افسوس
مادرش مثل همیشه به پهلو خوابیده بود با همان چشمان غم زده اش گفت: چرا باید زنده بمانم تا ببینم تو اینطور شده ای ...
او هم در دل خودش می گفت کاشکی همان زمان جنگ مرده بودم یا وقتی که بیمار شدم یا الان...
- ۰ نظر
- ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۵
مادرش مثل همیشه به پهلو خوابیده بود با همان چشمان غم زده اش گفت: چرا باید زنده بمانم تا ببینم تو اینطور شده ای ...
او هم در دل خودش می گفت کاشکی همان زمان جنگ مرده بودم یا وقتی که بیمار شدم یا الان...
اینطور هم نبوده است که عضو گروهی و ... بوده باشد. جز سالهای دوری که چند تا از رفقایش بودند و همه سنشان از او بیشتر، جز یکی دو نفر سنشان که کمابیش هم سن و سال او بودند. با گروهی انگار نتوانست یا نشد یا پذیرفته نشد تا دمخور شود. حالا یا قد بلندش یا چپ دست بودنش یا اینکه کمی زیادی ماخولیایی است و افسرده و یا احوالش برای دیگران غریب و یا افکارش برای دیگران عجیب، یا خلوت گزینی اش یا اینکه همه اش فکر می کرد قرار است همین روزها بمیرد، یا اینکه سرش در یک مشت اوراق کهنه و خاک گرفته بود یا اینکه دم دمی مزاج بود یا اینکه خیلی چیزها که شاید خودش هم نداند.
یک بار هم وقتی گفتند آن دوستانِ من و ما، دوست تو هم هستند و همیشه احوالت را می پرسند و ...، گفت: لابد اینقدر دوست هستیم که احوال مرا از تو و او و دیگران می پرسند!
شاید مهم نیست یا برای من مهم نیست که عضو جمعی یا گروهی از دوستان هستیم(هستم) یا نه. مهم این است که دوست یا دوستانی دارم که عزیزند. و این برای من خیلی خیلی مهم است. مهم نیست که عضو گروهی از دوستان باشیم، مشترک با دیگران یا غیر مشترک، مهم این است که دوستی معنایی دارد. اگر قرار است بگوییم با یکی دوست هستیم اقل و شرط لازم اش شاید این هم هست که اگر چهار بار احوال پرسیده یک سلامی کنیم!(دارم می گویم قصه دوستی دو طرفه است!) اینکه نزد دیگرانی که حالا یا دوست هستند یا نیستند یا خبری ازشان هست یا نیست، ابراز و اظهار نگرانی کنیم از احوالات یک دوستی و خود طرفی که جویای حالش شده ایم را مدتها خبری ازش نگیریم مضحک است. و حتی گاهی شاید توهین آمیز. حداقل تفاوت دوستی با مابقی خیلی از امور و مناسبات زورکی انسانی مثل خانواده و جامعه و همکاران و همگنان و همسایه ها و ...، این است که لابد خودمان انتخاب می کنیم. این هم برای من غریب است که بگوییم بیماری و ... مانع شده است مستقیماً حالی بپرسیم. فکر می کنم دوستی اقتضائاتی دارد، اگر بلد نیستیم یا باید یاد بگیریم یا مدام برش اصرار نورزیم. حالا دچار این خودشیفتگی هم نیستم که فکر کنم در نقطه ای ازین هستی سرد و خاموش آدم مهمی هستم. نه. یا دچار این حالت نشده ام که خوب چرا کسی حالی نمی پرسد، همین کسانی که حال می پرسند بس است همین دوستی که عزیز است و شفیق و تک و توک دوستان دیگر نیز. اینها برای سر کردن تا ته دنیا برای من یکی کافی است. دارم می گویم. دوستی معنایی دارد که لابد یک چیزهاییش از ابتدائیات و متقضیات و برای من از بدیهیات آن است.
تازه مُرده بود. و حال و هوای من هنوز بد بود. خیلی بد بود. زنجیره ی مرگ و میرهایی که یا بیماری یا اتّفاقی مسخره کسی از دوستان و رفقایم را گرفته بود، تمام شدنی نبود انگار. سالها بد. شش هفت سال اوّل دهه ی هشتاد. بهار شد، بهار سال بعد از مردن این یکی رفیقم. خردادش گرفتن صورتم را روی آسفالت داغِ شهر گرم کشیدند و نصف صورتم رفت. خرداد شد و همان نگبتی که بر سر همه مان نازل شد. همه. ولی من با تأخیر. مرداد بود که گرفتند و بردند. روز اوّل شش هفت ساعت پشت کولر دستبند زدند، تا بیشتر بسوزم. کتک هم بود قبلش اندکی چاشنی. آخِر شب فرستادنم و به یک عده بخت برگشته دیگر ملحق شدم. آن سه روز و نیم توی اتاقی سیمانی با گرمای مرداد شهر گرم، شاید پنجاه یا اندکی بیشتر. سه چهار بطری آب بد بود برای بیست سی تا بخت برگشته. یک وقتی هم بردند تا کمی استنتاق تمرین کنند و اقرار ضبط کنند. روزهایی بود که یکهو در آن تاریکی یک گوشه ی دورتر اتاق کسی می زد زید گریه. روزهایی بود که خانواده ها نمی دانستند کجاییم، روزهایی که رفقایمان از ما خبر نداشتند و ما هم از آنها. روزهایی که محبوب یکی و معشوق دیگری ان طرف دیوارها نمی دانست چه کند، و محبوبش این طرف. روزهایی که بعدی انگار نداشت، مثل اتاق سیمانی در شبِ تیره که انگار تَه نداشت، انگار این روزها تَه نداشت. دادگاه هم که همه را با وثیقه و ... آزاد کرد، نگهم داشتند و بردند و قصه ام کش آمد. مادر جان ام خودش را زده بود وقتی گفتن همه را ول کردن جز این بچه تو را ... مادرم شکست همان روز ... و سه روز من فکر می کردم مادرم مرده است...
تمام نشد. بعدتر هم که ولم کردند، تکرار شد. بارها و بارها. هر بار می گفتم خدا کند این بار آخر باشد. من که کاری نکرده ام. نشسته ام توی خانه دارم مثل کرمی چسبیده به تشک. دست بر دار نبودند. ماجرا کش آمد. یک سالِ تمام. وقتی می روی داخل تکلیفت کمی معلوم است ولی هی بگیرو ول کن بشود، نه. مزخرف بود. بد بود نحس بود نگبت محض بود. تمام نمیشد. ساعات بازداشت و بازجویی و کتک و ... و من حرفی نداشتم.
شش ماه موبایل نداشتم. کامپیوتر و ... هم خبری نبود. سه چهار نفری سر زدند. حالی پرسیدند. بعدتر که گه گاهی می آمدم بیرون دیدم کسی نمی شناسدم. حتّی گاهی انگار به چشم گناهکار نگاهم می کنند. هنوز نفهمیده دقیقا چه شده. بعضیها تا دو سال حتّی نپرسیدند زنده ای یا مرده. بعد از دو سال هم معلوم بود سالم و علیکها چطور بود. وقتی توی خیابان می دیدند انگار جنّی دیده باشند. سلام می کردی به ادب هم جوابی نبود. حالا باید دنبال رفیق و دوست و آشنای تازه بگردی دنبال شغل و ... دنبال جای تازه توی زندگی و ... و پیدا نمی کردم. یکی هم می شناختم از همان بچه ها که معشوقش را از دست داد و رفت دنبال معشوق و هیچوقت نشد که باز معشوقی داشته باشد. آخر هم بی معشوق رفت ته دره. بیماریها هم همانجا آمدن سراغم و جاخوش کردند. گفتند بمانیم. فلجی و کوفت و زهر مار. ماندند. همه ماندند.
خیلی سعی کردم زندگی را باز سامانی بدهم. باز کاری پیدا کنم و ... . فکر می کردم میگذرد و باز زندگی به روال سابق بر می گردد. حالا بعد از هشت سال تازه فهمیدم نه. چیزهایی هستند که وقتی اتّفاق می افتند هیچوقت دیگر درست نمی شوند. من هیچوقت آدم سابق نمی شوم. هر چه داری از دست میدهی و خودت هم ویران میشوی. نه ویرانه ای که با تکه پاره هایش بتوانی کاری کنی. خاکسترِ تمام. جوانی رفت، استعداد و امکان و توان و شور و شوق و امیدها. امید به خودت سوخت. جسمت ویران شد و از روانت چیزی نماند. وقتی بازداشت بود و اتاق سیمانی همه چیز را همانجا گذاشتم. و نفهمیدم. تُهی و پوک شدم. دیگر خودم را نشناختم دیگر کاری نشد بکنم دیگر شادی نبود دیگر توانی نبود. و اینها را بعد از هشت سال روی تخت بیمارستان باید بفهمم. خیلی سعی کردم همه چیز به روال عادی برگردد. زندگی را از سفر شروع کردن. ولی اشتباه است بیست و چند سال طول کشید تا چیزی یاد بگیری و زندگی کنی کمی و راه و رسم زندگی را هم یاد بگیری. برای خودت. یک شبه همه دود شد و به هوا رفت. هشت سال در این توهّم که میشود باز درستش کرد. چیزی نساختی. چون نمی توانستی بسازی. چیزی نداشتی که اصلا باهاش چیزی بسیازی. چیزی از تو نمانده بود. همه فکر می کنند تمام شده یا خوب یک حبسی و چیزی بود. ولی تمام وجودت را مچاله می کند. همه زندگی ات را تحت شاع قرار می دهد. دوستیها آشنایی ها کار و بارت خانواده ات عواطفت باورت نگاهت ... همه چیز را. نشد چیزی بسازم، اگر اصلا می توانستم بسازم. حالا باید بفهمم. بعد از هشت سال. و این چیزهایی که می بینم الان دارم بلد نیستم کاری کنم. نه دیگر بلد نیستم زندگی کنم. همه چیزم را همانجا گذاشتم. پشت گرمای کولر و که پوستم را سوزاند و چشمم را سرخ کرد، توی همان اتاق سیمانی تاریک دراز که بوی عفن می داد و نمور بود. همه چیز را هر چه که بلد بودم. دیگر آدم سابق نیستی، دنیا را نمیفهمی، خودت را هم...دیر فهمیدم که دیگر بلد نیستم زندگی کنم ...از جاهایی هیچوقت بر نمی گردیم...
آبان را بسیار دوست می دارد. امّا چیزهایی هستند که همیشه هستند و وقت نمی شناسند و حتی آبان را خراش می دهند. نه فقط محبوس شدنش در اینجا، بلکه بسیار چیزهای دیگری.-- حالش که خوب نبود، نه تنش از تب و لرز می ایستاد، و نه رنجی که روانش را هی مُدام رنجه می کرد دَمی آرام می گرفت. بی تابیِ درد هم مانع نمی شد کابوسی که سالها قبل در بیداری آمد سراغش گریبانش را رها کند. یادش می آید آن شب چقدر طولانی بود. شش ساعت پُشت یک کولر نگهش داشتند تا پوستش بسوزد. یادش نمی رود. خاطرات ظلمت مثلِ حیوانی درنده گریبانت را می گیرند و تن و جانت را می درند. می گیرند و هرگز رهایت نمی کنند. انگار نه انگار هشت سال گذشته است. جاهایی هست که وقتی می روی هرگز بر نمی گردی ... تا ابد همه و همیشه محبوس مانده باشی انگار ... حالا کابوس کهنه با زخمهای ناسورش به بستر مرگش آمده ... رهایم کنید...!
رهایم نمی کنند...
یَا لَیْتَ بَیْنِی وَبَیْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ