تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

    مادر جان‎اش حالِ خوبی نداشت. حتّی خانمِ دکتر-که مهربان است و دلسوز-، گفته بود شانس آورده به کُما نرفته است. مادر جان‎اش هشت سال ایت می‎گوید آرزو دارم قبل از مُردن ببینم «رودم» عصا را می‎گذارد کنار. و او که هنوز خودش را همان بچه‎ی کوچک و به‎شدّت وابسته به مادر جان‎اش می‎داند، سالهاست که غمگین است که ای‎کاش زودتر عصا کنار برود و مادر جان‎اش دلش شاد شود و سالها و سالها بماند. یادش می‎آید نویسنده‎ای، در جای دیگر دنیا، و در گوشه‎ی دیگر تاریخ، وقتی مادرش مُرد، گفت دیگر علاقه‎ای ندارد زندگی کند. بعد از مرگ مادرش عمر زیادی نکرد.


    یادش می‎آید جمعه‎هایی که با مادر جان‌‎‎اش می‎رفتند بازار تا خرید کند. چه کوچک بود.    یادش می‎آید روزهایی که مادر جان‎اش قلبش درد کرد و مدّتی خانه نبود، جرأت نمی‎کرد برود بیمارستان... خاطرات را مرور می‎کند، و می‎بیند مادر جان‎اش همیشه نگران بود، و خوشی زیادی از زندگی ندید.


 پسرک هنوز و هر روز، برای مادر جان‎اش آرزوها دارد. و هیچ نکرده است... انگار دستانش بسته باشند. پسرک حتّی وقتی پیشِ مادر جان‎اش هست، دلش تنگِ اوست... پسرک خسته شده است از دردِ مادر جان‎اش... از غم و غصه‎ی مادر جان‎اش... می‎شود لطفاً کمی شادی به مادر جان‎ام   بدهید؟ 


 

  • Travis Travis

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی