غُرْبَةُ ألْاَوْطانِ
لَمْ اَدْرِما غُرْبَةُ ألْاَوْطانِ وَهُوَمَعی
وَ خاطِری اَیْنَ کُنّا غَیْرَ مُنْزَعِجِ*
مادامی که او با من است، نمیدانم که غریبی چیست، و هر کُجا که باشیم، پریشان خاطر نیستم.
*ابنُالفارِض
- ۰ نظر
- ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۶
لَمْ اَدْرِما غُرْبَةُ ألْاَوْطانِ وَهُوَمَعی
وَ خاطِری اَیْنَ کُنّا غَیْرَ مُنْزَعِجِ*
مادامی که او با من است، نمیدانم که غریبی چیست، و هر کُجا که باشیم، پریشان خاطر نیستم.
*ابنُالفارِض
در عالَم و احوالِ عاشقی/دوستی—و نمیخواهم بَینِ ایندو(یعنی: عاشقی و دوستی) جدایی
بیافگنم و عجالةً و مسامحةً ایندو را یکی قَلَمْداد میکُنَم—، این نُکته هست که، عاشق
بایِستی ”تَوَجُّهِ“ تام به معشوق داشته باشد. امّا علّتِ این تَوَجُّه
چیست؟ باید خودِ تَوَجُّه را توضیح بدهم. سیمون وِی ’عارف، قدیس،
فیلسوف، متفکّر و نویسنده و فعّالِ سیاسیِ‘ عظیمالشأنِ فرانسوی، نَخُستین کَسی
بود که، بر آموزۀ تَوَجُّه تأکید
بلیغ کرد، امّا چرا چُنین عنایتی به تَوَجُّه میورزید؟!
سیمون وِی برآن بود
که، از حیث روانشناختی ما آدمها خودگرا و خودگُزینیم(ایگوئیست) و طبعًا خودمان را
انتخاب میکنیم—و به اعتبارِ همین خودگروی
و خودگُزینی میتوان گفت که، ما دستخوشِ نوعی اوتیسم(در خود فرورفتگی) جبلّی و
ذاتی و طبیعی هستیم—، و با به اعتبار همین خودگُزینی و خودگروی و اوتیسمِ
ذاتی به دیگران چندان نمیپردازیم، همیشه خودمان بر دیگری تقدّم داریم. هرچقدر خودگروی و اوتیسم روانیِ ما قویتر شود،
و از دیگران غفلت(ناخواسته و ناخودآگاه) یا تغافل (خودخواسته و
خودآگاه) ورزیم، ”خودمرکزِ عالمپنداری“ ما بسط و عُمق و قُوَّت مییابد، و هرچقدر چُنین شود، ”تَوَهُّم“
در ما رُشد میکند، و رُشدِ تَوَهُّم—که بینِهایت برای سلامت
روان و سلامت نَفْس و سلامتِ اخلاقِ ما خطرناک است(و بنظر سیمون وِی اُمّالفسادِ همۀ
امراض و ابتلائاتِ اخلاقیِ ماست)—، یعنی آنکه، اندک اندک توانِ تَوَجُّه به دیگری
و دیگران(اینجا ”معشوق/محبوب“) را از دست میدِهَم، دیگر نمیتوانم از تخیّلام
استفاده کنم. در واقع، توهّم، جایِ تخیّل را تنگ میکند و برعکس. هرچقدر توهّمِ ما
قویتر شود، تخیّل ما کوچکتر میشود، هرچقدر تخیّل ما بسط پیدا کند و قوّت بگیرد و
پر و بال، توهّم ما کوچکتر میشود و کمجانتر. امّا تخیّل باعث میشود، بتوانیم به
دیگران توجّهی دوصد چندان کُنیم، بتوانیم، در اوضاعوأَحوالی که حتّی شاید و
ایبسا تا به حال واقعًا تجربه نکردهایم، خودمان را جایِ دیگری بگذاریم،
در پوست و گوشتِ و جان و روانِ او بِرَویم و با او همدردی کُنیم، کاری کند
که، بعد از همدردی بتوانیم با دیگری همدلی ورزیم، و سپسِ آن شفقّت بورزیم(و
شفقّت ورزیدن یعنی برای ”او“/یا ”آنْ دیگری“/یا ”دوست“ و یا ”محبوب“/”معشوق“ عملًا
کاری کنیم تا از رنجِ او فیالواقع اندکی بکاهیم).
گُمان میکنم اینک، پُرروشن است که، چرا در عاشقی/دوستی
باید تخیّلی قوی داشت: تا تَوَجُّهِ ما به محبوب یا معشوق پروبال بگیرد، با بالِ
تخیّل میتوان بر آسمانِ معشوق پرواز کرد، و همۀ سرزمینِ وجودش را ریزبینانه و
بدقّت و واقعبینانه نظّاره کرد، تا کوچکترین انحنایی که بر نازُکایِ جانش مینشیند
را دریابیم: اگر غَمی است و یا اندوهی، اگر رنجی است و محنت و آلامی، اگر مسألهای
است یا مُشکلهای، با صمیمیّت و جدیّت و شفقّت و مهربانی واقعی و واقعبینانه، به
سمتِ او عطف توجّه میکُنیم. اگر کاری هم نتوانیم کرد، توجّه میتوانیم کرد، چیزی
که وجودِ شکنندۀ یکانْ یکانِ ما به آن نیازی
دارد فوتی و فوری و ضروری، و وجودش ضرورت زندگیِ یکانْ یکانِ ما. به یقین هرچقدر توجّه
و تخیّل ما رُشد کند، و التفاتِ ما به محبوب یا معشوق بیشتر شود، اندک اندک
میتوانیم بسیاری از گرههای بَعدی و مسائل و مشکلات بعدیای که پیش میتواند آید
را از راه برداریم. هرچقدر تخیّل عاشق قویتر، در نسبتِ با معشوق اخلاقیتر، و هرچه
توهّم او بیش، در عاشقی از اخلاق دورتر میافتد.
گفتن ندارد که، این از ادب و اخلاقِ عاشقی دور افتادن، یعنی آسیب رساندن به معشوق، در توهّم ماندن، و به معشوق التفات نداشتن و یا التفاتی شاینده نداشتن نیز، آسیب به معشوق است، باعثِ رنج معشوق است. باید یاد گرفت، باید تمرین کرد، باید مُمارست ورزید، و عاشقی را هم تَکرار و تمرین کرد. عشقی که شوری در آن نیست، توجّهی در آن نیست، آسیبپذیر است، بسیار آسیبپذیر، عشقِ بیشور، عشقی است که التفاتِ آن به معشوق کمرنگ است، کمرنگی التفات و توجّه به معشوق، باعث رنجِ اوست(عشقِ بیشور یعنی عشقی تُهی از توجّه، عشقی که، صِرفًا خودگزینانه است و خودخواهانه، عشقی که سرانجامش نه تباهی روابطی عاشقانه بلکه از بین بُردن یک انسان پوست و گوشت و خوندار است: معشوق). و کیست که نداند، اگر معشوق به رنج بیفتد، عاشق نیز اگر وجدانی—حتّی نیمهبدار—، داشته باشد، رنج خواهد برد. گفتنِ دوستات دارم و عاشق تو هستم، کمترین کارست، توجّه یعنی تخیّلی قوی داشتن، تخیّلی قوی داشتن یعنی توجّه. و ایندو، یعنی پرهیز از توهّم، افعی توهّم راحت میتواند عشقی صافی و صمیمی را از بین ببرد. و عشق موجودی انتزاعی نیست، عشق یعنی عشقِ به کَسی، عشقفِ به یک انسان که، از جنسِ پوست و گوشت و خون و روان است، انسانی که درد میکشد، رنج میبرد، محنت میبیند، مغموم و محزون میشود، میگرید، فِسُرده میشود و هیچ برایش نمیکنیم.
من این توهّم را تجربه کردهام—و فکر میکنم هنوز هم دستخوشِ آنم—، کما اینکه فرازهایی از زندگی توانستهام با کوشش تخیّل و توجّه به دیگران هم تجربه کنم. هربار توهّم سیطره یافته، به تبهگنی و پلشتی افتادهام و کسانی را رنج دادهام. و هر وقت تخیّل پر و بال گرفته، مهربانتر شدهام، و مهمتر: مُشفِقتر. دوست دارم، با معشوقم هر لحظه مهربانتر باشم، صمیمیتر، همدلتر، همدردتر، مشفقتر، بیشتر آغوشم مأمنش باشد—و حتّی خوش دارم بگویم: مأمنتر!—، حضورم مأوایش باشد نه هراسگاهش، وجودم امنیّت باشد برایش و مرهم، نه اضطراب و اَلَم و زخم و رنجِ جانِ او باشم/شوم. دوست دارم این تلاش را هر روز بیشتر کنم، این روزها تلاطم را بیشتر کردهام...کاشکی جوانهای بزند، حتّی اگر کوچک باشد، جوانهای خُرد بر شاخهای خُشکیده...کاشکی میشد من هم جراحتی کوچکی که بر قلبت نشسته است—و نشاندهام—، را مرهم شوم... توجّه و تخیّل علاوه بر دفع و رفع توهبم عاشق را شجاعتر میکند. و شجاعت در مقام و عالَم و احوالِ عاشقی فکر میکنم یک ضرورت است. ضرورتی اخلاقی حتّی.
و بقولِ آن صَدیقِ شَفیق: «اگر
عاشق ترسو باشد و نتواند از معشوق در مواجهه با خطرات پشتیبانی کند شعله
عشق به مرور خاموش می شود؛ زیرا در این هنگام معشوق از ناحیه عاشق احساس بی
پناهی می کند».
چرا باید در تَکْوین بنویسم؟ چرا باید تَکْوین بماند و من در آن بمانم و بنویسم؟
دوستی استدلال کرده بود اگر نخواهی در تَکْوین بنویسی باید از هر نوشتنی در جایی[سرزمینی] که زندگی میکنی دست بشویی. این جانِ کلامِ آن استدلال بود، و درست بود. امّا خودم این روزها دلیلِ دیگری از جنسِ دیگری میبینم و مییابم، دلیلی که میگوید در بدترین شرایط هم باید در "تَکْوین" نوشت. یک روز که تصمیم گرفته بودم "تَکْوین" را کنار بگذارم، "او" گفت: "این کار را نکن، بخاطر من. بگذار باشد و بماند و بنویس". و من ماندم و نوشتم، چون او خواسته بود. چه شیرینیای داشت/دارد ارادۀ/خواستِ "او" و میلِ من به ارادۀ "او". روزی خوب نگاه میکنی و میبینی که، "او"یی هست در زندگیات که ثِقْلِ حضورش چنان و چندان سنگین است که، توگویی تمامِ زندگیات و تمامِ وجودت به سمتِ "او" معطوف شُده، فضا و هندسۀ وجودت-تن و جانت-، خمیده میشود به سمت او. اُتاقی را تصوّر کن که، تمامِ ابعادش به سمتِ نُقطهای نشانه رفته(گویی تابلویی بَس زیبا آن گوشه باشد و اُتاق دارد فریاد میزند "آنجاست" آنجا را نگاه کن!)، انگار کُلّ اُتاق دارد در آن نُقطه فرو میرود. خوب نگاه میکنی و میبینی کسی هست که جِرمِ وجودش "برای تو" بینهایت است-و هر روز و هر لحظه بینهایتتر میشود!-، نازُکایِ کَم حجم و کم جِرم و سَبُکِ وجودت دائر بر مدار "او" میچرخد. بَعد شرمنده میشوی از اینکه، مدّتها به علّتی مسخره و مضحک در اینجا که از آنِ اوست، خواستِ اوست، حضور اوست، عطر اوست، رنگِ اوست، و مهربانیهای ناکران پیدایِ اوست، هیچ ننوشتهای... افسردگی هم توجیهی نیست، فسردگی هم نباید نامهربانت میکرد...
عجیب نیست که، گاهی چیزی در اعماقِ وجودت وجود دارد، و با "سطحینگری" و "سادهلوحی" و "بلاهت" آنرا به مَحاق میفرستی؟ عجیب نیست که، چیزی مضحک، باعث میشود لطیفترین و ژرفترین موجودی[کسی] که میشناسی گُم کُنی؟ و نسبت به آن اینقدر دور افتاده... این دلیلی که یافتم از جنسِ "دلیلتراشی" نیست، خوب به آن فکر کردهام، شاهدی است و گُواهی است که، از "سُویدایِ" دل و جانم برمیخیزد، خوب میدانم دوستش دارم.
حالا انگار خورشیدی در مرکزِ یک اُتاقِ کوچک باشد، خورشیدی بزرگ، خورشیدی ثقیل، خورشیدی حجیم، خورشیدی که گرمترین است، خورشیدی که به رنگِ "انار" است، خورشیدی که "دلشکسته" است حتّی! خورشیدی که هنوز مثل همیشهاش بینهایت مهربان است، خورشیدی که، به مهر مینوازد، به لطافت حرف میزند، خورشیدی که نگاه میکند، خورشیدی که، توگویی تمامِ پیکرهام مُچاله میشود وقتی مغموم و محزون میبینمش/مییابمش، در خود فشرده میشوم وقتی میبینم دلش را شکاندهام و شاید هیچوقت ترمیم نشود و شاید تا همیشه شکسته بماند، خورشیدی که، من هر لحظه انتظارش میکشم، دوست میدارم هر روز بیابمش، مثل دیروزترها که، هر روز مییافتمش، و از یافتنش سیر نمیشدم، و امروزها باز میبینم که، هر روز دارم چارسویِ عالَم را میجویم تا بیابمش-نه اینکه او گُم شُده باشد(که همیشه بوده است)، اینکه من گمش کردهام!-، هست امّا گمش کردهام، هست امّا انگار از دست داده باشمش، هست و هنوز مهربان نیستم، هست و باید بازیابمش، مهربان بشوم، خورشیدی که تَکرار نمیشود، خورشیدی که دِل چکانْد برایِ جوانه زدنم، و عُصارۀ جانش را به کامِ خشکیدهام افشرده و میفشاند، و خونِ دِلْ خورد برای باز حرف زدنم و لب گشودنم ... ولی چه دیر برای او حرف زدم... اینبار سفر میکنم، هزارتویِ ماز را پشت سر میگذارم، خانه را غُبار میشویم، و با هر چه پیش آید میجنگم، این اطمینان که دوستش میدارم، این اُمید که، به جانْ و از سُویدایِ دل میخواهم کنارش باشم، و اینکه تمام وجودم معطوف به وجودِ گرم و ثقیل و مهربان او شود، ارزان نیافتهام، روزی که باز هم خانۀ کوچک جایی باشد از آنِ "او"یی که، خورشیدِ زندگی است. "من آن روز را انتظار میکشم"...
این چند روز گذشته، بارها خطر از سرم گذشت، بارها تا مرز تصادف با موتورسیکلتها و کمتر ماشینها رفتم، و یک تصادف هم بود. رد شدن از چهارراهها و میدانها برایم سختتر، رد شدن از بین جمعیّت دشوارتر، مُدام ناخواسته با آدمها برخورد میکنم، حتّی در کنترل قدمهایم مشکل درست شده. این ایّام هراسِ زیادی از حضور در بیرون از خانه داشتم، این اوضاع و احوال هم بیرون بد است خیلی بد و استرس زیادی وارد میکند. در خانه ماندن هم وحشتناک است، بیرون رفتن هولناک. در خانه که هستم تنهایی و اضطرابهای جگرشکافی حجوم میآورند، بیرون بیپناهی زمینگیرم میکند. اضطرابهایم بیشتر شُده و بر مشکل قلم تأثیر گذاشته، چند شب پیش خواستم برم بعد از مدّتها سیگار بکشم با اینکه سینهام میسوخت. عجالتاً همه بدنم بهم ریخته، اندکی مشکلات قدیمی قلب و مابقی مشکلاتِ جسم که به جان زده. چند ماه است با افسردگیام که این ایّام شدّت و قوّت گرفته دست و پنجه نرم میکنم. فکر میکردم میتوانم کاری کنم. نتوانستم. شکست خوردم. حتّی "او" را رنجاندم خیلی زیاد... جز شرمندگی چیزی ندارم، و شرمندگی دوای دردی نبوده و نیست... بنحو عجیبی احساس میکنم در همین احوال دوستش میدارم، دوست دارم بیشتر تلاش کنم، امبا سخت است. راستش بعد از چند سال، دو سه روزی است که فهمیدم دوباره افسردگی با همان قدرت برگشته-نه اینکه رفته بوده باشد، بود، ولی میساختم-، ولی باز مثل چند سال پیش برگشته. انگار زانوهایم دارند سُست میشوند، باز هم زمینگیر شدم. باز هم با زانو به زمین تفتۀ افسردگی افتادم. مستأصل پرسه میزنم، هر لحظه سالها طول میکشد، مُدام غمگینم، غمی که دارد جانم را میخورد و حتّی جسمِ نیمه آوار را ویران میکند. ساعاتِ زیادی احساس میکنم دلم میخواهد از جا کنده بشود. به دکتر زنگ میزنم راه دور است، دوز داروها را بیشتر کرده، جواب تستها خوب نیستند، با هر چیزی این احتمال هست که گریهام بگیرد، استخوانهایم انگار یخ زدهاند، و میبینم تمام استقامتم برای کوتاه نیامدن در این چند ماه شکست خورده باز هم برگشتم همانجا که چند سال پیش بودم. هر روز غِذا خوردن برایم سختتر میشود، حرف زدن جانکاهتر، نمیتوانم لبخند بزنم، دست و پا میزنم غرقتر میشوم، رها میکنم بر سطح مرداب تا نجات پیدا کنم، ولی مرداب دست و پا میزند مرا در خود میکشد، احساس گناه میکنم، هر حرفی و رفتاری از جانب خودم پر از خطا مییابم، و گذشتهام را تیرهتر از همیشه، خطاهایم را جبران ناپذیر و الانم را پر از خطا... دور باطلی است همه چیز انگار.. دائر بر مدار خطاهایی که کاری نمیتوانم کرد برایشان... ناتوانتر شدهام، دوست دارم به "او" بگویم دوستات میدارم و تکرار کنم ولی این ایّام فقط رنجاندمش و از خودم راندمش، به اینکه با این اوضاع و احوال بتوانم زخمهایی که وارد کردم را ترمیم کنم به کلّ نومید شدم. حتّی نیمه شب باز تندی کردم. مهربان نیستم دیگر... مهربان نیستم دیگر ... همان اندک مهربانی هم دیگر نیست انگار ... حتّی "تکوین" هم فقط به خواستِ او "ماند" ... دوست دارم میشد مثلِ یک داستان در سینهام دست کنم و قلبم را نشانش بدهم و بگویم «من فکر میکنم هرگز نبوده قلبِ من اینونه گرم و سرخ»، دوستتر میدارم بیش از حرف زدن و شعری خواندن در عمل نشانش میتوانستم بدهم، اما فرصت را از خودم گرفتهام و دریغ کردهام.. افسردگی هم نمیتواند توجیه قویای باشد... دوستتر میداشتم حتّی خودْ "شعری" شوم برایش، شاید باز باورم کند... دردناک است کسی را دوست بداری، فرصت از کف بدهی، افسردگی چیره شود، رنجش بدهی، و بعد فرصتها همه از بین بروند، چیزی تکرار نمیشود، جز تکرار رنج، زیر آفتاب هیچ چیز تازهای یافت نمیشود... دلم گرفته ... دوست دارم حرفی بزنم ولی زبانم بند آمده، دوست دارم کاری کنم ولی دستانم شکسته.. دوست دارم جایی بروم ولی پاهایم قطع شده... دوست دارم کسی را ببینم ولی چشمانم کور شده... دوست دارم صدایش را بشنوم... ولی گوشهایم کر شده... انگار سراسر پوستم سوخته باشد لطافتِ دستانش را نمییابم... به مادر فکر میکنم که آرزویش شده سلامتی آن پسرک لاغر و نحیف ... دوست دارد زودتر همه چیز تمام شود... قبل از اینکه سر به زمین بگذارد... احساس گناه میکند.. نمیدانم چرا... درماندهام... این ایّام هم خوب نیست مادر... بیمارتر... حساستر... ولی همان مهربان همیشه... کاشکی به من یاد میداد یا من یاد میگرفتم از او چطور توانسته همیشه مهربان بماند حتّی وقتی غمگین بوده... مُدام میترسم بمیرد و نبیند پسرک باز بدون عصا راه میرود... خرداد رسیده یاد دوستی میافتم که دیگر خردادی نخواهد دید.. یادگار مهربانان... به مادر نگاه میکنم و احساسی از گناه تمام وجودم میگیرد... چه میشد اگر هفت سال به عقب برمیگشتم... چه میشد اگر زمانهای گم شده را باز مییافتم... چه میشد آن روز هیچوقت از خانه بیرون نمیرفتم... مادر برای هر لحظه قرنها پیر شد و دَم نزد... پسرک حدّاقل غم را میتواند خوب تشخیص بدهد.... اندوهی که نمیکاهد... میکُشَد... چند روز است میخواهم برایش خسر و شیرین بخوانم باز... ولی نمیتوانم میدانم گریهام میگیرد... بغض گلوی جانم را گرفته... گاهی که نگاهم میکند میخواهم گریه کنم... بر میگردم "او" را کنارم نمییابم... تلختر... در خود فشرده میشوم... چگال میشوم... مثل سیاهچالهای فرورفته در خود...نَفَسم تَنگ میشود، انگار از شدّت حُزن جانم مُشرف به موت باشد... پژواکی نمیشنوم... در بیابانی که هیچ نیست حتّی ماسه نیست، حتّی زمینی ندارد... افسردگی پیروز شُده و من راهی نمییابم دست میسایم و دری نیست.. روزنی نیست... این غم دودی ندارد اگر نه شاید واقعًا جهان تاریک میشد... قلبم خشکیده، به چیزی فکر میکنم... بارها تکرار میکنم بارها مرور میکنم از اینکه هست میترسم از اینکه فکر میکنم دربارهاش میترسم... اضطراب جانم را شرحه شرحه میکند، از شدّت اضطراب توگویی دچار قشعریره شده باشم... جانم چاک میخورد.. دهان باز میکنند خیزاب میشوند مرد غرقه گشته را در خود میبلعند...حاءُ/ الحدیقةُ والحبیبةُ، حیرتانِ وحسرتان... رنجاندهام... شکست خورده، از پای افتاده، محزون... مستأصلم...
خطّ سیاه تا خطّی سیاه است، میشود بر سفیدی کاغذ دید، خطّ سیاه وقتی نباشد، یعنی نوشته نیست، یعنی قلم نیست، یعنی دستها نیستند، یعنی نویسندهاش نیست، یعنی همه چیز دود شُده و به هوا رفته.
شَنیدهای؟! خَبَر، خَبَرِ عجیبی بود، کَسی را میشاخته که، بنحو غریبی خودکُشی کرده! شَنیدهای؟ خیلی عجیب!
چطور بوده مگر؟ چه شُده مگر؟
روزی میگذشته، به "آن" گفته: «دلم میخواهد که با تو، شرح کنم!». پاییز شُده بود شاید، تو گویی روحی یا شبحی که بامدادی در خانه به آتشی سرما و رخوت از تن دور میکند، و به آغوشی گرم میشود، و به لبخندمهرآمیزی و نگاهی آگنده از مَحَبَّت، دلگرم؛ امّا مردمان گفتهاند آنها روح بودهاند که دیدهای، خواب بوده، رؤیا دیدهای. پس نامهها چه؟ هیچ. و حتّی شُنودهایم که، انگار روزی گفته است: "دیگر نمینویسم" و آنها که میدانستند زندگیاش به همین نوشتنهای گاه و بیگاه بَند بوده، میدانستند، هیچ خودکشیای بدتر برای خودش متصوّر نبود! یک شب(مگر شبها، وقتِ نوشتن نیست؟! تنها شب است که نوشته را نوشته میکند!)، یک شب گفت دیگر نمینویسم. از آن لحظه ننوشت. مدّتی بَعدتر، حتّی جسدش را هم نیافتند!
«خود بیادبی است،
پیشِ شُما، شرح گفتن!».
__________________________
*منقولات همگی از «مقالات شمس تبریزی».
کَسی را میشناخت که هر وقت از "شدَّتِ حُزنْ نَفْساش مُشرِف به موت میشُد" و "حُزن" بر نازُکایِ جانِ تفته و بیتاباش گرانی میکرد، بخصوص اگر در جایی و جمعی میبود، در حضوری میبود، بزبانی بیگانه حرفهایی میزد، زبانی که آن "حاضران" در نیابندش(حتّی شنیدهام هر بار بزبانی و با لحنی خاصّ). قَدری غَریب بود. انگار حتّی نمیخواست کَسی بفهمد هست. حتّی شَنیدهام که یکبار با خود در گوشهای میخوانْده:
مِن اَیِّ بِلادٍ اَتَیْت، مِن اَیَّ حَظیرةٍ لا اسْمَ لَها؟
لَمْ یَکْتَمِلْ وطنی بَعْدُ، رُوحی بَعیدةً و لا مُلْک لیَ.