این هفته بد بوده تا الان، خیلی بد. روزان و شبان و ساعات و دقایق و ثانیهها خیلی کش می آیند. زمان مهربان نیست. افسردگیام بسط پیدا میکند و طوفان در نه فقط در رگ و پی که در استخوانها هم می پیچد، استخوانها انگار منقبض تر می شوند هر روز، این هفته بارها انگار شکسته باشند: از درد. درد که منتشر می شود مثل این هفته ی بد، چشمان غمگینی هم که ببینم، یأس بیشتر ریشه می کند. این هفته بیشتر نومید بودم و پژمردم. و این شدن ادامه دارد. دوست داشتم واقعا تمام شود، بس نیست؟ خسته ام نایی هم ندارم، گاهی به خودم می گویم همان بهتر که توانی نماند، همان بهتر که ته بکشد، دیگر اینهمه تقلا نمی کنی، بگذار تا نفست بالا نیاید، تمام بشود این نگبت. ولی باز از گوشه ای چراغ روشنی. و باز با تمسخر زشتی به خودم می گویم این هم یک توهم دیگر. و باز کورسوی چراغ از دور دلگرم می کند. و باز تکرار ابدی این دور...
این روزها انگار کسی دست گداخته اش را در جگرم فرو کرده باشد بخواهد از بیخ و بن بیرون بکشدش، این روزها اضطراب و بیقراری مطلق، این روزها مکرر خون ریزی، این روزها مدام خستگی، خستگی از ه روز هر ساعت هر دقیقه هر ثانیه درد کشیدن، این روزها خسنگی از گوشه ای افتادن کز کردن صدایی نشنیدن حرفی نزدن ندیدن نبوییدن خفه بودن خفه شدن، این روزها دوست تر داشتن تمام شدن تمام و تمام و تمام... این روزها تبهای مکرر، هذیان گفتن و هذبان دیدن، این روزها همه چیز پوشبده از این غباری که بوی مرگ میآید از همه جایش، این روزها محتضرم و تنها نشسته به گوشه ای منتظر انگاری...
آیا مهم هم هستی؟ چقدر مهم بودن و در چشم دیگری ارزشمند بودن مهم است؟ مگر نه این است که آدمها میآیند و میروند؟ ولی راستش نمیخواهی بپذیری این واقعیت را که میروی و میروند. راستش یک جای دلم چیزی می گوید چیزهای از جنس عواطف در آدمها گره مبخورد که مهم اند. تجربه کردم.
دوست داری جاودانه بشوی؟ در یاد دیگران بمانی؟ حیثیتی کسب کنی؟ نامدار بشوی؟ نکونام یا بدنام چه فرقی دارد جاودانگی هم از راه میرسد چنگیز باشی یا بودا. نمی شود خواهش کنم نام من یکی را پاک کنید؟ راستش انتهای این آرزو هم چیزی جز همان سودای جاودانگی نیست. من نمی دانم. فقط می دانم محتضران تنهایند، و الان چند سال است فهمیدم بیماران هم تنهایند، طرد می شوند، دشنام می خورند، حال آدمها را بهم می زنند، چندش آورند، تهوع آور، و به چشم ترحم و یا خشونتی پنهان که لباس مهربانی پوشبده شاید نوازشی شوند. یکی هم گفته بود: کوه ها با هم اند و تنهایند /همجون ما باهمان تنهایان.
"بانو" را یادم میآید، کنار دیوار توی حیاط، از سر شب من هم کنار مادرم پیشش بودم. دراز کشیده بود، هوا گرم بود، نایی نداشت، مادر غمگین بود چه غمی داشتی مادر. با قاشق از لیوان استیل آرام به دهان مادرش آب می ریخت. بانو آرام و به سختی آب میخورد، گاهی چیزهایی میگفت مبهم و گنگ، دم دمای صبح بود، تمام کرد، بوی بدنش هنوز دز مشام است. مادر بانو را تنها نگذاشت..... حالا خانه ها میشوند آپارتمان، دورتر هم می شویم، شلوغتر حتی مقداری ترافیک، گرفتاری زیادتر، وقت خواب هم نداریم مه برسد مردن. این هفته سرم را گذاشتم روی پای مادر. درد داشتم بخود میپیچیدم، سر برهنه را نوازش میکرد مثل قدیمتر، دوسن داشتم گریه کنم چفدر دلم برایت تنگ شده، چقدر دوستت دارم، درد چقدر میپیچد ول نمیکند، دوست داشتم همانجا بمیرم. سرم روی پای مادر، انگار هم که مرده بودم.
معلوم است که گاهی خیلی زیاد احساس تنهایی میکنم گاهی خیلی زیاد احساس بیکسی و گاهی خیلی زیاد احساس غریت. معلوم است وقتی میروم تا سرنگها را توی رگها فرو کنند دوست دارم کسی باشد که نگاهش کنم دستی باشد که بگیرمش اما نه چشمی می بینم و نه دستی می یابم، معلوم است که دوست ندارم تنها باشم معلوم است که تنهایی دردناک است هرچند واقعیت ولی این روزها دردناکتر و معلوم است حتی هراس دارم و میترسم، معلوم است سخت است. گفتنش هم دردی دوا نمی کند. معلوم است نوشتن و گاهی با خودم حرف زدن می شود روزنی ولی زود بند میآید و معلوم است که همین روزها نوشتن هم ته میکشد و گفت و گوهای خیالی با خودم هم. معلوم است دنبال کدام چشم و کدام دست میگردم وقتی سرنگها در رگهایند. معلوم است همین روزها شاید رؤیای آن چشمها و دستها را به گور ببرم. معلوم است که شاید بمیرم و حتی سرم بر پای مادرم نباشد. معلوم اسن دوست دارم بیشتر ببینمش، معلوم است دوست ندارم بمیرم، معلوم است مرگ کثیف است...