أَنْصِتُوا: به تلخْ کامیِ دریا، شِکَر چه خواهد کرد؟!
گفت حرف بزن. چیزی بگو. آدمی اگر حرف نزند، میمیرد. همین بود که گفت: «اقرأ»، و همین بود که گفت: در آغاز کلمه بود، و همین بود که گفت: بشنو این نی، و همین بود که گفت نه تنها از گفتن و شنیدن میخواهم حرف بزنی و تاریکی خاموشی و سکوت را بشکنی، که با دیدن هم میخواهم حرفی بزنی: کو قِسم چشم؟! ... ، آدمی اگر حرف نزند میمیرد. گفت و تَکرار کرد که بگو، تو اگر حرف نزنی میمیری. [میدانست عُمری به کلام و کلمه و زبان و سخن سپری کرده بودم، چه خوب میدانست عُمری دوست داشتن و محبّت را به کلام میتوانستم بیان کنم.]
گفتم: نه! دیگر بس است. دیگر خسته شدم. نه تنها به تن-که این تن را دیگر مَجال این همه سختی و درد نیست، طاقتش تمام شده: ببین همه پیکر زخم است-، که جان هم رمیده شده است و ملول. مستأصل. گفتم نه دیگر بس است. پاهایم از پا افتادند، دستانم خمیدند، زبانم سنگ شد و چشمانم خشکیدند. ببین، نمیبینم دیگر «وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ»، کورسویی هم از این چشمان خشکیده برنمیآید، تنها میخواهم خاموش بشوم و گوشهای کز کنم. میخواهم بروم. از ماندن و بودن هم خسته شدهام دیگر.
گفت بمان و بگو. شکایت کن فریادی بزن، غضبی کن. ولی نکن. خاموش نشو. نرو. بمان.
گفتم:
میروم و شکایت میبرم: «إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ». انتظاری
نداشتهام
که شکایتی کنم. تن فرسودهام، و دلخستهام، باید بروم. حالا دیگر پایم را از گلیم بیرون
کشیدهام.
به کناری خزیدهام،
نه هستم که ببینند مرا، نه ماندهام که رنج بکشند از دیدنم. نه خودم تاب و توان
بودن و ماندن برایم مانده. اینطور بهتر است دیگر. نیست؟! چرا هست. اینطور آن
واپسین تکیه گاه به این جهان را هم پس میزنی. هر چند دلخسته و خشکیده دلی، ولی
مغرور و آسوده، میروی. بگذار غمگین باشی. مگر غم چه ایرادی دارد؟! حداقل رفیق نیمه
راه نبوده! (دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست/چون میرود هرآینه بگذار تا برود.) حالا
آسوده پای از گلیم کسان بیرون کشیده، به کناری خزیده، پشت کرده به جهان، دور شده
ازین عالم و گیر و دارهایش. حتی دیگر تکیهای نیست که بدان تکیه دهی.
گفت: پس حالا دیگر آسوده نَفَسْ بِکش،
حالا چشمانت را ببند. آسوده بخواب. آرام بگیر. تمام شد.همه چیز تمام شد.
- ۹۵/۰۶/۱۳