"تو" آوازی بخوانْ برایِ من
از نامههای قدیمی:
اینجا همه چیز سختْ، دُشوار، و ناگوار است، لحظات چه تلخ میگذرند«همچون دشنهای زنگار بسته، فرصت از بریدگیهایِ عصب میگذرد»،دیگر آوازی نمانده برایم. من اینجایم، سخت مستأصل، تنها، خسته، در خود مُچاله، دور از زندگی.
میشود تو از آن فاصلهیِ بَعید، از آن نقطهیِ دور، برایم آوازی بخوانی؟!
11 نوامبر 2008
- ۰ نظر
- ۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۷