تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

19:23، هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

از درد و محنت مُچاله شُده بود، و در اُتاقِ نَمور تنها و منزوی افتاده بود. مثلِ نُقطه‎ای چِگال در گوشه‎ای از زمین فرو رفته بود... کابوس این بود: همه‎ی کتابهایِ همه‎ی کتابخانه‎ها آتش گرفته بودند، و او در آتشی که گلستان نمیشد گیر اُفتاده بود، و او هیچ چیز و هیچکس را نداشت... واقعیّت چنین: از دردِ جسم و رنجِ روح داشت جان میداد...و هیچ وَرَقی از هیچ کتابی نَجات‎اش نمیداد، و هیچکس نبود در بیابان...

قبل از خاموش شدن با خود گفت: یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنْتُ نَسْیًا مَنْسِیًّا...

  • Travis Travis

آرامِ دِلْ

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ

کسانی به ما اُمید میبندند، دل‎ْ خوش میکنند، گرمدل میشوند، از دیدنمان خوشحال، از صدایمان آرام، از دست دادن و نوازش و بغل کردن و راه رفتن و نشستن کنارمان قرار میگیرند، و ... و ... .—البته که همین احساس را ما[/من] نیز داریم/دارم... بعد میخواهی بروی بمیری؟ میخواهی بگذاری بروی؟ اینقدر زود؟ که چه بشود لعنتی؟! 

  • Travis Travis

فیلمنامه‎ی بد؟ نه خِیر افتضاح!

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۹ ب.ظ

ژان لوک-گدار—که البته محبوبِ دلهای بسیاری است—، در جایی به مناسبتِ سؤالِ خبرنگاری درباره‎ی واقعیّت(خبرنگار پرسیده بود در فلان فیلمِ تو شخصیّتها واقعی نیستند و او در پاسخی که حوصله‎ی تفصیلش ندارم گفته خیلی هم واقعی هستند و ....)، گفته: "دنیا فیلمنامه‎ی درستی ندارد، و زندگی هم فیلمی است که آن‎را بد ساخته‎اند."

ولی راستش به‎نظرم فیلنامه بد نبوده، افتضاح از کار درآمده! 

  • Travis Travis

بدرد نخور

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ

به چه کسی میگویند "بدرد نخور"؟

نمیخواهم وقتِ خواننده‎ی إحتمالی را بگیرم و نمیتوانم مشاهداتم را نیز تعمیم بدهم، صرفًا میتوانم از/درباره‎ی تَجربه‎ی شخصی‎ام اندکی عرض کنم؛ کوتاه آنکه:

به کسی که در یک سالِ نگبت که اصلًا هم شجره‎ی طیّبه نبوده است و ثمراتِ نگبتتر از خودِ آن سالِ نگبت نیز، حبس و داغ و درفش بوده است، و هوز هم مصائبِ آن سالْ گریبانش را رها نکرده و کسانی هم خوششان نمیآید با چنین موجودی حشرونشر کنند—و البته که به‎جهنم!—، و کسی که چُلاق شده است، و کسی که به افسردگی‎ی قویّ دچار شده باشد و به سرطانی بد مبتلاء، میگویند بدرد نخور.

نه بدرد کار میخورد، نه به درد خانواده، نه به درد دوستی، نه به درد همسایگی، نه به دردِ همکاری، نه به دردِ معلّمی، نه به درد معاشرت، حتّی به دردِ سلام و علیکی ساده. یا خیلی ترسناک است کنار چنین محبوس سابق و فلاکت‎زده‎ی امروزها قدم زدن یا معاشرتی داشتن، یا خیلی غم‎انگیز است با یک افسرده همراه شدن—و اصلًا چه کسی از غم خوشش میآید؟—، و یا چندش‎آور است با یک سرطانی مُراوده داشتن، از بوی شاید ناخوب تا بدنِ نحیف یا متورم یا چیزهایی مثلِ این.

بله، به چنین موجودی میگویند بدرد نخور. 

  • Travis Travis

آخِرین‎بار

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۵ ب.ظ

دوستی لطفًا فیلمی قدیمی را از او نشانم داد، از آخِرین باری که جایی رفته بود در جمعی که یکی از ثلاثه‎ی دوستانِ نزدیک و صمیم‎اش نیز آنجا بود. سرطانْ به بدترین مراحل رسیده بود، آن بدنِ دُرُشت—که تنومند و اندککی فربه مینُمود—، با آن استخوانبدی‎یِ دُرُشت، با آن صدای رَسا و به‎گوشِ من زیبا، با آن شور و حرارتی که گاه با اندکی عصبانیّت همراه میشد، اگر که گفت‎وگو جدلی میشد، همه و همه رفته بودند. از مرگ نمیهراسید هرگز، ولی اینبار میشد فهمید که مرگ خودش را هم پذیرفته باشد انگاری. آن بدنِ آن انسانْ نحیف و تکیده شده بود، سری بی‎مو، صدایی گرفته—انگار سینه‎پهلو کرده بوده باشد—، و سُرفه‎هایی که امانش را بُرده بودند، و نمیگذاشتند راحت چند کلمه صحبت کند. ولی هنوز طنزی در کلام داست. آماده بود بمیرد، سالها بود که آماده‎ی مرگ بود، هیچ هراسی در چشمانش نبود. هنوز انگار داشت خیلی چیزها را دست می‎انداخت با آن لبخندش و بدنِ نحیفش... هیچ هراسی در چشمانش نبود... هرگز هراسی نبود... 

  • Travis Travis

إحضاریّه؛ البته که، هرگز، تکذیب نمی‎کند.

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۳ ق.ظ


  • Travis Travis

زِیتونْ در خون...

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ

 إبراهیم أبو ثریا.

  • Travis Travis

وَحْشْ

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۲ ب.ظ

چهره و تصویرش کاملًا در خاطرش هست؛ چه چشمانِ بزرگ و شگفت‎انگیزی داشت. مرغزار را یادش هست—و عجیب اینکه "دشت" و "مرغزار" او را همیشه به‎یادِ آنجلوپولوس می‎اندازد—، پاییز و زمستان، باران که میزد، علف‎ها بلند میشدند، و گیاهان سبز و خاکِ خُشکِ زمین نرمْ و جاندار میشد، و آسمانِ آنجا آبی‎تر، و همیشه نسیمِ خُنَکی بود که از لایِ برگهایِ کُنار و نخل و گز به سَطْحِ پوستِ کودکی و نوجوانی‎اش بخورد، و آب‎انبارهایی که بارانهای زمستانی پرآبشان میکرد، و قارچهایی که زمین را پر از تپه‎های کوچک کرده بودند، و کاکُل و منگک. نانی که پخته میشد و پنیر و چایْ و کاکُل و گوجه و ... و ... . و او روستازاده نبود، بلکه پدر و مادر و اجدادش روستازاده بودند، خواهران و برادران‎اش.

سوارش میشد، و میرفت، گاه از طلوعِ آفتاب تا غروب: میرفتند تا تپه‎های دور، و او "چَمَنْ مِیل" میکرد و آبِ دشتْ را مینوشید! میرفتند تا صخره‎هایِ سیاهی که جانبِ غرب بود، و یا به سمتِ روستاهایی که سیلِ سالهای دورتر، با خود برده بود و الان فقط آواری برجا بود: خاطراتشان پراگنده بر خاکِ برهنه، با چند نشانه‎ی ناچیز از حضورِ انسان بر این خاک. و سُم بر آوار میکشید و چشمِ به‎خاطراتِ خاک میدوخت. گاهی اسب گریه میکرد، و کودک حیرت‎زده از آن چشمانِ بزرگِ حیوانْ که میگریند. رنگِ حنایی‎یِ شگفتی داشت، با غُرَّه‎ای بر پیشانی‎اش، کَشیده بود و بلند، و نه خیلی تنومند و نه نحیف، متناسب بود تمام.

یک روز وقتی کوچک‎تر بود، پایِ حیوانْ شکست، نگذاشت همان روز کاری کنند. دو هفته نگهداری کرد، دو هفته در روستا ماند، و هر کار توانست کرد. ولی درد میکشید و بهبودی حاصل نشده بود و هیچ چیز خوب نبود. یک روز عمو خورشیدش—"خورشید"‌اینجا اسم است و نه صفت!—، آمد گفت این اسلحه، و پدر هم البته که بود. گفت درد میکشد، خلاصش کن، و خودت این کار را انجام بدهی شاید بهتر باشد؛ و کار را تمام کرد. و دیگر سوار هیچ اسبی نشد. و دیگر نه به اسب دل بست و نه به هیچ دشتی، نه به گذشته و نه به امروز(و نه از آینده سراغ کرد دیگر). و تمام این سالها انگار پایش شکسته بود و انگار در سرِ خودش گلوله خورده بود و انگار به خودش تیرِ خلاص زده شده بود. نام‎اش: حنا. 


  ولکنْ سمعتُ هنوداً

  قدامى ینادوننی: لا تثِقْ

   بالحصان, ولا بالحداثةِ

  • Travis Travis

از بوی بدیع و از نسیم خوش

جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۲ ب.ظ

این روزها چندان خوب نبوده‎ و با اینکه از دیروز شِدَّتِ ناخوشی بیشتر شده است، هوایِ این شهرِ دورِ جنوبی به‎شدّت مطْبوعْ و لَذَّت‎بَخْش است. زیباشناسی‎اش چنان تحریک شُده است که دوست دارد در این هوایِ ابریِ ملایمْ با تکّه‎هایی از آسمانِ آبی‎اش—آبی‎ی دلنشین‎اش—، و این نَسیمِ خُنَکیْ که به اوائلِ بهارِ سالِ جلالی میماند، برود لبِ ساحلِ و خلیج را نگاه کند و خُنکای نسیمْ آرام زیر پوست‎اش بِخَزَد. هوای پاییزی اینجا گاهْ چه شگفت‎انگیز است! حتیٰ اگر تن‎اش به نازِ طبیبان نیازمند و دلی[یا دل‎هایی!] محزون باشد. 



_______

*عِنوانْ البته مصرعی از اُستاد منوچهری.

  • Travis Travis

Ocular

جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ب.ظ

از کنارِ خیابان پیاده رد میشد، خانمی در ماشینی ستیشن، پُشتِ فرمانْ نشسته، تنها، خیابان هم خلوت و چراغهای برق کم‎جان؛ چونان گُربه‎ای: به سمتِ دَرْ خیلی غمگین لَمیده و سَرَش را به شیشه‎ی دَرْ تکیه داده، چَشْمانش پُر از اَشک و اِنگار بُغْضی آمادهی ترکیدن.—خیلی خوب میبود مثلِ شاید یک فیلمِ هالیوودی بِرَوَد پُشتِ شیشه‎ی ماشین آرام بکوبد—جوری که نترسد(چطور؟!)—، و بَعْد بگوید کُمَکی از دستم ساخته است؟ یا مثلًا شاخه‎ی گُلی شاید میداشت و آنرا میگذاشت پُشتِ شیشه‎ی جلو یا برف‎پاک‎کُن و میرفت، یا کتابی میداشت با خودشْ آن لحظه و این کتاب برایِ آن خانم خواندنی میبود و روی کاپوت ماشین یا پُشتِ شیشه میگذاشت، یا یک سی‎دیِ‎ی موسیقی میداشت و به او میداد یا پُشتِ شیشه میگذاشت؛ شاید لَختکی و اندککی غم‎اش فراموش میشُد(امّا اصلًا فضا هالیوودی نبود!). حالا که خودش هم غمگین‎تر شُده است، انگار این نیست که لزومًا باید کسی را بشناسیم و ... و ... ، دِلْ که غمگین باشد، دُنبالِ بهانه می‎گردد.  

  • Travis Travis