تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

جُعِلْلتُ فِداکَ...

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

پیرزن همیشه در معروفترین میدان شهر و روبروی بانک بزرگ بساطش را پهن می کرد، جسه ای شبیه مادرم داشت و سیمای شبیه مادربزرگ( مادر مادرم). گویی نادربزرگ قصه های مجید. سالها بعد فعمیدم خانه اش در خیابان خودمان است، نزدیک نانوایی. مشتری اش بودم، بافتنی هایش همه عالی بودن. کیسه یا جوراب یا هرچه فرقی نمی کرد، رنگهای شاد برای بافتنی انتخاب می کرد، و طرحهایی دلنشین. آرام بود. ساکت بود، انگار خاموشی ابدیت. یک روز به مادر جان گغتم می شناسی اش؟ گفت بله. مادر قصه کرد. میگفت سالهای دورتر « نیروگاه »خانه داشته، میشناختش حتی. نیروگاه یا کارمندان فدیم بودند و یا بعدتر جنگ زده ها. میگفت پسری داشته. شاید تک پسری و شاید تنها امیدش. 

همیشه سرش پایین بود، چه وقتی راه میرفت چه وقتی از او چیزی می خریدیم چه وقتی با او حرف میزدی. همیشه نگاهش به زمین بود. دربارانهای شدید و یکنفس شهر تشنه می مد بساطش را پهن میکرد تا محتاج نباشد. گوشه ای از پیاده رو. در گرمای کشنده ی اینجا باز هم می آمد. الان خیلی وقت است نمی بینمش، مدتی است دلنگرانم. خیلی زیاد. امیدوازم سلامت باشد. 

از مادر نپرسیدم چرا همیشه نگاهش رو به پایین است، مادر خودش قصه کرد: پسرش، دلبندش را بعد از انقلاب اعدام کردند. به مادر گفته بود بعد از پسرم نگاهم دنبال هیچکس نرفت... 

  • Travis Travis

خردل!

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ق.ظ

اینکه بعد از تزریق می‌خوارد و حتی گاه احساس می‌کنی پوستت دارد پاره پاره می‌شود، چیز غریبی نیست؛ هرچند آن داروی ضد خاص نیز تزریق کنند. ولی ظاهرًا گاه‌گاهی با تأخیر چیزهایی یادش می‌اُفتد و چند روز بعدتر دوباره شروع می‌شود. یک لحظه به خودت می‌آیی و می‌بینی بدنت پاره پاره شده باشد انگاری... همه حا شیارهایی سرخ و دردناک... 


  • Travis Travis

و رفت تا لب هیچ...

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۶ ب.ظ

با همین خنکای نسیمی که در رگهایم جاری است با همین پوستی که می‌درخشد با همین قلبی که خیره به خورشید است با همین دستانی که علفهای دشت گریان را به سرانگشتان می‌ساید و با همین پاهایی که زمینهای آب گرفته را می‌پیماید.... 

دوست دارم گم بشوم و هیچوقت پیدا نشوم... 


  • Travis Travis

sub specie aeternitatis

جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۰ ق.ظ
اینکه در سرحد مرگ و زندگی باشی یعنی چه؟(و این سوال هم هست بخصوص در این روزهای من که: زندگی یعنی که و مرگ یعنی چه؟ شاید به لطف قرینه دانستن یکی اسباب فهم دیگری را فراهم کند، ولی شاید هم دومی زودتر بیاید سراغم. ) 
می‌خواهم سعی کنم تجربهٔ تازه‌ای را بازگو کنم‌‌؛ و اگر فعلاً از دردی که در تار و پود و نسیجِ جسم‌ام می‌پیچد و این ساعتم را مثل همهٔ این روزهایم محنتی کرده و من خسته از این چیزهای مشابه، و به هر ترتیب این درد و دروهای تکراری و ملال‌آور نوشتن را سخت می‌کند و فسردگی دلم در این شب دیجور را شدیدتر، تیغ درد را تیزتر و درد هر دم فروتر، بگذرم و بتوانم کمی بنویسم، شاید این چیزها را بنویسم. 
مرز مرگ و زندگی کجاست؟ و سرحد آنها کجا؟ دقیقاً نمی‌خواهم، ولی کجاست؟ این روزها اقلیم غریبی است. توگویی هذیانی و یا وهمی، خوابی یا کابوسی یا رؤیای غریبی. ولی احساسم اینست که وارد اقلیم غریبی شده‌ام؛ و البته دست و دلم چقدر که میلرزد. 
مرزها کجایند؟ نمی‌دانم چرا، ولی یاد این سخنِ آن قدیسِ نامه‌سیاه افتادم:

'Quid est ergo tempus? Si nemo ex me quaerat, scio; si quaerenti explicare velim, nescio'.

"زمان چیست؟ اگر کسی از من نپرسد، پاسخش را می‌دانم؛ ولیک دربارهٔ آن[ =زمان] از من بپریند و بخواهم توضیح بدهم، دیگر آن‌را نمی‌دانم". 
من البته احساس می‌کنم در مهی غلیظ  قرار دارم، بر آستانهٔ دره‌ای شاید و یا دشتی! اینقدر روشن نمی‌بینم؛ حتی دربارهٔ آنچه از من نپرسیده‌اند، حتی آنچه از خودم نپرسیده‌ام. جهان این روزهایم چقدر دودناک... جه دردناک...
مرزهایم با جسم‌ام گره خورده، جانم نیز با جسم‌ام، و جهانم با همهٔ این سه. مرزهای جسم و جان و جهانم وجهاننگریی‌ام همه درتنیده. هرچقدر این روزها احساس می‌کنم مرزهایم محدودتر می‌شود جهانم نیز تنگ تر می‌شود. می‌خواهم بفهمم چقدر« مانده »برایم؟ چقدر زمان دارم، ولی سخت است. این روزها زمان کش می‌آید و حتی زمان طعمی دارد! عجیب نیست زمان هم طعم دارد؟! گاهی شاید بویی نیز. طعم این روزهای زمان-و این اولین بار است و تازگی است که فهمیده‌ام زمان « طعم » دارد-،ببسیار تلخ است، گاهی چونان زهری. زمانی گاهی انگار نمی‌گذرد، زمانی گاهی انگار می‌ایستد، گاهی کش می‌یابد و گاهی قوس و پیچشی. زمان گاهی« مثل دشنه‌ای زنگار بسته فرصت را از بریدگیهای عصب می‌گذراند.  » زمانی گاهی نرمتر می‌شود و گاهی سخت‌تر. گاهی صلب و واهی فشرده، گاهی که بیشتر آهسته می‌شود بیشتر استخوانهایم تیر می‌کشدصفحهٔ زمان گاهی نجوای قرمزی دارد شاید.« هیچ چیز، هیچ روندی با سپری شدن زمان نمی‌توان سنجید.  » زمان پر از "آنات"، انگاری تمام "تصادف"، تصادف مدام و مکرر... حادثه‌ای مکرر... من هم حادثه‌ای شاید. زندگی که می‌کنیم، تصور می‌کنیم گذر زمان را حس می‌کنیم-اگر اصلا گذر زمان معنایی داشته باشد و واقعی باشد-،وفرض می‌کنم در زمان زنده بودنم گذر زمان را حس می‌کنم، مرگ که سر می‌رسد چه می‌شود؟ فکر می‌کنم دیگر گذر زمان را حس نمی‌کنم! "مرگ قطع می‌کند، تغییر نمی‌دهد" ، "مرگ دیگر تصادف و حادثه و رویدادی و آنی از آنات زندگی نیست، ما مرگ را تجربه نمی‌کنیم"، جهان با زمان معنی دارد، جسم‌ام نیز با جهان و زمان، مرگ قطع کردن زمان است، پس پایان جهانِ من است. مرگ چقدر غریب است. چه حیرت کرده‌ام! 
سودای جاودانگی اینست: من در دیرندی بی‌پایان از زمان قرار بگیرم. اما چطور مکگن است مقید به زمان بود-ولو زمانی بی‌پایان-، و جاودانه بود؟ نه این تصور از جاودانگی مسخره است. باید در مرتبهٔ دیگری بروم: بیزمانی. بیزمانی یعنی زمان حال یعنی "آنِ" زمانی. یک آن از آناتِ زمان دقیقاً چیست؟ هیچ. زمان هیچ به ما نمی‌دهد، پس جهان هیچ چیزی نمی‌دهد. معنایی هم نمی‌تواند داشته باشد جایی که هیچ چیزی نیست. دقیقتر:جهان پوچ است. و من در این پوچی این بیزمانی این سبکی بینهایت شاید غوطه‌ور و البته در چنین جایی جاودانه! عجیب است. انگار دارم هذیان مرگ می‌گویم. 
درد می‌پیچد و نای ادامه دادن کوتاه تر... و عجیب است یک معنای قدیم« نای » یعنی زندان... 
مرزهای من محدودیت من‌اند و البته محدودهٔ امکاناتِ من هم هستند. مرزهای من نه فقط محدودیت که امکان من نیز هست. من در این محدوده امکانی دارم نه خارج از آن. مرزها که رو به سرحد خود بروند من تمام می‌شوم. جسم و جان و جهانم همگی در انتهای مرزهایم تمام می‌شوند. وقتی در این شرایط و اوضاع و احوال باشی بخودت می‌گویی شاید هم واقعیتِ صُلب و سخت این بار زورش چربید و باورهایت هرچقدر هم استوار شکسته شدند. چه می‌کنی؟ مرزهایت در نهایتشان، حدودت در سرحد شان و جهان هم هیچ و پوچ. من سعی می‌کنم بپذیرم این ساعات آخر است. هرکند بترسم و رنج ببرم. بعد تمام تلاشم را می‌کنم. نه برای تغییر جهان و مرزهایم که مرگ برود. مرگ ضرورتی است که همهٔ امکانها را قطع می‌کند. زمان یعنی داشتن امکان، جهان یعنی ابزار امکانها. لااقل برای من. حالا سعی می‌کنم در این هیچی و پوچی کاری کنم. قبل از اینکه همه چیز فطع شود و مرگ تمامم کند. "الان" از هرآنچه در توانم هست خرج می‌کنم. نمی‌دانم قرار است به‌زودی بمیرم یا نه، اوضاع جالب نیست خوب هم نیست،ماین روزها هم درد بیشتر و رنج بیشتر گاهی، اما نه همیشه، اما تجربهٔ این روزهایم می‌گوید وقتی در آستانه قرار گرفته‌ای انگار آتشی از نا کجا شعله‌ورت کند. سعی نمی‌کنی زنده بمانی، سعی نمی‌کنی کش بدهی، سعی می‌کنی بهترش کنی... گاهی هم این روزها به همه چیز می‌خندم به اینکه چقدر این پوچی مضحک است و خنده‌ام می‌گیرد، اما مهمتر سعی می کنم بهترش کنم... این مهمترین چیزی است که می‌فهمم این روزها... وقتی در مرزهایی وقتی در حدودی بهترش کنی... بعدش دیگر مهم نیست... حالا فکر می‌کنم مرده‌ام... خوب است... 
شاید هم از شدت درد و رنج و یا حزن:

وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ 
  • Travis Travis

بیچاره تنِ من که ز غم جانش برآمد

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

از هفت هشت سالگی کار می‌کردم. اولین کارم ایم بود که در یک آش‌فروشی داخل دیگها آب بریزم: دیگهایی که باید شسته میشد و دیگهای دیگری که باید روی اجاق‌گاز آبشان داغ میشد. فکر کنم روزانه دو سه تومان حقوقم بود. بعدتر شد پنج تومان. بعدتر شستن دیگها هم اضافه شد و کمی حقوقم بیشتر. سوای حقوق، خودم دوست می‌داشتم کار کنم هم لذتی داشت و هم دستت نوی جیب خودت بود. 

بعدتر رفتم جایی کارگری همان سن و سال. همزمان در آش‌فروشی هم کار می‌کردم. با بخشی از پولها کتابی می‌خریدم. مادر همه که سرشار از ذوق بود و هسن و خود آرزوی سواد داشت همیشه می‌بردم کتابفروشی سر میدان توی کوچهٔ طلافروشها، گاهی هم سعید و گاه پیش مرحوم علی‌باشی. کارگری‌ام حمل بار بود در شرکت پخش مواد غذایی. دوازده سیزده سالگی می‌رفتم لب ساحل ماهی می‌گرغتم و میامدم توی کوچه‌ها فریاد می‌زدم ماهی دارم و می‌فروختم. غیر از ان توی خانه آلاسکا درست می‌کردم، آتر بهار تا اخر تابستان و در یک کلمن میرفتم کوچه پس کوچه‌ها و می‌فروختم. شد گاهی کتکی بخورم و پولهایم را بگیرند. گاهی هم یک بسته بسکوت یا پفک و... از همان شرکت پخش مواد غذایی به قیمت پاینتر می‌خریدم و به قیمت بازار می‌فروختم. سالها بعد مدنی هم در سوپر مارکت کار کردم. مدنی در نجاری و جوشکاری و تابلوسازی و... رفتم چیزی یاد بگیرم و کمی یاد گرفتم ودسنت‌مزدی هم. در صحافی و چاپخانه هم کمی کار کردم و چیزهایی یاد گرفتم. اما علاقه من کتاب بود. نه فروختن بلکه ترجمه و نوشتن و.... 

از اوایل جوانی در جایی دور از خانه شدم ویراستار، بعدتر محقق هم شدم، ترجمه‌ای هم کردم. کمی بعدتر کار ویرایش شد حرفه اصلی‌ام در کنار تحقیق و مشاوره در همین حوزه به ناشران و موئسساتی چند. آدمی بودم که پس اندز هم می‌کردم. در یک موئسسه و زمین کشاورزی سهمی داشتم. موئسسه را تعطیل کردن و بخاطر هزینه‌های درمان ناچار شدم سهم زمینم را بفروشم. 

هر کند کسالت شدت می‌گرفت یا باید از پس‌انداز بخاطر ناتواناییهای مقطعی و کار نکردن اجباری برداشت می‌کردم و یا اگر اندک بهبودی حاصل میشد کار می‌کردم و باز کبزی بدست می‌اوردم. علیرغم هزینه‌های هنگفت دوا و درمان دستم پیش کسی دراز نشد، هر چند مساعدت اطبا و مهربانی و خیرخواهی و انسان‌دوستی بعصیشان-مثل مگرفتن دستمزد فلان کار درمان-، هزینه‌هایم را باز کم کرد و قدرشناسم. اما نه دستم دراز شد برای کمک نه بیکار ماندم. در بدترین شرایط هم باز کار ویرایش را انجام می‌دادم. 

من در استان دیگری بیشتر ساکنم، خیلی جنوبنر خیای گرمتر، و کارهایم با جاهایی در استانهای دورتر. بخصوص تهران. علی‌الاصول کارم پشت میزم است در خانه. و این نکتهٔ مهمی است! 

مدتی بیش از یک دهه است که کارم همین است. هرچه هم داشتم سر بیماری رفت. 

حالا مدتی است می‌خواهیم با دوست عزیز همرمند و سلیقه‌مندی کار دومی راه بیندازم/بیندازیم. من وظیفه‌ام جست‌وجوی مغازه با قیمت مناسب و موقعیت مناسب است. ( می‌دانم « موقعیت »بلحاط دستوری واژهٔ درست‌ساخنی نیست. ) دوستم که الان شریک من هم هست کارهای دیگری بر عهده دارد. امیدوارم بتوانیم بزگدی و بحوبی کار را راه بندازیم و سودی که اننطار داریم ببریم. هرچند پر توقع نیسنیم. 

حالا اینهمه برای چه؟ این روزها وقتی می‌روم با مردم اشنای شهر کوچکی کا در آن زندگی می‌کنم در مورد مغازه صحبت می‌کنم و اینکه سراغ دارند یا نه، آنهایی که بنحوی مرا می‌شناسند-از طریق خانواده یا قیافه مشابه با اعضای خانواده و یا.. و... - ، می‌گویند،« چه خوب که تصمیم داری کار کنی.  » و من باید توضیح بدهم من کار می‌کرده و می‌کنم فقط می‌خواهم شغل دومی راه بیندازم. می‌فهمم خیلی از مردم نمی‌داند« ویرایش »چیست و« ویراستار »بودن یعنی چه، می‌فهمم وقتی به بعض کسان توضیح بدهی می‌گویند« این هم شد شغل!  »، می‌فهمم بعضی در خانه نشستن ولو میلیارد درآمد داشته باشی-که من ندازم-، حماقت می‌دانند. همه اینها را می‌فهمم ولی خانمها و آقایان من سالهاست شاغلم. در ضمن ظاهرا بیشتر شما دچاز کسالتی نشده‌اید که هرچه کشته‌اید را بناچار به حراج بگذارید. 

الان هم باید با یک مرض جدید بجنگم. 

به هر ترتیب فکر می‌کنم چنان اظهار نظرهایی عموما نوعی دخالت بیجا در زمدگی دیگران است. اینکه من اطلاعی ندارم باتر از حرفی نزنم مه اینکه چشمم ببندم و هر کیزی بگویم. خرچ من سالهاست بر عهده خودم است نه هیچکس دیگری. خوبتر می‌بود زندگی هر کدام از ما و جامعه ما اگر اینقدر ساده‌انگارانه و راحت دلها را ریش نمی‌کردیم... 

  • Travis Travis