تهران-مشهد: رعشهی درد
سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۴۳ ق.ظ
بامداد بود، مسافر بودم و تب داشتم/دارم، ولی به مهتاب هم دشنامی ندادم. مسیر همه ماه بود: بزرگ، شفاف، روشن، خنک، زرد و درخشان؛ از زمین زخم میبارید، هوا همه محنتی چسبناک و لزج، نَفَسْ همه اضطراب و بیقراری و دلآشوبه: استخوانم جوانه میزد، جوانهها همه مرده. بر زمینی که تابِ ایستادنم نیست "بُرادهی الماس و رعشهی درد"، هر قدم سفری جانکاه، انگار دردی ابدی در پاهایم بیضه کرده باشد، انگار رنجی تمام ناشدنی در جانم خانه کرده باشد...
- ۹۶/۰۶/۱۴