وحشت: 11:77
هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ...
و "لوقا" را یادم میآید: 6:4
.....
و یادم هست حسین منزوی در غزلی گفته:
یأس و تنهاییِ من، مانند لوط و دخترانش..
- ۰ نظر
- ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۷
هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ...
و "لوقا" را یادم میآید: 6:4
.....
و یادم هست حسین منزوی در غزلی گفته:
یأس و تنهاییِ من، مانند لوط و دخترانش..
پاییز را بسیار دوست دارم- نه صرفاً بخاطرِ تنوّع شگفتانگیزِ رنگهایش-، و از میانِ ماههایِ این فَصلْ آبان ْ از برای منْ ماهِ محبوبی است( "محبوبی" اینجا صفتِ توصیفی است نه اضافی!)، دقیقتر: محبوبترین.
دوست داشتم هفت شاخه باشد، زرد و نارنجی، بیهیچ آرایشِ اضافی و با شاخههای بلند و با آن نوعْ زرد و نارنجیای که بسیار خوش میدارم. همه چیز را دقیق انتخاب کرده بودم. امّا نشد که بشود.
حالا دوست میدارم امروزش کمی آرامتر بگذرد(بوده باشد)، حتّی اگر شادیاش اندکی بیش نشود، و این خودْ شادیِ کمی نیست که روزیْ اندکی حتّی آرامتر باشد.
زیبایی این روزهایی که من نمیبینم، و رنگارنگی پاییزی که او محروم است، البته غمانگیز است، امّا چیزهایی هست که کمی دلِ اندوهْزده را حتّی گاهی گرم میکند: همین که هستْ و بودنش نه چیزی عادی شده و فرض انگاشته، شده بوده باشد، مطلقاً نه! هر بار و هر روز احساس میکنی وجودشْ چه موهبتِ بزرگی است؛ و میدانی که چقدر ستایشاش میکنی بخاطر این دوام و استحکامش، بخاطر مهربانی همیشهاش و نیز تمامِ حضورشْ و حضورِ تمامش در این روزهای سخت برای من و خودش، و نیز ایستادن با همهی محدودیتها مقابلِ بادهای ناموافِقْ؛ و احساس میکنی در توان او هست که این حتمیّتِ ایّام متلاطم و و سالهای طوفانی را تغییر دهد، و آرزو میکنی باشی و بمانی و ببینی آن روز را، و احساسی از سویدای دلت میگوید میشود...
خیلی دوست میداشتم میشد یک چنارِ پاییزی هدیه بدهم به او، امّا انگار بخواهم معجزه کنم، نتوانستم. آبان اینقدر محبوب هست که، در خمریهای از استاد رودکی هم ذکرش رفته است: "از سرِ اردیبهشتْ تا بُنِ آبانْ".
نه چون پیرتر و رنجورتر شدهای، بلکه بخاطر نَفْسِ بودنت و توانت برای تغییر این حتمیّت و ناخوشیها: بیستوهشت سالگیات مبارک!
یک وقتی احساس میکنی که چقدر دوست داری الان «او» همین الان اینجا میبود و فقط میشد دیدش یا حتی حرفی زد یا شنیدش. و میدانی امکانش نیست... .
حالا بعد از اینهمه روز که بایستی به تخت میخ شده باشی و درد مثل پیچکی از خار و آتش تار و پود را رشته رشته کند و غربت اینجا و تنهایی این روزها و احساس بیپناهی و بیکسی از اینکه نیست چون نمیشود باشد و تو هم توانی نداری دیگر انگار.... احساس اینکه هر روز مردی و هر روز بارها مردی و هر روز به کرات مردی... و مردنت تمام نشد...
اما یک جایی هست میفهمی چیزی نمانده ازت جز سکوتی کشدار و ممتد...
مادرش مثل همیشه به پهلو خوابیده بود با همان چشمان غم زده اش گفت: چرا باید زنده بمانم تا ببینم تو اینطور شده ای ...
او هم در دل خودش می گفت کاشکی همان زمان جنگ مرده بودم یا وقتی که بیمار شدم یا الان...
اینطور هم نبوده است که عضو گروهی و ... بوده باشد. جز سالهای دوری که چند تا از رفقایش بودند و همه سنشان از او بیشتر، جز یکی دو نفر سنشان که کمابیش هم سن و سال او بودند. با گروهی انگار نتوانست یا نشد یا پذیرفته نشد تا دمخور شود. حالا یا قد بلندش یا چپ دست بودنش یا اینکه کمی زیادی ماخولیایی است و افسرده و یا احوالش برای دیگران غریب و یا افکارش برای دیگران عجیب، یا خلوت گزینی اش یا اینکه همه اش فکر می کرد قرار است همین روزها بمیرد، یا اینکه سرش در یک مشت اوراق کهنه و خاک گرفته بود یا اینکه دم دمی مزاج بود یا اینکه خیلی چیزها که شاید خودش هم نداند.
یک بار هم وقتی گفتند آن دوستانِ من و ما، دوست تو هم هستند و همیشه احوالت را می پرسند و ...، گفت: لابد اینقدر دوست هستیم که احوال مرا از تو و او و دیگران می پرسند!
شاید مهم نیست یا برای من مهم نیست که عضو جمعی یا گروهی از دوستان هستیم(هستم) یا نه. مهم این است که دوست یا دوستانی دارم که عزیزند. و این برای من خیلی خیلی مهم است. مهم نیست که عضو گروهی از دوستان باشیم، مشترک با دیگران یا غیر مشترک، مهم این است که دوستی معنایی دارد. اگر قرار است بگوییم با یکی دوست هستیم اقل و شرط لازم اش شاید این هم هست که اگر چهار بار احوال پرسیده یک سلامی کنیم!(دارم می گویم قصه دوستی دو طرفه است!) اینکه نزد دیگرانی که حالا یا دوست هستند یا نیستند یا خبری ازشان هست یا نیست، ابراز و اظهار نگرانی کنیم از احوالات یک دوستی و خود طرفی که جویای حالش شده ایم را مدتها خبری ازش نگیریم مضحک است. و حتی گاهی شاید توهین آمیز. حداقل تفاوت دوستی با مابقی خیلی از امور و مناسبات زورکی انسانی مثل خانواده و جامعه و همکاران و همگنان و همسایه ها و ...، این است که لابد خودمان انتخاب می کنیم. این هم برای من غریب است که بگوییم بیماری و ... مانع شده است مستقیماً حالی بپرسیم. فکر می کنم دوستی اقتضائاتی دارد، اگر بلد نیستیم یا باید یاد بگیریم یا مدام برش اصرار نورزیم. حالا دچار این خودشیفتگی هم نیستم که فکر کنم در نقطه ای ازین هستی سرد و خاموش آدم مهمی هستم. نه. یا دچار این حالت نشده ام که خوب چرا کسی حالی نمی پرسد، همین کسانی که حال می پرسند بس است همین دوستی که عزیز است و شفیق و تک و توک دوستان دیگر نیز. اینها برای سر کردن تا ته دنیا برای من یکی کافی است. دارم می گویم. دوستی معنایی دارد که لابد یک چیزهاییش از ابتدائیات و متقضیات و برای من از بدیهیات آن است.
تازه مُرده بود. و حال و هوای من هنوز بد بود. خیلی بد بود. زنجیره ی مرگ و میرهایی که یا بیماری یا اتّفاقی مسخره کسی از دوستان و رفقایم را گرفته بود، تمام شدنی نبود انگار. سالها بد. شش هفت سال اوّل دهه ی هشتاد. بهار شد، بهار سال بعد از مردن این یکی رفیقم. خردادش گرفتن صورتم را روی آسفالت داغِ شهر گرم کشیدند و نصف صورتم رفت. خرداد شد و همان نگبتی که بر سر همه مان نازل شد. همه. ولی من با تأخیر. مرداد بود که گرفتند و بردند. روز اوّل شش هفت ساعت پشت کولر دستبند زدند، تا بیشتر بسوزم. کتک هم بود قبلش اندکی چاشنی. آخِر شب فرستادنم و به یک عده بخت برگشته دیگر ملحق شدم. آن سه روز و نیم توی اتاقی سیمانی با گرمای مرداد شهر گرم، شاید پنجاه یا اندکی بیشتر. سه چهار بطری آب بد بود برای بیست سی تا بخت برگشته. یک وقتی هم بردند تا کمی استنتاق تمرین کنند و اقرار ضبط کنند. روزهایی بود که یکهو در آن تاریکی یک گوشه ی دورتر اتاق کسی می زد زید گریه. روزهایی بود که خانواده ها نمی دانستند کجاییم، روزهایی که رفقایمان از ما خبر نداشتند و ما هم از آنها. روزهایی که محبوب یکی و معشوق دیگری ان طرف دیوارها نمی دانست چه کند، و محبوبش این طرف. روزهایی که بعدی انگار نداشت، مثل اتاق سیمانی در شبِ تیره که انگار تَه نداشت، انگار این روزها تَه نداشت. دادگاه هم که همه را با وثیقه و ... آزاد کرد، نگهم داشتند و بردند و قصه ام کش آمد. مادر جان ام خودش را زده بود وقتی گفتن همه را ول کردن جز این بچه تو را ... مادرم شکست همان روز ... و سه روز من فکر می کردم مادرم مرده است...
تمام نشد. بعدتر هم که ولم کردند، تکرار شد. بارها و بارها. هر بار می گفتم خدا کند این بار آخر باشد. من که کاری نکرده ام. نشسته ام توی خانه دارم مثل کرمی چسبیده به تشک. دست بر دار نبودند. ماجرا کش آمد. یک سالِ تمام. وقتی می روی داخل تکلیفت کمی معلوم است ولی هی بگیرو ول کن بشود، نه. مزخرف بود. بد بود نحس بود نگبت محض بود. تمام نمیشد. ساعات بازداشت و بازجویی و کتک و ... و من حرفی نداشتم.
شش ماه موبایل نداشتم. کامپیوتر و ... هم خبری نبود. سه چهار نفری سر زدند. حالی پرسیدند. بعدتر که گه گاهی می آمدم بیرون دیدم کسی نمی شناسدم. حتّی گاهی انگار به چشم گناهکار نگاهم می کنند. هنوز نفهمیده دقیقا چه شده. بعضیها تا دو سال حتّی نپرسیدند زنده ای یا مرده. بعد از دو سال هم معلوم بود سالم و علیکها چطور بود. وقتی توی خیابان می دیدند انگار جنّی دیده باشند. سلام می کردی به ادب هم جوابی نبود. حالا باید دنبال رفیق و دوست و آشنای تازه بگردی دنبال شغل و ... دنبال جای تازه توی زندگی و ... و پیدا نمی کردم. یکی هم می شناختم از همان بچه ها که معشوقش را از دست داد و رفت دنبال معشوق و هیچوقت نشد که باز معشوقی داشته باشد. آخر هم بی معشوق رفت ته دره. بیماریها هم همانجا آمدن سراغم و جاخوش کردند. گفتند بمانیم. فلجی و کوفت و زهر مار. ماندند. همه ماندند.
خیلی سعی کردم زندگی را باز سامانی بدهم. باز کاری پیدا کنم و ... . فکر می کردم میگذرد و باز زندگی به روال سابق بر می گردد. حالا بعد از هشت سال تازه فهمیدم نه. چیزهایی هستند که وقتی اتّفاق می افتند هیچوقت دیگر درست نمی شوند. من هیچوقت آدم سابق نمی شوم. هر چه داری از دست میدهی و خودت هم ویران میشوی. نه ویرانه ای که با تکه پاره هایش بتوانی کاری کنی. خاکسترِ تمام. جوانی رفت، استعداد و امکان و توان و شور و شوق و امیدها. امید به خودت سوخت. جسمت ویران شد و از روانت چیزی نماند. وقتی بازداشت بود و اتاق سیمانی همه چیز را همانجا گذاشتم. و نفهمیدم. تُهی و پوک شدم. دیگر خودم را نشناختم دیگر کاری نشد بکنم دیگر شادی نبود دیگر توانی نبود. و اینها را بعد از هشت سال روی تخت بیمارستان باید بفهمم. خیلی سعی کردم همه چیز به روال عادی برگردد. زندگی را از سفر شروع کردن. ولی اشتباه است بیست و چند سال طول کشید تا چیزی یاد بگیری و زندگی کنی کمی و راه و رسم زندگی را هم یاد بگیری. برای خودت. یک شبه همه دود شد و به هوا رفت. هشت سال در این توهّم که میشود باز درستش کرد. چیزی نساختی. چون نمی توانستی بسازی. چیزی نداشتی که اصلا باهاش چیزی بسیازی. چیزی از تو نمانده بود. همه فکر می کنند تمام شده یا خوب یک حبسی و چیزی بود. ولی تمام وجودت را مچاله می کند. همه زندگی ات را تحت شاع قرار می دهد. دوستیها آشنایی ها کار و بارت خانواده ات عواطفت باورت نگاهت ... همه چیز را. نشد چیزی بسازم، اگر اصلا می توانستم بسازم. حالا باید بفهمم. بعد از هشت سال. و این چیزهایی که می بینم الان دارم بلد نیستم کاری کنم. نه دیگر بلد نیستم زندگی کنم. همه چیزم را همانجا گذاشتم. پشت گرمای کولر و که پوستم را سوزاند و چشمم را سرخ کرد، توی همان اتاق سیمانی تاریک دراز که بوی عفن می داد و نمور بود. همه چیز را هر چه که بلد بودم. دیگر آدم سابق نیستی، دنیا را نمیفهمی، خودت را هم...دیر فهمیدم که دیگر بلد نیستم زندگی کنم ...از جاهایی هیچوقت بر نمی گردیم...
آبان را بسیار دوست می دارد. امّا چیزهایی هستند که همیشه هستند و وقت نمی شناسند و حتی آبان را خراش می دهند. نه فقط محبوس شدنش در اینجا، بلکه بسیار چیزهای دیگری.-- حالش که خوب نبود، نه تنش از تب و لرز می ایستاد، و نه رنجی که روانش را هی مُدام رنجه می کرد دَمی آرام می گرفت. بی تابیِ درد هم مانع نمی شد کابوسی که سالها قبل در بیداری آمد سراغش گریبانش را رها کند. یادش می آید آن شب چقدر طولانی بود. شش ساعت پُشت یک کولر نگهش داشتند تا پوستش بسوزد. یادش نمی رود. خاطرات ظلمت مثلِ حیوانی درنده گریبانت را می گیرند و تن و جانت را می درند. می گیرند و هرگز رهایت نمی کنند. انگار نه انگار هشت سال گذشته است. جاهایی هست که وقتی می روی هرگز بر نمی گردی ... تا ابد همه و همیشه محبوس مانده باشی انگار ... حالا کابوس کهنه با زخمهای ناسورش به بستر مرگش آمده ... رهایم کنید...!
رهایم نمی کنند...
یَا لَیْتَ بَیْنِی وَبَیْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ
یکی از نویسندههای محبوبی که در کودکیاش یافته بود، در کتابِ معروفش نوشته بود: «از دست دادنِ دوست خیلی غمانگیز است. دوست از چیزهایی است که قسمت هرکس نمیشود.» شازده کوچولویِ داستان هم وقتی با دوستاش که «گلی قرمز» بود حرفش شد، از سیارکاش رفت، شاید رفت تا چیزهایی یاد بگیرد. دوستاش چیزهای زیادی به او یاد داده بود.
از دست دادنِ دوست فقط این نیست که بمیرد. وقتی افسرده است و غمین، وقتی فشرده شده است در خود و چگال، وقتی اندوه مثل خوره به جانش افتاده باشد، وقتی غصه به نازکای جانش خیمه زده باشد، وقتی نتوانی حتّی لحظهای و لَختی برای دوست کاری کنی، انگار دوستات را از دست داده باشی. چقدر غمانگیز است فقط شاهد باشی. شاهدِ اینکه دوستی عزیز، دوستی دلسوز و مهربان، دوستی که فداکاریاش را بارها دیدهای، غم، از پا در آورده باشدش... انگار اندک اندک دوستات از دست برود...انگار حُزنی سیاه اندک اندک ببلعدش... چه تلخ..جه ترسناک... چقدر این روزها احساسِ استیصال میکنم...
از دست دادنِ دوست خیلی غمانگیز است...
مادر جاناش حالِ خوبی نداشت. حتّی خانمِ دکتر-که مهربان است و دلسوز-، گفته بود شانس آورده به کُما نرفته است. مادر جاناش هشت سال ایت میگوید آرزو دارم قبل از مُردن ببینم «رودم» عصا را میگذارد کنار. و او که هنوز خودش را همان بچهی کوچک و بهشدّت وابسته به مادر جاناش میداند، سالهاست که غمگین است که ایکاش زودتر عصا کنار برود و مادر جاناش دلش شاد شود و سالها و سالها بماند. یادش میآید نویسندهای، در جای دیگر دنیا، و در گوشهی دیگر تاریخ، وقتی مادرش مُرد، گفت دیگر علاقهای ندارد زندگی کند. بعد از مرگ مادرش عمر زیادی نکرد.
یادش میآید جمعههایی که با مادر جاناش میرفتند بازار تا خرید کند. چه کوچک بود. یادش میآید روزهایی که مادر جاناش قلبش درد کرد و مدّتی خانه نبود، جرأت نمیکرد برود بیمارستان... خاطرات را مرور میکند، و میبیند مادر جاناش همیشه نگران بود، و خوشی زیادی از زندگی ندید.
پسرک هنوز و هر روز، برای مادر جاناش آرزوها دارد. و هیچ نکرده است... انگار دستانش بسته باشند. پسرک حتّی وقتی پیشِ مادر جاناش هست، دلش تنگِ اوست... پسرک خسته شده است از دردِ مادر جاناش... از غم و غصهی مادر جاناش... میشود لطفاً کمی شادی به مادر جانام بدهید؟