17 شعبان - 8 صفر.
آبان را بسیار دوست می دارد. امّا چیزهایی هستند که همیشه هستند و وقت نمی شناسند و حتی آبان را خراش می دهند. نه فقط محبوس شدنش در اینجا، بلکه بسیار چیزهای دیگری.-- حالش که خوب نبود، نه تنش از تب و لرز می ایستاد، و نه رنجی که روانش را هی مُدام رنجه می کرد دَمی آرام می گرفت. بی تابیِ درد هم مانع نمی شد کابوسی که سالها قبل در بیداری آمد سراغش گریبانش را رها کند. یادش می آید آن شب چقدر طولانی بود. شش ساعت پُشت یک کولر نگهش داشتند تا پوستش بسوزد. یادش نمی رود. خاطرات ظلمت مثلِ حیوانی درنده گریبانت را می گیرند و تن و جانت را می درند. می گیرند و هرگز رهایت نمی کنند. انگار نه انگار هشت سال گذشته است. جاهایی هست که وقتی می روی هرگز بر نمی گردی ... تا ابد همه و همیشه محبوس مانده باشی انگار ... حالا کابوس کهنه با زخمهای ناسورش به بستر مرگش آمده ... رهایم کنید...!
رهایم نمی کنند...
یَا لَیْتَ بَیْنِی وَبَیْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ
- ۹۶/۰۸/۰۶