته بودم که میآیم. گفتم به پویا خبری نرسد، اگر نه ممانعت میکرد و دوست نداشتم در آن اوضاع و احوال برای من وقت و انرژی بگذارد که نیا و البته من هم حرف گوش نمیکردم... مادرش-که دوست میداشتماش چه بسیار-، سکتۀ مغزی کرده بود، دو روز بعدتر، صبح، پایِ میز صبحانه خبر رسید که تمام کرده...
داشتم آماده میشدم بروم فرودگاه، غمگین بودم، چند روز پیشتر، دوستی دیرین، عزیزی یگانه، یکی از صمیمیترین دوستانی که در زندگی داشتم، و یکی از شریفترین انسانهایی که دیده بودم و چشم روزگار بخود دیده بود-و اگر اندک خوبیای داشتم بخاطر همنشینی با نازنینی چنو بود-، تصادفی کرده بود، دور از سرزمینی که زندگی میکنم، در قارۀ دیگری، و در سرزمینِ مادریاش-بعد از مدّتها به موطناش بازگشته بود و حالا تصادف...-، هیچ چیز خوب نبودف چراغهایِ اُمید کمسو بودند، شبی که پرواز داشتم، ساعتی قبل از حرکت تلفن زنگ خورد. خبر کوتاه بود، انگاری دُنیا بر سرم آوار شود: تمام کرد... گریه کردم، دوست داشتم فریاد بکشم امّا نمیشد، انگار دهانم را دوخته باشند... آوارِ غیاباش هنوز تازه است، خاکسترش هنوز آتشی است که زبانه میکشد، زخمِ نبودش بر جانم تا اعماقِ تن و جانم را سوراخ کرده... یادش همیشه اشکی در گوشۀ چشمام است، بغضی که همچون گرهی گلوگاه را سد کرده باشد... هق هقی که خفهام میکند... نَفَس حبس میشود در سینه... امروز اوّلین سال است ... مادر پویان، و رفیقی مُوافق...
آن روزهای آخِر آمده بود سری بزند به من. مدّتها بود ایران نیامده بود، چه شاد بود که دوباره توانسته بیاید، قرار بود برود به دوستان سر بزند، هوایی تازه کند، و تابستان را برگردد و چند ماهی بماند اینجا، همچون گذشته. این پا و آن پا میکردم زودازود برگردد. رفت و هیچوقت برنگشت...خاکستری بر شانۀ باد و بر پهنۀ دریا...
مکانش تُهیتر ...این روزها دلتنگتر... تلختر...تلختر...
- ۹۶/۰۳/۱۳