تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بیحوصلگی

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ

 در نامه‌های «نیما یوشیج» نامه‌ای آمده به یک دوست. بخشی از آنرا اینجا می‌آورم:

 تهران

 عصر 28 دلو 1300

 دوست مهربان

 همین حالا که این را می‌نویسم یک شماره روزنامه رسیده است. از محبت تو خوشحالم.

 «گفته بودی که متوالی هم از این اوراق بیاورند به من بدهند، در عوض بعضی مقالات بفرستم. اتفاقاً نوشتن این جور چیزها در خور   حوصله‌یِ من نیست. بگذار شداید زندگانی را با عادتی که دارم به خاموشی در ریختن اشک تسکین بدهم. مرا با کسی آشنایی نده.  حوصله صحبت کردن با آنها را ندارم، آنوقت از من دلتنگ خواهند شد. یا چیزهایی خواهند شنید که به من خواهند گفت دیوانه. بگذار  حالا که به تنها عاقل به نظر می‌آیم، بحال خودم باقی باشم. ....

 عذر مرا قبول کن که محال است خیالات و عادات من ترک شود. حوصله و فرصت معاشرت و صحبت کردن را ندارم و بی‌فایده می‌دانم  که بگویم چه دقایقی مرا اینطور کرده است.»

  • Travis Travis

اشک رازیست

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ

اشکها نشانه اند، نه نُمود. من با اشکهای‌ام قصه‌ای میسازم، اسطوره‌یِ اندوهی می‌آفرینم، و سپس خود را با آن همساز میکُنم. من میتوانم با آن زندگی کنم! چون با گریستن، همسُخنِ راسخی برای خود خلق میکنم، که صادقترین پیامها را دریافت میکند، صادقترین پیامهای من: "کلمات"اند؟ آنها به چه کار می‌آیند؟ یک قطره اشک، بیش از همه یِ آنها حرف خواهد زد ... اشک ها صدا دارند. صدایی خُفته، صدایی که از جایی و چیز دیگری بر نمی آید، صدایی که از فاصله ای بعید، بر این تقدیر تُهی صحّه خواهد گذاشت. اشک، با "حضور" نسبت وثیقی دارد، و حضور با "تنانگی" نسبت دارد. بی تن، و بی "حضور" گریستن و اشک ریختن مُمکن نیست. وقتی حُزن در وجودت در می پیچد، نه تنها جان، که احساس می کنی، تن‌ات نیز فِشُرده می شود. فشردگی تن و جان، و اشک ریختن معادله‌یِ معمولِ فضا و زمان را بر هم میزند. خطوطِ متعارف و معمول و بهنجار را می شکند. اشک بُعدِ دیگری به "بودن" و "هستی" آدمی میبخشد. تو گویی از وجودِ آدمی چشم تازه سر بر می آرود. "چشم اندازی" تازه را بر آدمی مکشوف می کند. وقتی که بازوانی نیست در آغوشت کشد، و تن ات را "لمس" کند، تا از دهلیزِ تن به زوایا و خفایایِ روح برسد، اشک همچون گوشه‌های آشنایِ خانه، چیزی است آشنا که خَیال را آرام میکُند، رام است و صمیمی، یادآورِ آشیان.

...............

پانوشت: راستش دلم برایِ اشک تنگ شده است! بنظرم میرسد، جاهایی باید اشک بریزیم، آنجاها، آن مواقع، اگری اشکی از چشممان نیاید، شاید از «نرم‌دلیمان» کم شده است! هرچقدر که از نرمدلیمان کم شود بر سنگدلیمان می‌افزاید. اگر چنین باشد، آیا گوشه‌ای از گوشه‌های امن خانه‌ام را از دست نداده‌ام؟! یکی از آن گوشه‌ها که مرا-و شاید هر کسی را-، لطیفتر، انسانتر، مهربانتر، زیباتر، و نرمتر میکند؟ -منظورم از اشک اینجا، اشکی نیست که بخاطر رنجوری روانی بروز میکند.

  • Travis Travis

Octobre

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ب.ظ

از نامه‌های قدیمی:

در نامه‌ای از قولِ کلود استبان نوشته بود:



qui n'avions plus rien, nous donnerons tout


16، اکتبر 2006.



  • Travis Travis

خوش بُوَد گَر مِحَکِ تَجربه آید به میان ....

تصوّر و تجربه‌یِ من آنست که، ”نَفْسِ“ دید و بازدیدها، و گفت‌وشُنودهایِ ما-جدایِ از آنکه چه مُحتوا و کیفی داشته باشند-، نَقشی بس مهمّ در قبض و بسط، و چند و چونِ روابطِ ما با دیگران دارند. این «نَفْسِ» دید و بازدید و گفت‌وشنود، در «مرزشناسی» و «خویشتنداری» روابط «دوستانه و انسانی» ما مدخلیّت تمام دارد. منظورم آنست که، همینکه یکدیگر را میبینیم و با یکدیگر سخن میگوییم، جدای آنکه چه محتوا و کیفیّتی داشته باشد، نقشی تعیین کننده، و بسیار تأثیرگذار در روابط ما دارد. این نکته، به مِحَکِ تَجربه شخصی، اهمیّت فوق‌العاده زیادی دارد؛ منظورم از تجربه شخصی، تجربه خود من است. امّا میخواهم با احتیاط تعمیمی دِهم، و بگویم: بخصوص در فرهنگهایی چون فرهنگِ ما، آفات و خطرات آن، بسی بیشتر میشود، و سود و ثمر و برکات و نتائج مفید آن، بسی کمتر. امّا منظورم دقیقاً چیست؟

  • Travis Travis