خاطرت تسلی... حضورت التیام...
وقتی بر تخت سفید درد می کشی و می نویسد و آرام می گیری:
ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف می توان کرد
- ۱ نظر
- ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۲
وقتی بر تخت سفید درد می کشی و می نویسد و آرام می گیری:
ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف می توان کرد
دیروز آمده بود تا مثل خورشید همیشه تسکین ام دهد. التیام آلام روح و رفوگر دردهای جسم. درد زیاد میشد اما او بود، همین کافی بود. شب پرواز داشتم به تهران، برای شیمیدرمانی جدبدتر با داروهایی تازه و... سفر خوب نبود، اصلا خوب نبود. آنقدر بد شد که بناچار مستقیم از فرودگاه به بیمارستان رفتم. به زور و ضرب مسکن و... کمی هم خوابیدم. صبح دیرتر شیمیدرمانی شروع شد، دردم کم نشده بود، زیادتر میشد حتی هر لحظه. اینبار احتمالا ابروها هم میریزد هفتهی پیش بنحو محسوسی از ابروی چپم کم شد، الان هم ببشتر موهای سرم ریخته. الان هم هنوز درد لانه کرده در استخوانها بعد از شیمیدرمانی و خوابیده بر تخت دارم وبلاگ مینویسم. این سفرهای مکرر هم از شهر جنوبی به پایتختی که دودزده است خستهترم کرده و درماندهتر. تنها آشنایم هزار و چند کیلومتر دورتر است. دلگرمیام همان هزار و چند کلیومتری است هرچند همیشه حاضر است، اما « در لحظه های اندوه( که) سنگ هم نمی روید »( از ضیاء موحد)بهتر میفهمی حضور یعنی چه. همین حضور فیزیکی و ملموس چه دنیای بزرگی است چقدر مهم است. اینجا البته مردمان مهربان دارد، پزشک مراقب است و چونان پدری که از فرزند از من مراقبت میکند، تیم پزشکی دلسوز و... ، ولی دل ضعیف تنها بدنبال آشنایش است تا لختی بیارامد. جلالالدین بلخی گفته بود: هر دو بحری آشنا آموخته/هر دو جان بی دوختن بر دوخته...
وقتی درد جسم فاصله است تا هزار و چند کیلومتر وقتی الم روح دیوار است تا دور بمانی وقتی از دست بدهی و بازیابی اش وقتی گاهی فکر کنی اگر فرصت واقعاً کوتاه باشد و سفر جانکاه و شاید صبح بعدی در کار نباشد، تازه می فهمی آشنایی صمیم داشتن که قوت دل است و شفیق زخمهای ناسور چه گوهری است.. فقدان و دوری و غربت و زخمها و رنجها و دشوریها نشانت می دهد... حالا روی تختِ درددی دور تازه فهمیده ام:
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش می سنجم.
از:احمد شاملو
درد هم دارد زیاد میشود نوشتن سخت تر می ترسم نتوانم بنویسم چند روزی درد به دستم زده است... امروز دارد طاقتم تمام میشود...
بعد از ظهر پنجشنبه شروع دردی که سابقه نداشته، خونریزی مکرر، حالی شبیه غثیان، و تب و تعرق. شبِ قبلتر از شدّت درد رفتم بیمارستان و مسکن و... تزریق شد. فردای شبِ قبلتر که حالم بدتر شده بود، تحمل کردم،شبْ شدّت گرفت، صبر کردم، طاقت اما تمام شد، شبِ دیرتر دوستی لطفاً مرا به درمانگاه برد، طلب دفترچه کردند، دکتر نگاهی کرد، گفت دیروز ازین فلان داروها استفاده کردهای، گفتم بله، گفت نمیشود همین دارو را نوشت، ننوشتند و ندادند و درد امتداد پیدا کرد. چند جای دیگر نیز هم. از درد بخود میپیچیدم، حالم بدتر و مسأله پیچیدهتر شده بود. پزشکِ خودم هم تهران است نه این شهرِ ساحلی که شهرم است یا نیست، تماسها حاصلی نداشت ونیافتمش. مستأصل با بدنی پر درد برگشتیم. جمعه چقدر بد بود. شب اندکی درد بهتر شد، به کمک کسانی دارویی تزریق کردنذ، نیمههای شب درد و علائم دیگر کم شد. صبح، بهترم. درد ولی هست اما نه به همان شدت، نزدیک به حالت تا حدودی بهنجار این روزها.
وضعوحال جالبی نیست اما امید دارم هنوز. هرچند افسردگی و یأس گاهی خیمه میزند و گاه خیمهاش سنگینتر اما هنوز دارم ادامه میدهم. تأثیر محبت بعضِ آدمها قوت قلب است. تأثیر دوست چه نیرومند و گرم و روشن و زلال و مهربان و صمیمی. خوشحالم که هست. خوشحالی بزرگی که تازه دارم میشناسم و سعی میکنم قدری قدرش را هم بدانم.
حتی وقتی که درد داشت تار از پود نسیجام میگسست، میخواندم:
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
مسعود سعدِ سلمان، حبسیهای دارد با این آغازه:
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانهء اسرار من خراب کنند
قصیدهای است برای من بسیار گیرا، هرباز میخوانم اشکی گوشهی چشم و بغضی در گلو.
امشب شبِ دومی است که تکرار میشود: درد میپبچد در استخوان، تن بیتاب میشود، طاقت هم تمام. از درد به زمین چنگ میزنی، راهِ گریز و گزیری هم نیست. - به زحمت لباس میپوشی و این وقت شب میروی درمانگاهی در گوشهی شهر. مسکنی تزریق کنند بلکه درد جسم تسکین پیدا کند، حتی اندکی.
نشستهام تزریق کنند، میخوانم« من آن غریبم و بیکس که تا بروز سپید/ستارگان ز برای من اضطراب کنند »،البته بیکس نیستم، اما، خودشیفتگیِ من نیست؟ امیدوارم نباشد. امیدوارم مسکنها کاری کنند.
خستهام از مکرر شدن روزان و شبانی که به بیمارستان ره میبرد و ختم میشود. و خسته از ساعاتی که مسکن درمان است.
همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
....
و قلب
برای زندهگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حزف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندهگیست
تا من به تاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برایکبوتراهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار
حتا روزی
که دیگر نباشم.
"احمد شاملو"
۱۳۳۴
-----------
* شبی بود که جسم از درد فریاد نمیکشید-تنها تاثیرِ مُسَکِن نبود شاید-، کسی بود که در این گرمای طاقتسوز و شرجی کشنده باعث شده بود تاب بیاورم،هرچند جسم از درد تار از پود نسیجاش گسسته شود. شبی بود پر از شرجی، مدام میخواستم گریه کنم. غم سینهام را میسوزاند، اندوه به چشمانم چنگ زده، و سینهام از حزنی متراکم لبریز...ماتم زده بودم انگاری در کنار کسی که دوستش میدارم، انگار مادری فرزند مرده در « دشتِ گریان »، مجالی نبود که ضجه بزنم همین. چشمانم نمناک اما نه از نمِ شرجی. اشکها چقدر ترشاند و تلخ! اشکهایی که هرگز نمیآیند مثل زهر کشنده اما آرام، آرام میکشند. روزی برای بازجستن، بازیافتن، بازشناختن، و بازیافتن و بازیافتن و بازیافتن و محبت و مهربانی دوباره ورزیدن، صمیمی شدن دوباره از صمیم جان و به جای از ترس کنار هم نشستن، نشستن از روشنایی از آشنایی از امنیت، روزی برای جسمی که درد نمیکشد، قلبی که درد نمیکند، جانی که در خود نمیپیچد، جانی که نمیفسرد، بغضی که از شادی است، آغوشی که مهربانی است بدون اندوه، روزهایی که پشیمانی نیست دیگر، نیست شده باشد، روزهایی که پریشانی گم شده است و هرگز برنمیگردد، قلبی که صد پاره نیست دیگر، قلبی بزرگ و وسیع، قلبی مهربان قلبی گرم و خورشید گون، قلبی که صد پاره شد وقتی شکست و دوباره استوار شد، گرم شد، قوی شد، خورسیدی شد و سایهای با خنکایی از نگاه و کلام، چه روزهایی چه آرزوهایی چه بیداری رؤیاگونی... برای من برای تو برای ما... و فکر میکنم چه آرزوهایی دارم حتی برای روزهایی که شاید هرگز نبینم، چه آرزوهایی دارم حتی برای روزی که دیگر نباشم، و من آن روز را انتظار میکشم...