اشمئزاز:2
دوشنبه شب، با دوستی عزیز(که خانم است) و دوستِ دیگری(که آقا است)، رفته بودیم مرکز شهر برای انجام کاری. لحظه ای از هم جدا افتادیم. مردی دوستِ عزیز را تنه ای زد--تنه ای که آشکارا جنسی بود--، دوستِ عزیز من خوشبختانه از آن دسته آدمهایی نبود که سکوت کند. مرد را صدا زد و همه رفتیم دنبالش. با او صحبت کردیم و زیر بار نمی رفت، قصد کرده بود مرا، که البته عصا می زنم هنوز، به زمین بندازد. دوید به سمتی. کسی هم در پی او دوید و باز ما بودیم و او. گفتم اگر کاری نکرده ای چرا فرار کردی و خواستی مرا زمین بندازی. به 110 زنگ زدیم اما نگرفت. ماجرا داشت کش پیدا می کرد. رفتار مردم غریب بود. کسی گفت خودتان کتک اش بزنید خودتان را خنک کنید. گفتم فرض زدیم هزار هزار هستند که حرفی نمی زنند و باز او این کار می کند. قانون هم لابد برای چیزهایی است. همین قانون پر از اعوجاج را می گویم که همه از آن شاکی هستیم، همین قانونی که به کسانی اجازه می دهد با خانمها در خیابان بدرفتاری کنند. 110 باز هم نگرفت. و نگرفت و نگرفت... دوست من به تندی با آن "مرد" صحبت کرد. و من نیز. پشیمان نیستم. فکر می کنم بهتر است خانمها خودشان حرف بزنند و کاری کنند. قانون برای کاری است و زبان هم برای کاری. برای اینکه اگر دختری نحیف و جوان لحظه ای تنها بماند یک "مذکر" فکر نکند می تواند هر کاری و هر جا خواست می تواند بکند. سکوت زنهای بسیاری دیده ام. بهتر است زنان خود سکوت بشکنند. بخصوص در شهر کوچکی مثل اینجا.
سه شنبه ظهر(فردای همان دوشنبه شب): میدانِ اصلی مرکز شهر ایستاده ام. تاکسی ای دربست می کنم. شیشه ها سیاه است. و عقب را هم نمی بینم. به راننده می گویم: می روم علوم پزشکی دربست. می گوید سوار شود. جوان است، شاید 30 یا 30 و سه چهار ساله. تیپی دارد که عادی. پیرهنِ چسبانِ آستین کوتاهی و شلواری امروزی. با اندکی ته ریش. سوار می شوم. متوجه می شوم کسی هم عقب است لحظه ای می بینم اش، می گویم مسافر داری، می گوید سر چهار راه پیاده می شود-حدوداً پنجاه متر بالاتر-، خیابان شلوغ است و ترافیک سنگین. آهسته می رود. چهار خانم جوان از جلوی تاکسی ما رد می شوند. مانتوهای جلو بازِ امروزی و شلوارهای در خور و موهایی که در آفتاب می درخشند. آقای راننده می گوید(و ظاهراً دارد با من صحبت می کند): «همین را هم در می آوردی.» و من که البته تحمّل نمی توانم کنم می گویم: آقای محترم تیپ دیگران به شما ربطی ندارد--دارم سعی می کنم خشم ام را فرو بخورم--، به چه حقّی با ایشان اینطور برخورد می کنید. سریع می گوید: «من هر چه فکر کنی انجام داده ام، اما اینها دیگر درست نیست.» و نمی دانم منظورش از هر کاری چیست، می گویم من در مورد شما فکری نمی کنم اساساً فقط در مورد این حرفت می گویم. و در ضمن تو راننده هستی و نه دوست من که شروع کنی صحبت کردن با من در تاکسی. پول نمی دهم تا تو صحبت کنی، پول می دهم که کارت را انجام دهی. می گویم لطفاً کنار بزنید. صحبت خیلی سریع پیش رفته هنوز به سر چهار راه نرسیده ایم. می گوید چرا عصبانی می شوی. می گویم مایل نیستم با چون تویی جایی باشم. کنار می زند. می گوید کرایه لطفاً! (و چه خوب می بود آن آقای صندلی عقب نیز در اعتراض پیاده می شد...و چه بسیاریم که از صندلی های عقب در این مواقع پیاده نمی شویم...)
فکر می کنم خوب است ما که "اندکی" شهروند نیز هستیم، کمی بیشتر از حقوق خودمان مطّلع باشیم و آن حقوق را پاس داریم و در پاسداشت حقوق دیگران به قدر وسع بکوشیم. این حرفها قرار نیست شأنی تعریف کند و یا توصیه ای روشنفکرانه باشد و ... و ... . فقط دارم می گویم همین آدمهای معمولی که هستیم، و قدرتِ نظامی و یا سیاسی نداریم(و لازم هم نیست چنان چیزهایی داشته باشیم)، باز هم می توانیم برای بهتر شدن پیرامونمان کارهایی کنیم. تصوّر نمی کنم گشتهایی هم که گماشته اند، رفتارشان چیزی غیر یا دور از همین رفتار مشمئر کننده ی آن مرد و این راننده بوده باشد.
*فمینیست نیستم، روشنفکر نیز، سیاسی نیز، و چه و چه. هیچ چیز نیستم هیچ کس نیستم. شأنی هم برای خودم قائل نیستم. شهروندی هستم ساده که البته زن نیست و نمی داند آنها چه رنجی می برند از چنین برخوردهایی و حرف و حدیثهایی. ولی همین چند سال بیماری و عصا زدن کمی حساسترم کرده است. تصوّر کنید تاکسیهای بسیاری نمی ایستند چون فقط عصا می زنی، نمی ایستند جز اینکه بگویی "دربست". انگار تو را آدم حساب نمی کنند. عصا می زنی پس آدم نیستی، زن هستی پس آدم نیستی، جوانی پس آدم نیستی، و ... و ... ؛ تجربه عصا و تاکسی، کوچکترین تجربه ی تلخ من است. فکر می کنم برخورد جنسی کردن یکی از تلخ ترین رفتارهای زشت و مشمئز کننده است. و ظاهراً زنان بسیاری ازین دست تجارب تلخ و رنجبار کم ندارند.
****
سه شنبه نوشتم تا روز دیگری منتشر شود.
- ۹۶/۰۶/۲۹