و خاک زخم شد...
به صفحه خیره شدم . و فقط خیره. توی درمانگاه بچگی خودم میدیدم. جلوم ایستاده بود. با موهای بلند. چشمانش نگران بود ولی پوزخندی یا لبخندی هم به لب. گاهی می آمد دستش را میگذاشت روی پیشانی عرق کرده ام. گاهی دست روی قلبم. یک بار هم دستش را کرد توی سینه ام تا ببیند خون در قلب مانده و گرم هست هنوز؟ اصلا زنده ام؟ رفت لب پنجره ایستاد باز نگاهم کرد. انگار بغضی هم کرده بود. لبخند یا پوزخندش کم کم محو شد. لبها دوخته انگاری. بچگی ام چقدر روشن بود. می آمد نزدیک تخت و سرش را می آورد نزدیک صورتم. و دور میشد باز. و باز تکرار میکرد. خواستم انگشتهایم را فرو کنم توی موهایش و نوازشش کنم. دستم را گرفت. گذاشت روی سینه ام. انگار که مرده ام. چشمانم را هم بست. آرام کنار گوشم با لبهای سرخش گفت من تو را نوازش میکنم. با پشت دستش آرام صورتم را نواخت آرام روی پوست سرم دست کشید. برایم چیزی میخواند و من هم زمزمه میکردم، انگار لالایی. کودکی ام آمد بغلم کرد. سرش را در سینه ام فرو کرد و گریست. کودکی ام لبخندش گم شد. خودش هم در بیمارستان ماند. پیش همان مورفینها. انگار همانجا مُرد. کودکی ام درختی نشد، حتی در حیاط بیمارستان. کودکی ام افتاد توی سطل کنار مورفینها. اما انگار از بیمارستان بدنم خیس اشک باشد. هنوز خیسم.
- ۹۶/۰۷/۰۴