تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۲۵ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

کمی اعتراف

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ق.ظ

چیزی که پایین آمده نامه‎ای است به دوستی. چیزهایِ خُردی برداشته‎ام تا بتوانم اینجا منتشر کنم. نامه را فکر کنم دیروز نوشتم. آن دوست پاسخی به لطف نوشته. حالا چرا این کار را می‎کنم؟(انتشار نامه) دردِ دل است؟‌جلبِ ترحّم؟ عذرخواهی؟ نشان دادن صداقت و شرافت؟(در مورد خودم چه چیز مضحکی است ادّعای داشتنشان) خیلی با خودم کلنجار رفتم بدانم نقابی دیگر پُشت انتشار این نامه هست؟ خودفریبی دیگری. فکر می‎کنم تنها بخش ناچیزی است--اگر الان که می‎نویسم هنوز اندک صداقتی در من بوده و مانده باشد اصلًا--، از اعترافِ من. اعتراف به کسانی که دوستشان دارم، رنجشان داده‎ام بدون تقاضایِ عفو. احساس می‎کنم با سر به سنگِ سختِ واقعیّت خورده‎ام. و تنها ذرّه‎ای از زشتی خودم را دیده‎ام. باورش سخت است، آنهم از من، ولی ازین سرشکستگیِ رنجبار سپاسگزارم. سپاسگزار ... حدّاقل کمی احساس می‎کنم زشتی‎ام را دیده‎ام. کاشکی این یک بار را درست فهمیده باشم درست تشخیص داده باشم. کاشکی... و می‎دانم گفتن این حرفها ، که اُمیدوارم صادقانه بوده باشند، دردی را درمان نمی‎کند... هیچ دردی را... هیچ رنجی را... 

شاید کسی بعد از خواندن بگوید اعتماد به‎نفسِ پایینی داری، چرا همه تقصیرها را گردن خودت می‎اندازی، و پاسخم این است: شاید برای یک بار دارم راست می‎گویم و واقعیّت عریان را می‎گویم. و فکر می‎کنم همینطور است. شاید کسی بگوید هیجان زده شدی. ولی فکر می‎کنم راست هستند چون با نوشتنش آسوده و آرام نشدم. هروقت فریبی می‎دهم و دروغی به خود-اگر توان تشخیصی در من مانده باشد هنوز-، اندکی آرام می‎گیرم، و این بار نه. واقعیّت دردناک است و توهّم و فریب نه. نوشتن این نامه برایم زحمت داشت و رنج، چون راست نوشتم. فریب دادن و حرف ناراست زدن، حدّاقل برای من، آسانتر است.

اُمیدوارم اینبار فریبکاری دیگری نبوده باشد...

  • Travis Travis

♋️: چهارمین بُرج

سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ

 تراشیدهام، قرار است بزودی شروع شود. از عجایبِ روزگار یکی همین که همین چند مدّت پیش بعد از سالها دوستی را یافتم آنسوی عالم و نوشت که به همین ابتلاء دُچار شُده. اِنگار که قرار بوده بنحوی من هم از خودم خبردار بشوم. راستش وضعِ روحی خوبی ندارم و این خوب نیست. عصا دارد بعد از چند سال  کنار میرود(هرچند دوا و درمانش تا آخِر سال ادامه دارد)؛ ولی باید فعلًا در مورد جِسم‎ام در مورد دو چیز دیگر تلاش زیادی کنم: یکی بیماری‎ای قدیمی  است که تشدید شُده امّا جایِ اُمیدواری هست-آنچنان که اطبّا گفتند-، و دُوُمی خیلی اتّفاقی متوجّهش شدم/شدیم و خیلی  تازه است. قَدَمِ نورسیده ظاهرًا خیلی مبارک نیست. تصمیمهایی گرفتهاند،  اوضاع و احوال کمابیش پیچیدهای است و همین مقداری  مسأله را بغرنج میکند. خودم نه اُمیدوارم و نه نااُمید، بیشتر منگم. کمی هم ترسیدهام. خبر خوب شاید این باشد برایم:  دوستِ عزیزی که انسانِ شریفی است و رواندرمانگر حاذقی است همین چند روز پیش آمده ایران و قرار است ببینمش. قرار  است خیرخواهانه کمکم کند. اگر احوالم بهتر شود، شاید بشود با نورسیدهیِ نامَیمونی که ساکنِ جسم شُده، هم بهتر دست و پنجه نرم کرد،  هرچند همه چیز مُحتاجِ زمانِ زیادی است، و مسأله ظاهرًا همین زمان است! خبر خوبتر و خوشحالی‎بخش‎تر و توانبخشتر میتواند این باشد که، حالِ  کسی کمی، و حتّی فقط کمی بهتر بشود. آرزومندم...

  • Travis Travis

بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم ...

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ


  • Travis Travis

...your heart, It's always gonna be broken

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ق.ظ

RANDI: Yeah. I, uh...Because...I said a
lotta terrible things to you. But --
I know you never -- Maybe you don't
wanna talk to me


LEE: It’s not that

.
RANDI: But let me finish. However it -- my
heart was broken. It's always gonna
be broken. I know your heart is
broken too. But I don't have to
carry...I said things that I should
-- I should fuckin’ burn in hell
for what I said. It was just


---

Manchester by the Sea

  • Travis Travis

طهران، غربت...

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

طهرانم و به خانه کسی نرفته ام، مسافرخانه ای خلوت و کوچک و دور تنها در غربت. دوست دارم به شهر کوچک خودمان برگردم و دیگر از آنجا نروم... آنجا، کسی را می شناسم  که دوست دارم کنارش باشم، ببینمش، بشنومش، حتی اگر دیگر لمسی نباشد. دوست دارم لبخندش را ببینم نه یک استیکر خشک از فاصله ای بعید... تازه که لجنهای برکه حقیر و کوچکم را اندکی کنار زده ام میفهمم چقدر دوستش دارم و او برای من در تمام این ماهها چه کرد. بخصوص آن دو ماه نحس... برنگردی ای ماه برنگردی... اینکه در شهر باشی و باشد و امکان دیدارش نیست شهر را برایم مثل سنگ قبری کرده که بر سینه ام میفشارند... دارم به زمین و آسمان خودم را می کوبم تا بشود باز شنیدش ..  دیدش... امکانی پیدا شود ... کاشکی فرصتی بدهد... مجالی .. لحظه ای... تازه فهمیده ام چه بد کرده ام و چه دوست می دارمش... همه جا می بینمش انگار خواب زده شده باشم همه جا می شنومش انگار در رویا زندگی کنم... اما نیست... هر جا که او نیست نفسم بند می آید... سینه ام تنگ می شود ...قلبم می ایستد ... نه نفس بالا نمی آید... 

  • Travis Travis