که عنوان معطرست...
شبِ دیرتر با تاکسی دارم میروم. پیراهنام بویِ عطرِ تناش و آن عطری که همیشه میزند را میدهد(شبِ زودتر آمده است ببیند مرا و بدرقهام کندو آرامام کند و خوب نیستم متأسفانه...). این عطر خوب چه خوب است. چقدر خاطره، چقدر حالِ خوبِ الان. چقدر الان که دارم میروم با اینهمه درد، رامشبخش و التیام بخش است. آقای راننده، سیگار بهمنِ کوچکی روشن میکند و کلّی دود به خورد من و پیراهنام میدهد. کاری از دستم ساخته نیست. این وقت شب هم سخت است تاکسی پیدا کنم. نگران نیستم از اینکه قلبام از دو سیگار درد کند، غمگینام که دودِ "بهمن" عطر همیشهی تناش و آن عطرهمیشگیای که میزند را از من میگیرد. بغضام گرفته بود ... آقا میشود لطفاً سیگار نکشید؟ راننده: نه! تمامِ پهنایِ وجودم به اندازهای قطرهای فشرده میشود از غم...دلام انگار کودکِ مفلوجی که مچاله شده باشد و روی دستانِ مادرِ سوگوارش گوشهی خیابان افتاده باشد...
- ۹۶/۰۷/۰۱