آخِرینبار
دوستی لطفًا فیلمی قدیمی را از او نشانم داد، از آخِرین باری که جایی رفته بود در جمعی که یکی از ثلاثهی دوستانِ نزدیک و صمیماش نیز آنجا بود. سرطانْ به بدترین مراحل رسیده بود، آن بدنِ دُرُشت—که تنومند و اندککی فربه مینُمود—، با آن استخوانبدییِ دُرُشت، با آن صدای رَسا و بهگوشِ من زیبا، با آن شور و حرارتی که گاه با اندکی عصبانیّت همراه میشد، اگر که گفتوگو جدلی میشد، همه و همه رفته بودند. از مرگ نمیهراسید هرگز، ولی اینبار میشد فهمید که مرگ خودش را هم پذیرفته باشد انگاری. آن بدنِ آن انسانْ نحیف و تکیده شده بود، سری بیمو، صدایی گرفته—انگار سینهپهلو کرده بوده باشد—، و سُرفههایی که امانش را بُرده بودند، و نمیگذاشتند راحت چند کلمه صحبت کند. ولی هنوز طنزی در کلام داست. آماده بود بمیرد، سالها بود که آمادهی مرگ بود، هیچ هراسی در چشمانش نبود. هنوز انگار داشت خیلی چیزها را دست میانداخت با آن لبخندش و بدنِ نحیفش... هیچ هراسی در چشمانش نبود... هرگز هراسی نبود...
- ۹۶/۰۹/۲۹