بعد از ظهر رفتم دیدن دوستی عزیز که رواندرمانگرم نیز هست. بعد از دو سال می دیدمش. دو ساعت و نیم جلسه درمان و بعدش نیز همنشینی. با مهربانی و صمیمیت. در رواندرمانگری دوستی می ورزد و به مخاطب به چشم بیمار یا یک بسته پول نگاه نمی کند. هر چه بتواند انجام می دهد. در دوستی مهربانی اش بی منت و بی رشوت است، بی تکلف و چه زیبا چه ظریف چه شریف. چه دوستش می دارم چه در مقام رواندرمانگر و چه دوست و چه انسان.
حالا برگشته ام بعد از قریب به هفت ساعت. منتظرم الان با بی خوابی، احساس تنهایی قوی ای دارم و استخوانهایم تیر می کشند. فردا شروع می شود. قدم اول. مضطرب هستم، بیقرار و حتی محزونم. دلم گرفته است و قفسه سینه تمگ، سقف انگار سنگی بر سینه، دیوارها گویی دارند بدنم را از هر همه طرف می فشارند. مچاله شده به گوشه ای افتاده. نگرانی ام مشخص است حتی از چهره می شود دانست و زنگ صدا شاید و یا ضربان قلب که بد می تپد...
فردا مهم است. اینکه بدنم چه واکنشی نشان می دهد-هر چند اطبا امیدوارند و می گویند بدنت نحیف است و ضعیف هم شده این مدت ولی قوی است و مقاوم در کل-، مهم است و آزمایشهای نیز مهم اند. و راستش از نظر روحی و روانی خیلی وضع و حالم خوب نیست. دوست دارم دوست باشم، دوست دارم صلح باشد، دوست دارم آرامشی داشته باشد دوستی دورتر و شادی و آزادی نیز هم. دوست دارم کمی چیزها بهتر شود حال و روز دوستی که برایم بس عزیز است بهتر از این روزها و احوال و ایام و ثانیه ها. دوست دارم احوالم بهتر شود و درمان شود همه چیز و حال دوستی عزیز بهتر مدام و مدام و مدام. امیدهایی دارم برای خودم و دوست عزیزی و چند کس که عزیز می دارم. ولی عجیب محزونم و فشرده...