تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

oublié

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۴۸ ب.ظ

صدایِ کشیده شدنِ تیغ روی مقوا و کاغذ را بلد نیستم بنویسم! بوی چسب، جایی که خیلی روشن نیست، هوایی که اندکی سرد و اندککی     نَمور است؛ نشسته است و دارد کار می‎کند، من هم برایش چای بریزم یا یک چنین چیزهایی. الان هم این جمله یادم می‎آید، می‎نویسم اینجا تا بعد:


    Un ami est celui qui connaît la chanson qui est dans ton coeur et qui peut te la chanter quand tu en as oublié les paroles…

هرچند که چنین تصوّری از خودم نداشته باشم. 

به چایْ و چند تا رنگ، و، "او" چه آهنگی می‎آید؟ 

  • Travis Travis

موعظه: صمیمیّت و محرمیّت شاید این نباشد

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۷ ق.ظ

خوب است جایی از آنِ خود داشته باشیم: میتوانی خلوت کُنی، و از هیاهوی زمان و دُنیا و آدمهای غریبه[و گاه آشنا حتّی] لَختی کناره بگیریم. خوب است جایی از آنِ خودم دارم. حالا، اگر دوستی عزیز(عزیزترین دوست)، جایی از آنِ خود نداشته باشد، میتواند بیاید اینجا--که لابُد بخشی از آنْ از آنِ او نیز هست(و فکر می‎کنم آنها که عزیزند بخشی از چیزهایی که داریم مالِ آنها نیز هست)--، و اندککی از هر آنچه که پُشتِ درِ اینجاست، فارغ شود. بیاید و بنشینیم و یکدیگر را ببینیم، با هم بخندیم، و گاهی یکیمان بزند زیرِ گریه، و نپرسیم چرا گریه میکنی؟

 صمیمیّت و محرمیّتْ این نیست که، همه چیز را بدانیم، و یا بگوییم؛ این نیز هست که، چیزهایی نگوییم و ندانیم، و از نگفتنِ یا ندانستنِ آنها، آنجا، نزدِ آن کَس، احساسِ امنیّت و آزادی، داشته باشیم(امنیّت و آزادی نیز، همیشه این نیست که چیزی بگوییم یا کاری بکنیم)، و از نشنیدنِ آنها حسّ نکنیم که صمیم نیستیم و یا غریبه بحساب آمده‎ایم. اگر اقتضاء صمیمیّت و محرمیّت هم نباشد، اقتضاءِ ادب و احترام، این هست که، اصرار نکنیم در گفتنْ و ... . 

حالا اگر موقعیّت و وضع‌‎وحال بغرنج است و دوستی پریشان‎أحوال، شاید بهتر باشد به‎جای اصرارِ بر گفتن و محرم دانستن، صرفًا باشیم. گاهی صِرفِ بودن هم خودش کاری است، همچنان که گاهی باید بروی و بگذاری تنها باشد.

 اگر اقتضاء صمیمیّت و محرمیّت هم نباشد، شاید اینها نیز، یک وَجهِ [اقتضاء] حُرمت به دیگری باشد. 

  • Travis Travis

هابیل و قائِن:‌اینبار بدون هدیه

شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۳ ق.ظ

 سه‎شنبه‎ای که گذشت(چهاردهم)، بعد از ده یازده روز برگشتم، با سرماخوردگی شدیدی که حتّی باعث شده بود بستری شوم و شیمی‎درمانی   را هم به تعویق انداخته بود(و هنوز ادامه دارد ولی نه با آن شدَّت). صُبح رسیدم، در پرواز گوش‎ام خون آمده بود، مستقیم رفتم   دکتر، کارهایی کرد و چیزهایی نوشت. رفتم خانه، مادر جان‎ام را دیدم، بوسیدم‎اش و خوشحال شدم، هرچند سرم کمی گیج   می‎‏رفت و دردی هم داشتم و خواب‎آلود هم بودم. به بانک رفتم تا اوراقی را برای دوستی امضاء کنم. رفتم دنبالِ کاری برای   دوستی و نیز مادر جان‎ام. چشم‎ام به دیوار خورد، عکسی دیدم و ترسیدم—چرا که میلاد را یادم آمد—، با ترس به عکس نگاه     کردم، بله خودش بود: هادی. نمی‎توانستم باور کنم چرا و چطور و کِی... ؟ به چندین نفر زنگ زدم و کسی جوابی نداد. تاریخ‎ها   را دُرُست ندیدم، فکر کردم دیروز بوده. به زحمت خودم را جمع کردم، هنوز ناباورانه داشتم فکر می‎کردم چطور می‎شود؟‌نه!   ممکن نیست! به هر زحمتی بود رفتم و کار را تمام کردم. برگشتم خانه. باز زنگ زدم، خبری نشد. بعدتر، ظهرِ دیرتر، رحمان   زنگ زد، صحبتی کردیم و خوش‎وبشی، گفتم: هادی... ، گفت تو هم فهمیدی؟‌ گفتم: منم... قصه کرد، و گفت چه شده بوده: برادر کوچک‎تر چند روز[شب] پیش‎تر مست کرده است و در خانه‎شان شلوغ کرده و... و ... ، هادی آمده است آرام‎اش کند، درگیر شُده و گلدانی و ضربتی و ... و ... . در راه بیمارستان بوده که تمام کرده.

   ظهر ساعت سه، رفته‎ام مسجد. کسی را نمی‎شناسم، همه محله‎ای‎هایِ او، و یا دوستان و آشنایان و ... و ... . فضا ملتهب است        و  هنوز بعد از چند روز، کسی باور نمی‎کند هادی مرده است، و دیگر آن قهقهه‎های بلندش شنیده نمی‎شود... پوست‎اش سیاه، با آن موهای وز، و آن بدنِ تراشیده از کارِ یدی و دریا و ماهی‎گیری، پوستی سوخته از آفتاب. قایقِ کوچک‎اش هم دیگر کسی را ندارد. و همسرش نیز هم ...

  تشییع‎پیکر یا جنار(و چه فرقی دارند اصلًا؟) شروع می‎شود، انتهای آخِرین پیاده‎روی با هادی، آمبولانس یا نعش‎‌کش. به قبرستان که می‎رسیم جمعیّت بیشتر شده است. سنج و دمام هم وقتی شروع می‎شود که پیکر بی‎جانِ منجمدش از آمبولانس خارج می‎شود. نمی‎بینم‎اش: نه چهره‎اش، و نه پیکرش، و نه هیچ چیزی... . خاک می‎شود، کسانی گریه می‎کنند، و من هنوز غریبه‎ام... جز دو سه نفر که می‎شناسم، کسی نیست. پدرِ پیرش انگار در این چند روز صدسال پیرتر شُده باشد... همسرش هم ...

ده سالی طول کشید خانه‎ی کوچکِ دلخواهی بسازد، با همان مُزدِ ماهیگیری و مشقّت و رنج و محنت‎اش. رحیم تعریف می‎کرد که چند ماهِ پیش پولی دستش رسیده بود، و همسرش را آورده بود عکاسی‎شان تا عکس همسرجان‎اش را بگیرد... چه خوشحال بوده آن روز، و چقدر می‎‌خندیده ...

  شیفته‎ی شاملو و هدایت و خیّام هم بود. با همان چند کلاسی که درس خوانده بود، چه زیباتر و بهتر ادبیّات را میفهمید. چه            شب‎هایی در گرمای سختِ بوشهر و شرجیِ طاقت‎سوزش، و سرمایی که بادهای سختی دارد و بارانی که اگر ببارد انگار     می‎خواهد طوفانِ نوحِ دیگری به‎پا کند، مرا با موتورش به خانه رساند، هر وقت مرا می‎دید نامِ کوچک‎ام را صدا میکرد و      می‎گفت: ... جان...

 هادی چقدر تو را دوست داشتم... وقتی مُردی فهمیدم... وقتی از دست می‎دهیم بهتر می‎فهمیم... خیلی چیزها را... دوست داشتن را... داغ‎اش را .... و نمیفهمیم شاید این آخِرین بار است... چرا تعلل و تأخیر ... هادی چقدر تو را دوست داشتم ... 

  • Travis Travis

سرماخوردگی

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ق.ظ

طی این دو ماه چهارمین یا شاید پنجمین بار است سرماخورده‌ام. و این اصلاً خوب نیست. بدن‌ام قوی بود و شاید سه سالی یک‌بار مختصر سرما می‌خوردم؛ اما شیمی‌درمانی به شدّت ضعیف‌ام کرده است: جسم تنها تحلیل نمی‌رود(منظورم ریختن مو، وکباغر شدن، کبودی زسر چشم و... و... است)، بلکه سیستم ایمنی بدن هم ضعیف می‌شود، حتی یک بیماری ساده می‌تواند دخلت را بیاورد و تمام.

ازین چهار پنج باری که سرماخورده‌ام، سرماخوردگی اول آبان‌ماه از همه بدتر بود، تب بالا،  تعرق شدید، و... و... ، شانس آوردم. این سرماخوردگی هم از دیشب سر و کله‌اش پیدا شده، و شدت گرفته، و الان رسیده به تب و لرز، درد گلو و سرفه بی‌وقفه. حال مزخرفی است و ترس ناکار شدن هم دارم.

لباس گرم چندتا پوشیده‌ام روی هم، مدام داروهای گیاهی میخورم/می‌نوشم، قرص و سوزن و بخور و...، و رفته‌ام زیر چند تا پتو، چسبیده به شوفاژ. یک درد شکم مزخرفی هم آمده سراغم: عجب وضع بدی است.

شیمی‌درمانی تازه با همین سرماخوردگی تعطیل شد، با این شدت یحتمل جلسه‌ی بعدی هم تعطیل شود. ولی باز باید بیایم تا آزمایش بگیرند و.... 

چقدر بدنم کوفته است و درد می‌کند امشب. انگار یکی دست کرده توی دل و جگرم و دارد همه را می‌کشد بیرون، انگار یک سیخ داغ کرده باشند توی استخوان. امیداورم این بار بستری نشوم دیگر... از بیمارستان و بستری شدن نفرت دارم... 


  • Travis Travis

قصه تمام شد: حدّثنی عن لحظة الوداع...

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ق.ظ

 

پرسیدم: وَطَنْ کُجاست؟ گفت: آنجا که قهوه‎ی مادر را بنوشی، و شب برگردی. پرسیدم: خانه کُجاست؟ گفت: خانه آنجاست که دلت آرام می‎گیرد، آنجا که محبوبْ را در آغوشْ می‎گیری، و در مَعْبَرِ بادها—که سرما به استخوان می‎زند—، گرمایی احساس کنی، آنجا که در اُتاق‎هایِ نَمور، لَخْتی درد راحتت بنهد، و در گوشه‎ای، کنارِ آتشی که سرمایِ پاییز را اندکی کم می‎کند، آسوده دراز بکشی.  خانه طَلَبِ آرامش است، بازگشت به گوشه‎ی اَمنْ و دِنج، سهمِ ماست از جهان، یگانه گوشه‎ی اَمنِ ما... 

 رؤیا می‎بیند: رؤیای زَنْبَقْ‎های سفید و شاخه‎ی زِیتونْ، به من گفت: خواب می‎بینم، خوابِ پرنده‎ را، و گُلِ لیمو را، و غُنْچه‎ی بادام را.


کمی مانده به 4 صُبحِ 29‎امِ آبانِ آن سال: پریسا رفت، یکی کنارش بود و یکی به جبر دور افتاده بود. 



__________


شاید آن لحظه داشتم شعری را می‎جویدم!

  • Travis Travis