19:23، هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ
از درد و محنت مُچاله شُده بود، و در اُتاقِ نَمور تنها و منزوی افتاده بود. مثلِ نُقطهای چِگال در گوشهای از زمین فرو رفته بود... کابوس این بود: همهی کتابهایِ همهی کتابخانهها آتش گرفته بودند، و او در آتشی که گلستان نمیشد گیر اُفتاده بود، و او هیچ چیز و هیچکس را نداشت... واقعیّت چنین: از دردِ جسم و رنجِ روح داشت جان میداد...و هیچ وَرَقی از هیچ کتابی نَجاتاش نمیداد، و هیچکس نبود در بیابان...
قبل از خاموش شدن با خود گفت: یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنْتُ نَسْیًا مَنْسِیًّا...
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۴