گَر اِجابت کُنی وگر نکُنی/چارة من دُعاست، میخوانم...
مادر جاناش حالِ خوبی نداشت. حتّی خانمِ دکتر-که مهربان است و دلسوز-، گفته بود شانس آورده به کُما نرفته است. مادر جاناش هشت سال ایت میگوید آرزو دارم قبل از مُردن ببینم «رودم» عصا را میگذارد کنار. و او که هنوز خودش را همان بچهی کوچک و بهشدّت وابسته به مادر جاناش میداند، سالهاست که غمگین است که ایکاش زودتر عصا کنار برود و مادر جاناش دلش شاد شود و سالها و سالها بماند. یادش میآید نویسندهای، در جای دیگر دنیا، و در گوشهی دیگر تاریخ، وقتی مادرش مُرد، گفت دیگر علاقهای ندارد زندگی کند. بعد از مرگ مادرش عمر زیادی نکرد.
یادش میآید جمعههایی که با مادر جاناش میرفتند بازار تا خرید کند. چه کوچک بود. یادش میآید روزهایی که مادر جاناش قلبش درد کرد و مدّتی خانه نبود، جرأت نمیکرد برود بیمارستان... خاطرات را مرور میکند، و میبیند مادر جاناش همیشه نگران بود، و خوشی زیادی از زندگی ندید.
پسرک هنوز و هر روز، برای مادر جاناش آرزوها دارد. و هیچ نکرده است... انگار دستانش بسته باشند. پسرک حتّی وقتی پیشِ مادر جاناش هست، دلش تنگِ اوست... پسرک خسته شده است از دردِ مادر جاناش... از غم و غصهی مادر جاناش... میشود لطفاً کمی شادی به مادر جانام بدهید؟
- ۹۶/۰۷/۲۵