[بِدونِ ویرایِش] MA BOHEME
اینقدر محزون بود که انگار داشت از شدَّتِ غم و چگالی اندوهْ در خودش غرق میشد. نمیتوانست برای او و دلِ اندوهزدهاش هم کاری کند. کسی که برای خودش نتواند کاری کند برای دیگری چطور میتواند... یادِ دوستِ عزیزِ از دست رفتهاش و خردادِ اندوهگین هم اُفتاده بود، شبِ غمگینی که فهمید در دورها محو شُده است، و هرگز نخواهد دیدش، و هرگز ندیدش... یکی در کبودِ زمینِ این جنوبْ بدونِ دیدنِ دریا غرق شد، یکی در خاکِ غربتِ فِقْدِ عزیزانش گُم شُد، یکی در کنجِ خاک خوابیده...چشمانم تاریکتر شُدهاند، و هیچ آسمانی از هیچ کویری هیچ ستارهای ندارد، کویر وسیع نیست در چشمانم و آسمان از کورسویی هم خالی، دریا یخ زده است، و هیچ نسیمی حیاتبخش نیست...
"چه نوفهی ترسناکی از موجهای آب در گوشهایم؛ چه چشماندازهایی از مرگِ زشت در میدانِ چشمانم! پنداشتم هزار کشتیی غرقشدهی ترسناک را دیدم..." با خودش مُدام همین را میخوانَد...
یکبار دیگر نوشتم و به ئیمیلی که هرگز خوانده نخواهد شد فرستادم، و خواستم برای او هم بنویسم، گفتم باشد تا بعد...هرگز... هرگز... :
Peut-être nos meilleurs amis, ceux qui ne sont pas plus ici…
- ۹۶/۱۰/۰۵