تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفت حرف بزن. چیزی بگو. آدمی اگر حرف نزند، میمیرد. همین بود که گفت: «اقرأ»، و همین بود که گفت: در آغاز کلمه بود، و همین بود که گفت: بشنو این نی، و همین بود که گفت نه تنها از گفتن و شنیدن میخواهم حرف بزنی و تاریکی خاموشی و سکوت را بشکنی، که با دیدن هم میخواهم حرفی بزنی: کو قِسم چشم؟! ... ، آدمی اگر حرف نزند میمیرد. گفت و تَکرار کرد که بگو، تو اگر حرف نزنی میمیری. [میدانست عُمری به کلام و کلمه و زبان و سخن سپری کرده بودم، چه خوب میدانست عُمری دوست داشتن و محبّت را به کلام میتوانستم بیان کنم.]

گفتم: نه! دیگر بس است. دیگر خسته شدم. نه تنها به تن-که این تن را دیگر مَجال این همه سختی و درد نیست، طاقتش تمام شده: ببین همه پیکر زخم است-، که جان هم رمیده شده است و ملول. مستأصل. گفتم نه دیگر بس است. پاهایم از پا افتادند، دستانم خمیدند، زبانم سنگ شد و چشمانم خشکیدند. ببین، نمیبینم دیگر «وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ»، کورسویی هم از این چشمان خشکیده برنمیآید، تنها میخواهم خاموش بشوم و گوشهای کز کنم. میخواهم بروم. از ماندن و بودن هم خسته شدهام دیگر.

گفت بمان و بگو. شکایت کن فریادی بزن، غضبی کن. ولی نکن. خاموش نشو. نرو. بمان.

گفتم: میروم و شکایت میبرم: «إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ». انتظاری نداشتهام که شکایتی کنم. تن فرسودهام، و دلخستهام، باید بروم. حالا دیگر پایم را از گلیم بیرون کشیدهام. به کناری خزیدهام، نه هستم که ببینند مرا، نه ماندهام که رنج بکشند از دیدنم. نه خودم تاب و توان بودن و ماندن برایم مانده. اینطور بهتر است دیگر. نیست؟! چرا هست. اینطور آن واپسین تکیه گاه به این جهان را هم پس میزنی. هر چند دلخسته و خشکیده دلی، ولی مغرور و آسوده، میروی. بگذار غمگین باشی. مگر غم چه ایرادی دارد؟! حداقل رفیق نیمه راه نبوده! (دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست/چون می‎رود هرآینه بگذار تا برود.) حالا آسوده پای از گلیم کسان بیرون کشیده، به کناری خزیده، پشت کرده به جهان، دور شده ازین عالم و گیر و دارهایش. حتی دیگر تکیهای نیست که بدان تکیه دهی.
گفت: پس حالا دیگر آسوده نَفَسْ بِکش، حالا چشمانت را ببند. آسوده بخواب. آرام بگیر. تمام شد.همه چیز تمام شد. 

  • Travis Travis

پیمانۀ عُمر ماست که می‎پیمایند

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ

آخرین باری که مرا دیدند، زیبا بودم! موهایم مثل همیشه بلند بود. به ضرورتی ناچار شدم بعد از سالهای سال، موهایم را بتراشم. آنقدرها مثل پیش زیبا نیستم. موهایی تازه رُسته-این روزها- بدنی نحیف شده، پوستی چروکیده، صدا زخم خورده. دلت اندوهگین.

امسال سخت دُشوار بوده، در مورد خیلی چیزها تردید داشتم، آیا کارهایم خوب پیش میرود؟ هر سال قول میدهم که رذیلتی را ریشه کن کنم، اگر شد دانه‎یِ فضیلتی هم بکارم. به یک دوست کمک کنم، امّا دِریغ، نه تنها رذیلتی را سُست نکردم که لغزیدم. نه تنها به دوستی عزیزتر از جان کمک نتوانستم بکنم که دخالت کردم. آرزو داشتم که امسال زیباتر شوم، بهتر شوم، خوبتر شوم، شادتر شوم، و با آدمها و با دوستان، و با رفیقان و با عزیزانم بهتر شوم، آرامتر شوم، مهربانتر شوم، کمتر خشونت بورزم، کمتر بد باشم. امسال سخت دشوار بود. سالِ تختهای سفیدِ بیمارستان. سالِ کفن سفید عزیزان. سال از دست دادن، سالی که چشمها کم سو شدند، جادّه و این مسیر در تاریکی فرو رفت و فروتر میرود. سالی که جوانه‎های اُمید خشکیدند، دلم افسرد، خسته شدم، از نَفَس اُفتادم، مستأصل شدم، سالی که نایی دیگر ندارم. سالی که همه چیز در تاریکی ابهام است. حتّی همین روزها. سالی که دیگر نمیدانم حتّی، آیا 31 سالگی را خواهم دید؟

  • Travis Travis