Memento mori
این روزها به مرگ فکر میکنم، نه اینکه از آن غافل باشم، از قضا به مرگ پُرمیاندیشم. این روزها، بنحو دیگری به مرگ فکر میکنم، از خودم مجدداً میپرسم، آیا از مرگ میهراسم؟(به نظرم میرسد این سؤال از آن دست سؤالاتی است که باید مُدام و مُکَرر از خودم بپرسم). دو ماهِ پیش میگفتم نه، مثل سالهای اندکی آنطرفتر، هراسی از مرگ در من نیست. امّا گمان میکنم این روزها، با خودم صادقترم- چرا این روزها با خودم صادقترم؟! هیچ پاسخی ندارم-، و به همین علّت است که به نظرم میرسد از مرگ میترسم، چندین روز درگیر بودم که بدانم چرا از مرگ میترسم؟ دلیل/علّتاش چیست؟ چه چیزی در من یا خارج از من باعث شده این تَرس و هراس در من به وجود بیاید و محقق شود؟ به نظرم امروز توانستم برایش پاسخی بیابم: من در این هفت سالِ اخیر، چندان خوب زندگی نکردهام(این به این معنا نیست که پیش از این ”خوب“ یا ”شرافتمندانه“ زندگی کردهام، بلکه تنها بدین معناست که کمتر ”بد“ و ”ناشرفتمندانه“ زندگی کردهام). اگر بمیرم، با کولهباری از ناکامی از دنیا میروم. نتوانستهام خودم را بهتر کنم، و یا رذائلی را در خودم بزدایم، و یا به وعدههایم در قبالِ خودم وفا کنم(عجیب آنکه بسیاری مرا آدمی باوفا میدانند!) – و بیوفاییهایم در حقِّ خودم و البته دیگران، ”عزّت نَفْسِ“ مرا خدشهدار کرده است-، همچنین نتوانستهام در حقِّ دیگران-چه آنها که میشناسم، و چه آنها که نمیشناسم-، بهتر شوم، نتوانستهام در قبال خطاهایِ اخلاقی گذشتهام دربارهیِ دیگران، وظیفهیِ اخلاقی ”پوزشخواهی و جبران“ را انجام دهم، عِلاوه بر آن، عمیقاً باور دارم که نتوانستهام در پیشگاهِ خودم، صادقانه اعتراف کنم که من خطاکار بودهام و زشتیهایی از من سر زده است: این یعنی آنکه دروغ داده و میدهم، و تکبر ورزیده و میورزم، مُدام دارم ریاکاری میکنم، سعی میکنم حقارتها، زشتی و پلشتیها، نُقصانها و ... ، را بنحوی پنهان کنم، خودم را بهتر از آنچه هستم نشان دهم. رفتار من عمیقاً دور از صداقت است. عمیقاً دور از صداقت. وقتی نتوانستهام که در پیشگاه خود به کژی و ناراستی و خطاهایِ عدیدهام اعتراف کنم، طبعاً نتوانستهام از صمیم قلب در قبال خطاهایِ اخلاقیای که در مورد خودم و دیگران، مرتکب شدهام، صمیمانه خودم را عفو کنم، نتوانستهام که کارهای روی زمین ماندهام را به سامان کنم و به انجام برسانم. نه مهربانتر شدم، نه انساندوستتر شدم، نه با سلامت روانِ بیشتر و نه با عزّت نفْس بهتر، نه صادقتر، نه کم رذیلتتر، نه فضیلتمندتر، نه ... .
حالا اگر بمیرم دیگر کاری هم نمیتوانم کرد. مگر مرده کاری میتواند بکند؟ دریغمندانه تلاشهایم برای تغییر مشی و مرامام در این سالها چندان موفقیّت آمیز نبوده است. احساس میکنم دروغهایی به خودم و دیگران در من وجود دارد، احساس میکنم خود واقعیام نیستم. احساس میکنم استعدادهایم برای بهتر شدن بَسی بیشتر بود، ولی تلاش من برای به فعلیّت رساندنشان ناچیز و بل هیچ بوده. ای کاش شرافتمندانهتر زندگی میکردم، امّا عمیقاً احساس میکنم، شرافتمندانه زیستن در زندگی من، قویّاً غائب است: و این یعنی، زندگی من شرافتمندانه نیست، دقیقتر: من احساس میکنم شرافتمند نیستم.احساس میکنم خودفریبیها همچنان ادامه دارد. و من همچنان احساس میکنم در نهایت ضعف و سُستی برایِ کمتر شدن خودفریبیها هستم.
................
حتّا احساسی در من میگوید: نوشتن همین هم بدون ریاکاری و عَدَم صداقت نیست! شاید کسانی بخاطر نوشتن آن برایِ من کَف بزنند، و تشویقم کنند! آیا نوشتنِ همین یادداشت هم دور از شرافت است؟ اُمیدوارم اعترافی صادقانه باشد!
- ۹۵/۰۸/۲۸