این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
از دورترین خاطرهای که به خاطرم خطور میکند، تا نزدیکترین خاطرههایم، یکی از اصلیترین و اصیلترین تجاربِ زیستهیِ من، تجربه ”از دست دادن“ بوده است. اینکه مُدام در زندگی در حالِ از دست دادنی، چه از دست دادنِ چیزها، و چه کَسان(=اشخاص)، به نظرم تجربهیِ تلخی است، امّا بصیرتی هم دارد و آثار و نتائجی نیز. توگویی قرار است همه چیز و همه کس روزی بروند، همه چیز و همه کَس رو به افول و روی در غروب دارند، همچنان که روزی آمدند و به کف آوردمشان، روزی نیز خواهند رفت. اگر درست زندگی نکرده باشی و یا بدشانس بوده باشی و چیزها و کسان پیش از آنکه بتوانی چنان که باید، ازشان برخوردار شوی، از کف رفته باشند، آنگاه حسرتی بر دلت مینشیند. امّا بیش از حسرت، این فکرت در ذهن و ضمیرم جاگیر شده است که، همه چیز در حالِ از دست رفتن است... اینکه همه چیز در حالِ از دست رفتن است، دلِ آدمی را حسرتناک میکند، و این فرق میکند با اینکه بپذیریم که چیزها و کسان ماندگار و پایدار نیستند«هر چه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود» امّا به نظرم بیش از این است، چیزها و کسانی هم که سخت و استوار نیستند دود میشوند و به هوا میروند-یعنی همه چیز و همه کس بالقوّه میتوانند مشمول این حکم کلّی بشوند. پذیرش نامانایی و ناماندگاری و سُستی و نااستواری و تزلزل در جهان، ”حسرتزُداست“ (و این به نظرم میرسد بصیرتِ خوبی است، چه آنکه رشته اُمید را از دنیای بیرون از من میبرد و بیم و اُمیدهای بسیاری را در من میزُداید)، امّا احساسِ از دست رفتن ”حسرتزاست“.... من احساس میکنم بین ایندو در تلاطمام... و حتّا گاه هر دو با هم در من حاضرند.
- ۹۵/۰۸/۲۸