غُبارِ سُخَن ...
تصوّر من اینست که سخن گفتن سخت غُبارآلود است. آگنده از تیرگی و مملو از مَضار و آفاتِ عدیده. در طول زندگی بارها تجربه کردهام که مسألهای ساده – گاه سادهترین مسائل برای من، بدیهیترین نکته- با به زبان آوردن، بَدَل به معضلی شده است. هر وقت به ضرورتی هم، لب به سخنی میگشایم، احساس میکنم، غباری بر ضمیرم مینشیند. غباری که نه تنها خالی از آفتی نیست(حرف لغو و یاوهای، تهمت و غیبتی، اظهار فضلی و خودستایی و گزافه گویی و اغراقهای بیهوده و غیره)، بلکه، خود آن سخن فی نفسه، در بیخ و بُن اش، حتّی اگر بی آفت/آفاتی باشد، باز هم تیرگیای بر ضمیر و دل و به تعبیر مولانا «آیینه جان» می افگند و آیینه بی زنگار را مشحون از زنگار و غبار میکند. شاید تویِ مخاطب دردآشنا نیز همچون این خاطی، تجربه کرده باشی که بعد از سخنی، احساس مَلول بودن بر وجودت چیره و مستولی میشود. این احساس مَلولی، این ملولی از سخن گفتن، ملول از دستِ خویشتن بعد از سخن راندن از کجا ناشی میشود؟
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۵