قصه تمام شد: حدّثنی عن لحظة الوداع...
چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ق.ظ
پرسیدم: وَطَنْ کُجاست؟ گفت: آنجا که قهوهی مادر را بنوشی، و شب برگردی. پرسیدم: خانه کُجاست؟ گفت: خانه آنجاست که دلت آرام میگیرد، آنجا که محبوبْ را در آغوشْ میگیری، و در مَعْبَرِ بادها—که سرما به استخوان میزند—، گرمایی احساس کنی، آنجا که در اُتاقهایِ نَمور، لَخْتی درد راحتت بنهد، و در گوشهای، کنارِ آتشی که سرمایِ پاییز را اندکی کم میکند، آسوده دراز بکشی. خانه طَلَبِ آرامش است، بازگشت به گوشهی اَمنْ و دِنج، سهمِ ماست از جهان، یگانه گوشهی اَمنِ ما...
رؤیا میبیند: رؤیای زَنْبَقْهای سفید و شاخهی زِیتونْ، به من گفت: خواب میبینم، خوابِ پرنده را، و گُلِ لیمو را، و غُنْچهی بادام را.
کمی مانده به 4 صُبحِ 29امِ آبانِ آن سال: پریسا رفت، یکی کنارش بود و یکی به جبر دور افتاده بود.
__________
شاید آن لحظه داشتم شعری را میجویدم!
- ۹۶/۰۹/۰۱