متبرّک باد نامِ تو!
دیروز جراحی کرد. ظهر به فرشته زنگ زدم جویای حالش شدم. گفت: بستری است و پزشک هنوز نیامده. یکی دو ساعت بعد خبر رسید که جراحی شده. چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شد. آب مروارید داشت.
بعد از ظهر زنگ زدم-یا زنگ زد؟. نمیدانم کُداممان پیشدستی کردیم. نگران بودم، تمام روز. این سالها بدبیاری داشتهام و امسال چه شوم بود. سالِ سفید شوم. یا تختهای سفید بیمارستان، و یا کفنِ عزیزان. صدایش آمد، دردی داشت، هم دردِ چشم و هم رنجِ دوری. گفت: چشمام میسوزد. گفتم: طبیعی است دیگر، تو که به درد عادت داری، جراحی چشم هم دردی دارد ولی زود تمام میشود. گفتم: یادت هست من افتادم زمین و پلکم پاره شد؟ نزدیک بود چشمی از دست بدهم. درد داشت. خطر از بیخ گوشم رد شد. تازه جراحیاش بدتر از جراحی چشم تو. آمدی نوازشم کردی، کنارم بودی. این که دیگر چیزی نیست. این هم خوب میشود، تمام میشود.(دلاش غنج میرود از شادی-حتّی وقتی درد دارد- وقتی میشنود که خوبیها و بودنش و محبت و عشقاش نه تنها هیچ فراموش نکردهام بلکه ذره ذره، صحنه به صحنه، خط به خط پیش چشمام است. ازین خاطرات قوّت دل میگیرد، و من شاد میشوم.) بعد ازین: بهتر میبینی. دلش گرم شد. ولی صدایش درد داشت. و از درد میلرزید. مدّتها بود صدایِ دردناکِ مرتعشاش را چنین نشنیده بودم....
ارتعاشِ صدایش از درد، نازکای دل ام را سخت میلرزاند.
پیرزن را چقدر دوست دارم. باشکوه است. زیباست، دوستداشتنی، محجوب، مهذب، مهربان، مشفق، حامی، اهلِ ایثار و فداکاری. تا آخرین نقطه. نه در جان و نه در مال، هیچ اهل مضایقه نیست. میبخشد و عفو میکند. چشم میبندد و فراموش میکند. دهشِ ناب و مستمر، رحمتی ابدی. ’به شیوه باران پر از طراوت تکرار‘. دوست دارم باشی، بمانی، و ای کاش میتوانستم کاری کنم برای تو ... مهربانم.
تن ات به نازِ طبیبان نیازمند مباد...!
- ۹۵/۰۵/۱۸