تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۲۵ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

باشد که رگش بگسلد...

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ق.ظ

مناظره می کردیم. می گفت: "آمدم کنارت گرفتم، کنار گرفتی".  گفتمش: "وصل تو بس عزیز آمد. افسوس که عمر وفا نمی کند". گفت: "امشب اگر نمی آمدم از میان ما چیزی می رفت، فوت می شد. بیگانگی می شد درین حال".  مناظره دراز می شد، گفتند چه می گویی؟ گفتمش چرا جواب اینها را نمی دهی؟ گفت: می ترسم دلشان رنجه شود. 

مناظره دراز می شد وقت بر من تنگ و وجودم فشرده و ثقیل. خواستم بروم. و ترفتم. گفت به خدای می سپارمت. گفتمش: "تو دانی به خدام می سپاری. خدا ستار است. نیکو جای سپردی..."، خدا تو را از برای ما حفظ کناد... 


....

رویایی با منقولاتی از مقالات شمس تبریز

  • Travis Travis

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید...

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۶ ق.ظ

چند نفر را از نزدیک می شناسم که به همین "برج چهارم" و همین نوعش مبتلا بورند و دست بر قضا بر بالینشان بوده ام. پس با چیزی که می شود دید چندان غریب نیستم ولی یا چیزی که دارد رخ می دهد بیشتر غریبه. به دانسته های پزشکی ام چیزکهایی اضافه می شود، که البته مثل دانسته های دیگرم جندان مهم نیست. شخصاً درباره ی فلان و بهمان زندگی چیز زیاد خوانده ام ولی چندان زندگی نکرده ام؛ حاصل اینکه دانسته ها چیزی هستند اما مهمتر: به تجربه تاطه می فهمم که کسانی که می نشاختم و به همین قصه مبتلا یوده اند چه می کشیده اند! 

دو روزی بود برگشته بود ایران، چندان بد نبود اما خوب هم نبود. دومین روز غروب، غروب مهرماهی که آن خواهر مهربان زنگ زد و گفت: تمام شد. آنهای دیگر هم نماندند. ولی همه رضامندانه، با رضایت باطن و نطد عزیزانشان تمام کردند. حتی وقتی رضا برگشت ایران توی فرودگاه پیشش بودم و بعدتر هم. رفته بودم پیش دوستس دلتنگیها را گریه کنم و دلنگرانیها را بگویم. حرفها اثر نکرد. حین برگشتن، چشم در چشم خورشید پاییزی. تمام کرد. دلم برای همه تنگ شده. برای همه شان که نیستند. ببشتر دلم برای همین یکی دو نفری که الان دارم و هستند و قدرشان نشناختم تنگ شده. همین الان که در تخت از شدت حزن نفسم مشرف به موت است، مچاله به گوشه ای افتاده از اندوه چگال شده از غربت انگاری دارم در تخت فرو می روم و تخت مرا می بلعد. دلتنگ تر... هوای اینجا چقدر غربت دارد و بی کسی...


*امیددارم همین یکی دو تنی که دارم و عزیز می دارم،  تندرست باشند و بمانند و خوب و خوشتر. .. دلم گرم می شود حتی در غربت اینجا و این روزهای ناخوب...

  • Travis Travis

بیست و چهار ساعت بعدتر

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۹ ب.ظ

اوضاع و احوال کمی پیچیده شده. واکنش بدنم در اولین قدم بنحو عجیبی بد بود. احوالم چندان مساعد نیست، دیشب تب داشتم، درد استخوان از همه بیشتر آزار می دهد، انگار انبان باروتی که محتاج آتش بوده. گفتند فعلاً باید اینجا باشی-جای دیگری هم اصلا می توانستم باشم؟!-، اجازه داده اند، به لطف، از تلفن در حد پیام دادن و ... استفاده کنم؛ اینترنت هم دارم. مدام خسته ام، بعضی از داروهایم تهوع آورند-استعاره نیست این جمله!-، توانستم امروز بعد از ظهر خیلی کوتاه با تلفن صحبت کنم با اجازه ی دکتر.  صداهایی که دوست دارم. دو صدای گرم. دو نفری که آنسوی تلفن بودند چه دلم را گرم می کنند. صدایی امروز با اینکه غمگین تر بودم شادم کرد مثل همیشه. چه شادی بزرگی. دلگرمی من... 

  • Travis Travis

منتظر و نگران و شاید چیزهای دیگر...

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ

بعد از ظهر رفتم دیدن دوستی عزیز که رواندرمانگرم نیز هست. بعد از دو سال می دیدمش. دو ساعت و نیم جلسه درمان و بعدش نیز همنشینی. با مهربانی و صمیمیت. در رواندرمانگری دوستی می ورزد و به مخاطب به چشم بیمار یا یک بسته پول نگاه نمی کند. هر چه بتواند انجام می دهد. در دوستی مهربانی اش بی منت و بی رشوت است، بی تکلف و چه زیبا چه ظریف چه شریف. چه دوستش می دارم چه در مقام رواندرمانگر و چه دوست و چه انسان.

حالا برگشته ام بعد از قریب به هفت ساعت. منتظرم الان با بی خوابی، احساس تنهایی قوی ای دارم و استخوانهایم تیر می کشند. فردا شروع می شود. قدم اول. مضطرب هستم، بیقرار و حتی محزونم. دلم گرفته است و قفسه سینه تمگ، سقف انگار سنگی بر سینه، دیوارها گویی دارند بدنم را از هر همه طرف می فشارند. مچاله شده به گوشه ای افتاده. نگرانی ام مشخص است حتی از چهره می شود دانست و زنگ صدا شاید و یا ضربان قلب که بد می تپد... 

فردا مهم است. اینکه بدنم چه واکنشی نشان می دهد-هر چند اطبا امیدوارند و می گویند بدنت نحیف است و ضعیف هم شده این مدت ولی قوی است و مقاوم در کل-، مهم است و آزمایشهای نیز مهم اند. و راستش از نظر روحی و روانی خیلی وضع و حالم خوب نیست. دوست دارم دوست باشم، دوست دارم صلح باشد، دوست دارم آرامشی داشته باشد دوستی دورتر و شادی و آزادی نیز هم. دوست دارم کمی چیزها بهتر شود حال و روز دوستی که برایم بس عزیز است بهتر از این روزها و احوال و ایام و ثانیه ها. دوست دارم احوالم بهتر شود و درمان شود همه چیز و حال دوستی عزیز بهتر مدام و مدام و مدام. امیدهایی دارم برای خودم و دوست عزیزی و چند کس که عزیز می دارم. ولی عجیب محزونم و فشرده... 

  • Travis Travis

تجربه ی ناخوشایند

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

بعد از ظهر در فرودگاه همین که وارد شدم، من با قد بلند و کلاه سفید گوشه داری بر سر تمام آبی پوشیده: شلوار جین آبی کلاسیک به پا و پیرهن راه راه آبی به تن. سر هم که تراشیده و عینک ساده ای بر چشم. عصایی هم میزنم و کوله پشتی و کیسه ای که قابلمه در آن است! 

چیز غریبی در من است؟ گمان نمی کنم. بقول امروزیها تیپم کلاسیک است! در ورودی و گیت اول: مامور بنحو خاصی به من نگاه می کند. کسی جلوی من ایستاده و یک جعبه کایوچویی بزرگ دارد (شاید هفتاد هشتاد لیتری)، و از گیت عبور می کند. مامور نگاهی سریع و سرسری به جعبه اش می اندازد. نوبت من است: کوله پشتب و عصا و کیسه ام از گیت رد می شود. خودم از گیت رد می شوم. حالا مامور که نگاه خاصب می کرد می گوید با من بیا. می رویم به اتاقی و از آنجا به پستویی و پرده ای می کشد. هپه چیز و همه جا را می گردد. می گوید کلاهت را بردار. از شغلم می پرسد از اینکه از کجا آمده و چرا و به کجا می روم. پاسخ من: شغلم بهمان است و ساکن همینجایم. اهل فلان خیابان و ... و برای دوا و درمان دارم می روم سفر. می پرسد چیزی مصرف می کنی؟ می گویم: نه(در تمام طول صحبت آرامم و هماهنگ هرچند کمی عصبی و فکر می کنم رنجیده یا ناراحت.) می گوید منظکرم سیگار و قلیان نیست. می گویم: نه چیزی مصرف نمی کنم. جز دارو. می گوید چرا لبهایت سیاه و چشمانت قرمز است؟ عصا برای چیست؟ و ... سوالها تمامی ندارد... از هارد کامپیوتری که در کیفم هست می پرسد، می گویم خراب شده دارم می برم تعمیر کنم. می گوید تو که گفتی برای درمان می روی؟! و اصلا چرا تهران مگر بوشهر تعمیرکار نیست؟  (ابروها را بالا برده و لحنش کمی تند شده) می گویم بله برای درمان است و این کار را هم انجام می دهم کنارش مثل اینکه بروی پیاده روی و با دوستت حرف بزنی و یا روزنامه ای بخری و چیزی بخوانی و یا غذایی بخوری و .... و ...  ادامه می دهم که: بله در بوشهر تعمیرکار هست(و من هم نگفته ام که در بوشهر تعمیرکار نیست) ولی هر بار برده ام نزد تعمیرکار و خرابکاری کرده اند. دارم می برم تهران درستش کنند. می پرسد: چرا اینقدر و اینطور در ابر و ... هاردها را پوساندی. می گویم: تا آسیب نبینند. می گوید تو که گفتی آسیب دیده. می گویم آسیب سخت افزاری بیشتر منظورم است. گفت و گوی ناخوشایندی است و باز ادامه دارد. تفصیل نمی دهم. آخر کار مرخصم می کند و می گوید: ببخشید. همین و تمام. می آیم در سالن که کارت پرواز بگیرم و بنشینم. ولی گیجم. و نمی دانم دقیقا چرا باید چنین شود: شاید چون سرم تراشیده ام و عصا می زنم و ... مثل وقتی که موهایم بلند بود و خب مشکوک بودم! 
در هواپیما هم عضو کابین هواپیما  خوشبو کننده می زنند! کار عجیبی بود!   و از بدشانسی به کل یکی روی سر و صورت من خالی می شود. حالت تهوع دست می دهد و حالم بد می شود. حین پرواز حالم بدتر می شود قرص ضد تهوع می خورم و چندان فایده ندارد. پرواز باعث شد پاهایم ورم کنند و درد کنند. استخواهایمم درد می کند. اوضاع و احوال جالبی نیست در کل. الان هم که دو سه ساعتی از رسیدن می گذرد هنوز ناخوشم. 
  • Travis Travis

مادر دریایِ غَم را قصّه می‎کرد...

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ق.ظ

مادر قصّه می‎کرد. یک روز گفت: خاکِ آدمی را که سرشتند، هفتاد و چند روز آبِ دریایِ غم بر خاکش ریختند و یک روز آبِ دریایِ شادی. قصّه‎یِ غریبی بود. کِی قرار است رنگِ دریایِ شادی را ببینیم؟

  • Travis Travis


  • Travis Travis

برگِ تَرْ خُشْکْ می‎شَوَد به ‎زَمان...

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ

  تصوّر می‎کنم جُزْ سنّ‎وسالِ 17 یا 18 سالگی(آنهم مدّتی کوتاه)، که تصوّراتِ خام و ناپُخته‎تری از این روزهایم نسبت به زندگی داشتم، هیچوقت سعی‎ای   به جدّ و از سرِ صداقت برایِ بهبودِ خودم(/زندگی‎ام) نکرده‎ام. همیشه نوعی اِهمال، کاهلی،  ساده‎دلی،  سَبُکْ‎سَری، کارِ امروز به     فردا افگندن، و ... و ... . همیشه خَیالپردازی برایِ روزی که نمی‎آیدچون کاری  نمی‎کنم، بهبودِ حالِ درونم و اوضاع‎واحوالِ  بیرونی‎ام را مُدام و مُدام به تأخیر انداخته‎ام. از زمانِ باقی مانده هم چندان  روشن نیست که آیا مَجالی هست یا نیست(چون معلوم نیست چقدر زمان هست، اگر اصلًا چیزی در کار باشد). ولی کاشکی  تلاشی یکدلانه، انجام بدهم. چه جاده‎یِ پیشِ رو بلند باشد و زمان کِش بیاید، و چه کوتاه و زمان تمام شود بزودی. این  آرزو را دارم. آرزوی بهتر شدن و بهتر کردن. هرچند اندک...  

 

  • Travis Travis

ابله

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۰ ب.ظ

  بعد از شاید ده سال، دارم ابلهِ داستایسکی(/داستایفسکی) را می‎خوانم. بخشِ اوّل تمام شُده است، خستگیِ مفرطی که هر روز انگار بیشتر شُده در این یک ماه و اندی، مانعِ سرعتِ بیشتر است. یادداشتهایِ زیادیِ کنارِ کتاب نوشته‎ام، بیشتر حدیثِ نَفْس، و اینکه چقدر شباهت بینِ خودم و ابله می‎بینم و ترسِ از خودم بیشتر می‎شود. داستایسکی چه عمیق اندرونیِ آدمها را بررسی کرده و کاویده و فهمیدههمدلیهایش غریب است، بهتر از هر روانشناسی شاید. چقدر کژیها و نابهنجاریها و سُستی و ... و ... را خوب نشان داده است. بعد از ده سال اِنگار دارم به کلّ چیز دیگری می‎خوانم. احساسِ ساده و خام و اولیّه‎ام این است که در شناختِ بهتر خودم که سرشار از تعارض و نابسامانی و سُستی است، دارد کمک زیادی می‎کند(و در عینِ حال تردیدی دارم از اینکه دارم خودم را با این حرف می‎فریبم!). بعضیها فکر می‎‏کنند مشکلِ این ایّامِ منْ و احوالی که ظاهرًا مشخّص است، ناشی از بیماری جسمی است و قرار گرفتن در این شرایطِ شایدِ بدِ جسمی (بخصوص با ردّ و بدل شدن یکی دو نامه و این دو روز که از نورسیده حرف زده‎ام و کسانی باخبر شُده‎اند.) ولی مُشکلِ اصلیِ من سلامتِ روان و سلامتِ اخلاقِ خودم است و نتایجِ هولناکی که در نسبت با دیگران نیز به بار آورده‎ام(بخصوص نزدیکان) و آسیبهایی که رسانده‎ام. همین است که فساد و تباهیِ اخلاقی، و تعارضها و اختلالات و سُستیهایِ روانیِ شخصیّتهایِ  ابله و در یک کلام حالِ شخصیّتهایِ ابله را می‎فهمم، چون خودم دارم ازشان رنج می‎برم. دوست دارم کاری کنم و نمی‎توانم، هرکاری هم کرده‎ام فاجعه آفریده. ابله فعلًا دارد ادامه می‎دهد. 

  • Travis Travis

اوّلینْ قَدَم، دوّمین مرحله باشد!

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۱ ب.ظ

یکی از مسائلِ ما الان این است: داروهای اصلی و مهمّی که مربوط به این نورسیده استبخصوص سرنگی خاص که در تمام این سالهایِ درمانِ مشکلِ پا و سیستمِ عصبی، هر هفته تزریق می‎کردم، و علاوه بر آن، داروهایی بوده که در بیمارستان تزریق می‎کردم. یکی از سوزنها دقیقًا مهمترین دارویی است که، پیش از شروع و لزومِ شیمی‎درمانی استفاده می‎شود. توضیح آنکه: اگر این دوا و درمانها بجایی نرسد، وارد فازِ شیمی‎درمانی باید شُد. تشخیص این بوده که من چند سال است که این داروها(مهمترین‎شان) را تزریق می‎کرده و یا می‎خوردم. بیش از آن حدّی که برای اوضاع‎واحوالِ بدتر شده‎یِ این نورسیده لازم است حتّی. نتیجه‎گیری‎شان(بخصوص با توجّه به آزمایشها) این بوده که باید مستقیم واردِ فازِ شیمی‎درمانی شُد.  هفته‎ای که بیاید شروع می‎کنیم، نتایجِ اوّلین مرحله مهمّ است. و باید اُمید بست که اوّلین مرحله خوب پیش برود، اگر نرود، یعنی خوب نیست. توضیح داده‎اند که باید خودم را برایِ هر پیش‎آمدی آماده کنم. هرچند که برای من روشن نیست هر پیش‎آمدی دقیقًا یعنی چه؟ و توضیحِ چندان بیشتری هم نداده‎اند.(هرچند خودم چیزهایی خواندم در موردِ این هرپیش‎آمدی.) این چند روز چیزهای زیادی خواندم، هم از مطالب پزشکی و هم تجارب آدمهای مختلفی که درمان شده‎اند یا درمان نشده‎اند، و به هر ترتیب اوضاع‎واحوالِ مشابهی داشته‎اند/داریم. پزشکهایِ دیگرم هم کامل در جریان هستند، می‎گویند بدنِ تو مقاوم است و این یک برگِ برنده است، چه برای سرعت پیشرفتِ درمان و چه برایِ خودِ درمان. اوّلین جلسه بین دو تا چهار ساعت طول می‎کشد و این خودش بد نیست. بیمارستان فضایِ دلچسبی ندارد!

  • Travis Travis