حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ
ἡ ἀιήζεηα ἐιεπζεξώζεη ὑκᾶο = حقیقت شما را آزاد خواهد کرد «انجیل یوحنّا، باب هشتم، آیهیِ 32»
از معدود اندیشمندان و فلاسفهای که علیرغمِ گسترهیِ عظیمِ پِژوهشها و نیز نفوذِ سخنانش، در نهایتِ صَداقت و تواضعِ عقلانی و اخلاقی جای دارد، تامس نیگلْ فیلسوفِ صِربیالاصلِ امریکایی است(اینک استاد ممتاز فلسفه و حقوق در دانشگاهِ نیویورک). نِیگل بارها و بارها، به کرّات و مرّات در نوشتههایش با خود چنین خطاب میکند: «نمیدانم چگونه باید این سخن را اثبات کنم، به نظر میرسد در باب این موضوع چیزی که ره به حقیقت ببرد ننوشتهام، برای این مسئله راهِ حلّی ندارم، آیا من به طرزِ نااُمید کنندهای فاقد خلاقیّت و خستهکنندهام؟.» تعابیری ازین دست برایِ من تداعیای ویتگنشتاینوار دارند!- یادمان نرود که نیگل متأثر از ویتگنشتاینِ متأخر نیز هست، و شاگردِ یکی از مبرّزترین شاگردان و شارحان او یعنی نورمن مالکوم بوده است-، ویتگنشتاین در بعضِ نوشتههایش خود را «احمق، نادان و ...» میخواند. ویتگنشتاین حتّا دربارهیِ اخلاق و احوال خود نیز مُدام مینویسد: «زندگی من شرافتمندانه نیست.» در میانِ متفکّران-چه فلاسفه و چه غیر فلاسفه-، انگشت شمارند کسانی که به صعوبتِ و غامض بودن یک مسئله اذعان کنند، و مهمتر از آن، بَسی انگشت شمارند کسانی که به جهل خود، و یا ضعفِ فکری خود، و یا سُستی استدلال خود، و یا ابهام کلامِ خود، و یا ناپختگی اندیشه و ناسختگی زبانِ خود در بابِ آن مسئله، اعتراف کنند، و لب به سخن بگشایند. اینها ناشی از ”احساسِ ضعف“ نیست، بلکه گزارشی صادقانه است از عظمت یک مسئله و کوتاهی نگاه و ضعفِ اندیشهیِ ما در مقابل چنان دشواریهایی، و اینهمه یعنی: تواضع فکری و اخلاقی، چیزی بَس نادِر.
نیگل در کتابِ حرفِ آخر مینویسد:
I am talking about something much deeper—namely, the fear of religion itself. I speak from experience, being strongly subject to this fear myself: I want atheism to be true and am made uneasy by the fact that some of the most intelligent and well-informed people I know are religious believers. It isn't just that I don't believe in God and, naturally, hope that I'm right in my belief. It's that I hope there is no God! I don't want there to be a God; I don't want the universe to be like that.
«من دربارهیِ چیزی عمیقتر سخن میگویم- یعنی، هراسِ از دین. من از تجربهیِ خودم سخن میگویم که قویّاً تحتِ تأثیر دینهراسیام است: من میخواهم که خداناباوری درست باشد و از این واقعیّت که برخی از باهوشترین و مطّلعترین(=باسوادترین) آدمهایی که میشناسم معتقدان به ادیاناند، ناراحتم. من نه تنها به خدا باور ندارم، و طبیعتاً، اُمیدوارم باورم درست بوده باشد. اُمیدوارم خدایی وجود نداشته باشد! من نمیخواهم خدایی وجود داشته باشد؛ من نمیخواهم جهان شبیه خدا باشد(/جهان الهی باشد).»
پُر واضح است که وقتی نیگل از ”ناراحتی“ و ”بیم و اُمید“ها و ”خواسته/نخواسته“هایش سُخَن میگوید، به احساسات و عواطفاش اشاره میکند. او دلیلی نمیآورد-و هیچ خجل نیست که دلیلِ قویای ندارد-، بلکه متواضعانه این آرزو را دارد که دلائل و معتقدات او مبنی بر درست بودنِ خداناباوری درست باشد، و نظریهیِ رقیب-خداباوری-، نادرست باشد. نیگل در نهایت صداقت و شجاعت و تواضع مینویسد «اُمیدوارم باورم درست بوده باشد.» نیگل آشکارا میگوید که دین ستیز و خداستیز نیست، بلکه خداناباور است. میتوان موضع او را با موضع کسانی چون سام هریس و یا ریچارد داوکینز و یا دَن دِنِت مقایسه کرد(که چنان سخن خود را حق و حق را سخن خود میانگارند که توگویی هیچ گاه نمیتوان خدشهای بر سخنانشان وارد کرد-که البته خدشه کردهاند چه از ناحیه خداناباوران و چه خداباوران؛ طرفه آنکه خداناباوران استدلالهای قویتری در ردّ سخنانِ کسانی چون داوکینز و دِنِت آوردهاند). امّا حرفِ من در اینجا این نبود که خداباوران میتوانند سخن خداناباوران را جدّی تلقّی کنند و از آنها چیزهای بسیاری یاد بگیرند-که باید چنین کنند و برعکس-، بلکه سخنم این بود که این میزان از صداقتِ فکری و اخلاقی، چیز نادری است، حتّا در میان اعاظم فکری روزگار ما-اشارهام به دِنِت و داوکینز در مقابلِ نیگل به همین جهت بود-، چیزی که من چه بسیار میپسندم(=صداقت و تواضع)، چیزی که به غایتْ در خود غائب میبینم. به هیچ وَجه ذهن خود را با ذهنِ وقّادی مثل ذهن نیگل قیاس نمیکنم، سخنم بر سر این است که فرقی نمیکند ذهنی وقّاد مثل نیگل یا دِنِت و یا دیگران داشت و یا ذهنی به کُندی و سُستی ذهن چو منی. ذهن وقّاد به خودی خود، چنان فضیلت/فضائلی را که نیگل برخوردارد است، برایِ ما حاصل نمیکند، تمرین و مُمارستی اخلاقی و التزام بیچون و چرا به اخلاق باور و عقیده(اخلاق تفکّر) لازم است، تا ما بتوانیم، چنین صادقان و متواضعانه، هم ناظرِ بر خود باشیم و هم داورِ سخنانِ خود؛ تا بتوانیم سخن خود را بی حبّ و بغض و خودشیفتگی و تکبّر و تبختر ابراز و اظهار کنیم. من فکر میکنم، متأسفانه، به اینچنین فضیلت/فضائلی که به ضعف سخنم و یا فکرتم واقف باشم و به آن معترف، دست نیافتهام، عمیقاً و قلباً احساس اندوه میکنم که به چنین فضالئی-هرچند حدّاقلی- دست نیافته و در خود متحقق و ترسیخ نکردام. احساسِ سرخوردگی، و بیچارگی میکنم از اینکه بعد از این همه سال، نتوانستهام خودشیفتگی فکری، احساس منزجر کنندهیِ تبختر و خودبزرگبینی، و حسّ گاه مشمئز کنندهیِ باد در دِماغ داشتن و از موضع بالا به پایین نگاه کردن، را در خود بپیرایم و بپالایم و یا حدّاقّل، اندکی کمتر کنم. احساس میکنم هرچه کردهام منجر به شکست شده است، چه سود که تلاشهایم ”خود مرا به حقیقت“ رهنمون نشود؟ چه سود که مدرّس خوبی باشی و دیگران تو را چونان فردی تیز ذهن نگاه کنند و به تو رشک ببرند، ولی خودت بدانی چه مقدار کوچک، حقیر، و کوتهفکری، چه سود که نتوانی محدودیّتها و مرزهای خودت را دریابی، چه سود که به نُقصانهای شناختی و فکری، اعوجاجِ عاطفی، و پریشانیهای درونیات واقف نباشی، و حتّا بر عکس، تصویری نادرست از از خود ترسیم کرده باشی، چه برای دیگران و چه برایِ خود. به نظرم تصویری که از خودم دارم، بسیار بسیار غیرواقعبینانه، سرشار از اعوجاج، پُردروغ، ریاکارانه-و حتّا فریبکارانه-، و به دور از صداقت است. تصوّر میکنم باید تلاشِ خیلی بیشتری کنم، از همه جهت. تصوّر میکنم، آنچه کردهام، به تمامی، شکست بوده است. مجدداً (26:16) از مَتّی یادم میآید: «انسان را چه سود که تمامی دنیا را بِبَرَد، امّا روحِ [=نَفْسِ] خود را ببازد؟ انسان برای بازیافتن روحِ خود چه میتواند بِدَهَد.» با خودم میگویم: تو را چه سود که چیزهایی را بخوانی و چیزهایی را به نامِ حقیقت بر دیگران عرضه کنی، و خودت هیچ طرفی بر نبندی؟! من عمیقاً محتاجِ تغییر و تحوّلی از درونم. عمیقاً و قلباً به چنین چیزی نیازمندم. اینها مرا به یادِ (11:13) میاندازد که میگوید:
إِنَّ
اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ
خدا احوالِ آفاقی قومی را تغییر نمیدهد تا وقتی که آنها احوال انفسی خود را تغییر دهند.
- ۹۵/۰۹/۰۵