هابیل و قائِن:اینبار بدون هدیه
سهشنبهای که گذشت(چهاردهم)، بعد از ده یازده روز برگشتم، با سرماخوردگی شدیدی که حتّی باعث شده بود بستری شوم و شیمیدرمانی را هم به تعویق انداخته بود(و هنوز ادامه دارد ولی نه با آن شدَّت). صُبح رسیدم، در پرواز گوشام خون آمده بود، مستقیم رفتم دکتر، کارهایی کرد و چیزهایی نوشت. رفتم خانه، مادر جانام را دیدم، بوسیدماش و خوشحال شدم، هرچند سرم کمی گیج میرفت و دردی هم داشتم و خوابآلود هم بودم. به بانک رفتم تا اوراقی را برای دوستی امضاء کنم. رفتم دنبالِ کاری برای دوستی و نیز مادر جانام. چشمام به دیوار خورد، عکسی دیدم و ترسیدم—چرا که میلاد را یادم آمد—، با ترس به عکس نگاه کردم، بله خودش بود: هادی. نمیتوانستم باور کنم چرا و چطور و کِی... ؟ به چندین نفر زنگ زدم و کسی جوابی نداد. تاریخها را دُرُست ندیدم، فکر کردم دیروز بوده. به زحمت خودم را جمع کردم، هنوز ناباورانه داشتم فکر میکردم چطور میشود؟نه! ممکن نیست! به هر زحمتی بود رفتم و کار را تمام کردم. برگشتم خانه. باز زنگ زدم، خبری نشد. بعدتر، ظهرِ دیرتر، رحمان زنگ زد، صحبتی کردیم و خوشوبشی، گفتم: هادی... ، گفت تو هم فهمیدی؟ گفتم: منم... قصه کرد، و گفت چه شده بوده: برادر کوچکتر چند روز[شب] پیشتر مست کرده است و در خانهشان شلوغ کرده و... و ... ، هادی آمده است آراماش کند، درگیر شُده و گلدانی و ضربتی و ... و ... . در راه بیمارستان بوده که تمام کرده.
ظهر ساعت سه، رفتهام مسجد. کسی را نمیشناسم، همه محلهایهایِ او، و یا دوستان و آشنایان و ... و ... . فضا ملتهب است و هنوز بعد از چند روز، کسی باور نمیکند هادی مرده است، و دیگر آن قهقهههای بلندش شنیده نمیشود... پوستاش سیاه، با آن موهای وز، و آن بدنِ تراشیده از کارِ یدی و دریا و ماهیگیری، پوستی سوخته از آفتاب. قایقِ کوچکاش هم دیگر کسی را ندارد. و همسرش نیز هم ...
تشییعپیکر یا جنار(و چه فرقی دارند اصلًا؟) شروع میشود، انتهای آخِرین پیادهروی با هادی، آمبولانس یا نعشکش. به قبرستان که میرسیم جمعیّت بیشتر شده است. سنج و دمام هم وقتی شروع میشود که پیکر بیجانِ منجمدش از آمبولانس خارج میشود. نمیبینماش: نه چهرهاش، و نه پیکرش، و نه هیچ چیزی... . خاک میشود، کسانی گریه میکنند، و من هنوز غریبهام... جز دو سه نفر که میشناسم، کسی نیست. پدرِ پیرش انگار در این چند روز صدسال پیرتر شُده باشد... همسرش هم ...
ده سالی طول کشید خانهی کوچکِ دلخواهی بسازد، با همان مُزدِ ماهیگیری و مشقّت و رنج و محنتاش. رحیم تعریف میکرد که چند ماهِ پیش پولی دستش رسیده بود، و همسرش را آورده بود عکاسیشان تا عکس همسرجاناش را بگیرد... چه خوشحال بوده آن روز، و چقدر میخندیده ...
شیفتهی شاملو و هدایت و خیّام هم بود. با همان چند کلاسی که درس خوانده بود، چه زیباتر و بهتر ادبیّات را میفهمید. چه شبهایی در گرمای سختِ بوشهر و شرجیِ طاقتسوزش، و سرمایی که بادهای سختی دارد و بارانی که اگر ببارد انگار میخواهد طوفانِ نوحِ دیگری بهپا کند، مرا با موتورش به خانه رساند، هر وقت مرا میدید نامِ کوچکام را صدا میکرد و میگفت: ... جان...
هادی چقدر تو را دوست داشتم... وقتی مُردی فهمیدم... وقتی از دست میدهیم بهتر میفهمیم... خیلی چیزها را... دوست داشتن را... داغاش را .... و نمیفهمیم شاید این آخِرین بار است... چرا تعلل و تأخیر ... هادی چقدر تو را دوست داشتم ...
- ۱ نظر
- ۱۸ آذر ۹۶ ، ۰۳:۲۳