Octobre
از نامههای قدیمی:
در نامهای از قولِ کلود استبان نوشته بود:
” qui n'avions plus rien, nous donnerons tout “
16، اکتبر 2006.
- ۰ نظر
- ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۶
از نامههای قدیمی:
در نامهای از قولِ کلود استبان نوشته بود:
” qui n'avions plus rien, nous donnerons tout “
16، اکتبر 2006.
گفت حرف بزن. چیزی بگو. آدمی اگر حرف نزند، میمیرد. همین بود که گفت: «اقرأ»، و همین بود که گفت: در آغاز کلمه بود، و همین بود که گفت: بشنو این نی، و همین بود که گفت نه تنها از گفتن و شنیدن میخواهم حرف بزنی و تاریکی خاموشی و سکوت را بشکنی، که با دیدن هم میخواهم حرفی بزنی: کو قِسم چشم؟! ... ، آدمی اگر حرف نزند میمیرد. گفت و تَکرار کرد که بگو، تو اگر حرف نزنی میمیری. [میدانست عُمری به کلام و کلمه و زبان و سخن سپری کرده بودم، چه خوب میدانست عُمری دوست داشتن و محبّت را به کلام میتوانستم بیان کنم.]
گفتم: نه! دیگر بس است. دیگر خسته شدم. نه تنها به تن-که این تن را دیگر مَجال این همه سختی و درد نیست، طاقتش تمام شده: ببین همه پیکر زخم است-، که جان هم رمیده شده است و ملول. مستأصل. گفتم نه دیگر بس است. پاهایم از پا افتادند، دستانم خمیدند، زبانم سنگ شد و چشمانم خشکیدند. ببین، نمیبینم دیگر «وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ»، کورسویی هم از این چشمان خشکیده برنمیآید، تنها میخواهم خاموش بشوم و گوشهای کز کنم. میخواهم بروم. از ماندن و بودن هم خسته شدهام دیگر.
گفت بمان و بگو. شکایت کن فریادی بزن، غضبی کن. ولی نکن. خاموش نشو. نرو. بمان.
گفتم:
میروم و شکایت میبرم: «إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ». انتظاری
نداشتهام
که شکایتی کنم. تن فرسودهام، و دلخستهام، باید بروم. حالا دیگر پایم را از گلیم بیرون
کشیدهام.
به کناری خزیدهام،
نه هستم که ببینند مرا، نه ماندهام که رنج بکشند از دیدنم. نه خودم تاب و توان
بودن و ماندن برایم مانده. اینطور بهتر است دیگر. نیست؟! چرا هست. اینطور آن
واپسین تکیه گاه به این جهان را هم پس میزنی. هر چند دلخسته و خشکیده دلی، ولی
مغرور و آسوده، میروی. بگذار غمگین باشی. مگر غم چه ایرادی دارد؟! حداقل رفیق نیمه
راه نبوده! (دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست/چون میرود هرآینه بگذار تا برود.) حالا
آسوده پای از گلیم کسان بیرون کشیده، به کناری خزیده، پشت کرده به جهان، دور شده
ازین عالم و گیر و دارهایش. حتی دیگر تکیهای نیست که بدان تکیه دهی.
گفت: پس حالا دیگر آسوده نَفَسْ بِکش،
حالا چشمانت را ببند. آسوده بخواب. آرام بگیر. تمام شد.همه چیز تمام شد.
آخرین باری که مرا دیدند، زیبا بودم! موهایم مثل همیشه بلند بود. به ضرورتی ناچار شدم بعد از سالهای سال، موهایم را بتراشم. آنقدرها مثل پیش زیبا نیستم. موهایی تازه رُسته-این روزها- بدنی نحیف شده، پوستی چروکیده، صدا زخم خورده. دلت اندوهگین.
امسال سخت دُشوار بوده، در مورد خیلی چیزها تردید داشتم، آیا کارهایم خوب پیش میرود؟ هر سال قول میدهم که رذیلتی را ریشه کن کنم، اگر شد دانهیِ فضیلتی هم بکارم. به یک دوست کمک کنم، امّا دِریغ، نه تنها رذیلتی را سُست نکردم که لغزیدم. نه تنها به دوستی عزیزتر از جان کمک نتوانستم بکنم که دخالت کردم. آرزو داشتم که امسال زیباتر شوم، بهتر شوم، خوبتر شوم، شادتر شوم، و با آدمها و با دوستان، و با رفیقان و با عزیزانم بهتر شوم، آرامتر شوم، مهربانتر شوم، کمتر خشونت بورزم، کمتر بد باشم. امسال سخت دشوار بود. سالِ تختهای سفیدِ بیمارستان. سالِ کفن سفید عزیزان. سال از دست دادن، سالی که چشمها کم سو شدند، جادّه و این مسیر در تاریکی فرو رفت و فروتر میرود. سالی که جوانههای اُمید خشکیدند، دلم افسرد، خسته شدم، از نَفَس اُفتادم، مستأصل شدم، سالی که نایی دیگر ندارم. سالی که همه چیز در تاریکی ابهام است. حتّی همین روزها. سالی که دیگر نمیدانم حتّی، آیا 31 سالگی را خواهم دید؟
از دستهایم نوشتم و از دست نوشتم و امتدادِ جان. به یاد ”عشق و مرگ“ أُفتادم. تداعیها گریبانم را رها نمیکنند- میدانم بعضِ دوستان و خوانندههای احتمالی میگویند تو در ایّام گذشته فرو رفتهای(پاسخی نمیدهم و میگذرم). یادِ دوستانِ عزیزی أُفتادم که از دست رفتهاند. یکی ازین سه تن مثلِ من عادتِ مألوفش در کنار وبلاگ نویسی، کوهنوردی هم بود. دستهای بعضِ کوهنوردها سختی و نرمیهای غریبی را میشناسد.
برایم
نامه بنویس: از دوستان خبرهایِ خوب بنویس! -
..................
از میانِ نامههایِ کاغذی! [من همچنان به نسلی تعلّق دارم که عادت به نبشتنِ نامهیِ کاغذی دارند-در کنار ایمیل.]
تاریخ نامه مشخص نیست. امّا یحتمل مربوط به حدودِ سالهای90-89 است. جملهای که آوردهام از من نیست. مصرعی است به گمانم از یک شعر فولکلورِ ترکی[=بایاتی]. عادت دارم، این چیزها را میانِ نوشتههایم –بخصوص نامهها- بیاورم. لطافتی دارند و گه گاهی بصیرتی و حلاوتی دارند برایم، و احتمالاً مخاطبم را خوش میآید. هرچند ناخواسته آنها را میآورم نه خواسته. من ترکی نمیدانم. فکر کنم جایی ترجمهای خواندم. شاید این کتاب: مادران کبوتر میشوند، ترجمه: اردشیر رستمی. نشر دنیای نو. (همراه با تصاویری گیرا از مترجم خوش ذوق)
دیروز جراحی کرد. ظهر به فرشته زنگ زدم جویای حالش شدم. گفت: بستری است و پزشک هنوز نیامده. یکی دو ساعت بعد خبر رسید که جراحی شده. چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شد. آب مروارید داشت.
’هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ‘* اینرا لوط میگوید(11:77) هنگامی که همشهریان و خویشان و آشنایاناش به ”خانهاش“ هجوم آوردهاند. یعنی:”این روزی است سخت بر من گران و صعب“.
تو بر کنارِ فُراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال ... !
«حضرتِ سَعدی»
مدّتی پیش در سفرم به تهران، با یکی از سه عزیزی که در این عالَم هستند گفت و گویی داشتیم مفصل. در مورد زندگی و معنای زندگی و غیره. بیشتر گفت و گویمان(که البته من بیشتر شنونده بودم به گوشِ جان) در باره «زمان و سوءمدیریت زمان و از بین رفتنِ و تلف و ضایع شدنِ عُمر بود». و اینکه چقدر در سعادت و خوشبختی و نیکبختی و شقاوت بدبختی و سیاه روزگاری و تیره بختی ما نقش دارد. این عزیز بیبدیل –که عمرش دراز باد!- چند روزی بود که پای به شصت سالگی(60) نِهاده بود. بارها در گفت و گو به چشم میدیدم که از ”تلف شدنِ عُمرش“ دندان برجگر و افسوس میخورد.
امروز با خودش در خلوت زمزمه میکرد:
’وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ‘ ”من خویشتن را بیگناه ندارم و ندانم که تن[=نَّفْس] آدمی نَهمارِ[=بزرگ و عظیم] بدفرمایست و بدآموز“* (53:12) ترجمه خرمشاهی: «و من خود را مبرا نمیشمارم، چرا که نفس [آدمی] بدفرماست»
با خود گفت: ’إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ‘ ”ما بد کردهایم“*و کسی نبود که به او بگوید ’اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا‘ ”آمرزش خواه گناهان ما را“*... یارانش رفته بودند، در بیابانی داغ و سوزان هبوط کرده بود، مَلجَاء و پناهی نبود، و از دستِ خویشتنِ گریزی نداشت! بر خویش قصور ورزیده، زخمهایِ قصورش بر پیکره جانش برآماسیده. بر خویش میلرزید. و خویشتنش را در حجاب از چشمان ”رب“ مییافت. هیچ آرامِ دلی نبود...!
در گوشِ ضمیر خود خواند:
رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ (24:28) ”گفت إِیبار خدایِ من از آنچ فروفرستی بهمن از بهترین بهدرویشی“**. (ترجمه فولادوند: ”و گفت پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم“)
تصوّر من اینست که سخن گفتن سخت غُبارآلود است. آگنده از تیرگی و مملو از مَضار و آفاتِ عدیده. در طول زندگی بارها تجربه کردهام که مسألهای ساده – گاه سادهترین مسائل برای من، بدیهیترین نکته- با به زبان آوردن، بَدَل به معضلی شده است. هر وقت به ضرورتی هم، لب به سخنی میگشایم، احساس میکنم، غباری بر ضمیرم مینشیند. غباری که نه تنها خالی از آفتی نیست(حرف لغو و یاوهای، تهمت و غیبتی، اظهار فضلی و خودستایی و گزافه گویی و اغراقهای بیهوده و غیره)، بلکه، خود آن سخن فی نفسه، در بیخ و بُن اش، حتّی اگر بی آفت/آفاتی باشد، باز هم تیرگیای بر ضمیر و دل و به تعبیر مولانا «آیینه جان» می افگند و آیینه بی زنگار را مشحون از زنگار و غبار میکند. شاید تویِ مخاطب دردآشنا نیز همچون این خاطی، تجربه کرده باشی که بعد از سخنی، احساس مَلول بودن بر وجودت چیره و مستولی میشود. این احساس مَلولی، این ملولی از سخن گفتن، ملول از دستِ خویشتن بعد از سخن راندن از کجا ناشی میشود؟