σκασίλα: قصهای برای گفتن ندارد...
- ۰ نظر
- ۱۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۵۷
גַּ֛ם אִם־יִשְׁכְּב֥וּ שְׁנַ֖יִם וְחַ֣ם לָהֶ֑ם וּלְאֶחָ֖ד אֵ֥יךְ יֵחָֽם:
ازین سالها چیز زیادی در خاطرم نیست؛ "نزدیکترین خاطرهام، خاطرهی قرنهاست". آخِرین سالها را سعی میکنم بهیاد بیاورم و تصویر مبهمی مثل دریایی که در مِه غرق شده است، به یادم میآید. روزهایی که میدانست و میدانستم با اینکه تازه اندکی از پنجاه گذشته بود ولی نمیماند. وقتی که خودش گفت، دلم...؛ آن روزها آرام بود یا نبود؟ مهم نبود، کسانی را دوست داشت... وقتی که رفت، او هم یکسال بیشتر نماند. احساس میکرد دلش شکسته است، و دلِ شکستهاش بیتاب شد و یک روز خاموش شد...
ح، و، ژ
منم من، سنگِ تیپا خوردهی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش...
شاید در زندگی کار درستی نکردهام، یا کاری بهتر از کمی ترجمه و شعر نوشتن نکرده باشم... آنهم تا بدهم بهدست کسی از شدَّتِ عزیز بودن و دوست داشتنش تا لَختی شاید دلش گرم شود. همیشه هروقت سخت بیمار بودهام، هروقت سخت ناخوش بودهام و بدحال و... همیشه وقتی داشتم میمُردم... کاری کردهام چیزی سرودهام یا ترجمهای کردهام و... گاهی با خودم میگویم کاشکی این احوال میبود ولی چیز زیبایی خلق میکردم—منی که هیچ هنری ندارم—، و شاید همین اندکک تنهاکار درست بوده باشد تا دل عزیزی لختی و تنها لختی گرم شود... و این احوال میبود و کار درستی میکردم... تا دلی گرمتر شود... همین چند ترجمه همین چند شعر...
اینقدر محزون بود که انگار داشت از شدَّتِ غم و چگالی اندوهْ در خودش غرق میشد. نمیتوانست برای او و دلِ اندوهزدهاش هم کاری کند. کسی که برای خودش نتواند کاری کند برای دیگری چطور میتواند... یادِ دوستِ عزیزِ از دست رفتهاش و خردادِ اندوهگین هم اُفتاده بود، شبِ غمگینی که فهمید در دورها محو شُده است، و هرگز نخواهد دیدش، و هرگز ندیدش... یکی در کبودِ زمینِ این جنوبْ بدونِ دیدنِ دریا غرق شد، یکی در خاکِ غربتِ فِقْدِ عزیزانش گُم شُد، یکی در کنجِ خاک خوابیده...چشمانم تاریکتر شُدهاند، و هیچ آسمانی از هیچ کویری هیچ ستارهای ندارد، کویر وسیع نیست در چشمانم و آسمان از کورسویی هم خالی، دریا یخ زده است، و هیچ نسیمی حیاتبخش نیست...
"چه نوفهی ترسناکی از موجهای آب در گوشهایم؛ چه چشماندازهایی از مرگِ زشت در میدانِ چشمانم! پنداشتم هزار کشتیی غرقشدهی ترسناک را دیدم..." با خودش مُدام همین را میخوانَد...
یکبار دیگر نوشتم و به ئیمیلی که هرگز خوانده نخواهد شد فرستادم، و خواستم برای او هم بنویسم، گفتم باشد تا بعد...هرگز... هرگز... :
Peut-être nos meilleurs amis, ceux qui ne sont pas plus ici…
چاپِ سوّمِ ترجَمهی کاوِشِ اوَّلِ هیوم برای علاقهمندانِ فیلسوفْ خوشحال کننده است. کسانی کتاب را نداشتند، اینکْ میتوانند کتاب را تهیّه کنند؛ کسانی چاپِ اوّلِ ترجَمه را داشتهاند که، سیزده خطایِ چاپی در آنْ راه یافته بود، و کسانی چاپِ دُوُم، که یک خطایِ چاپی دارد. اگر مثلِ منبنده به صورت و شَکل و ظواهرِ کتاب نیز علاقهمندید، مثلِ: حروفچینی، صفحهبندی، طرحِ جلد، نداشتنِ أَغلاطِ چاپی و ... و ... ، و اینها شُما را خوشحال میکند، میتوانید چاپِ سِوُم که مُنَقَحترین چاپ است، و هیچ خطایِ چاپی در آن راه نیافته—یا من ندیدهام—، را تهیّه کنید؛ یا اگر مایل نیستید نسخهی تازهای تهیّه کنید، و از خطاهایِ چاپی بیخبر بودهاید، میتوانید به اینجا نگاهی بیندازید.
در پانزده ماه، سهبار ترجَمهی فارسی چاپ شُده است، مجموعًا 2800 نُسخه. اینقدری که از بازارِ نشرِ ایرانْ اطّلاع دارم، چنین چیزی کمنظیر است؛ حتّی در نسبتْ با چاپهایِ اوّل و دُوُم و سوّمِ أَصلِ کتاب در قرنِ هجدهم نیز بهنظرِ من کمنظیر است!
اُمیدوارم چاپهای بعدی نیز در آیندهی نزدیک منتشر شود. از اینکه کتابِ جَنابِ فیلسوفْ با ترجَمهای امین و دقیقْ به فارسی ترجَمه شُده است، بینِهایت خوشحالام. توفیقِ دَمافزونِ مترجمِ دقیقالنَظَرِ کتاب را، از بُنِ دندان آرزومندم.
________
بعد التحریر: خیلی دوستْ داشتم به خودِ جَنابِ فیلسوفْ نیز تبریک بگویم یا آرزویی برایش کنم، ولی با اعتقاداتی که داشتْ احتمالًا اگر میبود نمیپذیرفت!
در جایی از فیلمِ اؤه شخصیّتِ اصلیی فیلم میگوید: «توی زندگی هرکاری کنی به عقب برنمیگردی.» امّا اصلاً چرا باید به عقب برگشت؟ چون ایّامِ خوشی داشتهام؟ چون روزگارِ بهتری بوده؟ حالِ بهتری داشتهام؟ چون همه چیز بهتر بوده؟ من نمیدانم میشود به عقب برگشت یا نه، میشود گذشته را به حالْ آورد یا نه، یا تکّهای از آنرا که دوست(یا دوستتر) میدارم در آینده زنده کرد یا نه... و البته اضافه کنم، گاهی هرکاری کنی حال [و آینده] را هم نمیتوانی درست کنی(دارم پیشگویی میکنم؟!). افتضاحی که در آن هستی و یا فاجعهای که در آن خواهی بود... گاهی نمیشود چیزهایی را درست کرد... فاجعهای بیزمانْ انگار که بر تکْ تکِ لحظاتِ زمانْ سیطره دارد... شاید گاهی باید بفهمی چیزهایی را نمیشود درست کرد... شاید هم هیچ چیز را.. هرگز... انگار چیزهایی وقتی رُخ داد، دیگر هیچ تغییری در کار نیست... تَکرارِ بیپایانْ، إستیصالِ محض.
در کتابِ جامعه نیز آمده است: "آنچه بوده باز هم خواهد بود، و آنچه شده باز هم خواهد شد. زیرِ آسمان هیچ چیزِ تازهای وجود ندارد."