تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

نشاط

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ

روزنامه‌یِ نشاط از شهرت بسیاری برخوردار بود، شمس‌الواعظین را هم همه میشناختند. نشاط، با اینکه عُمر کوتاهی داشت، امّا برایِ بسیاری تبدیل به یک خاطره جمعی شده است(یا من چنین تصوّری دارم). چندین بار سعی بر رفع توقیف و چاپِ مجدد آن گرفته‌اند، امّا همیشه گرهی در کار و کار در گره افتاده است. حاصل آنکه، این توقیف هیچگاه رفع نشد. آخرین تلاش هم سال 1392، بعد از پیروزی آقای روحانی، صورت گرفت. روزنامه رفع توقیف شد، ساختمانی بزرگ را کرایه کردند، ساختمان یکدست سفیدرنگ بود هم نمای بیرونی و هم داخلی، حیاط کوچکی داشت.، با گُل و درخت، خوشمزه بود. من به عُمر کار روزنامه‌نگاری نکرده بودم، چندان هم خوش نداشتم، ولی میدانستم که کم نبوده‌اند و نیستند، نویسندگان و روشنفکران و عالمان علوم انسانی و فلاسفه‌ای که در غرب به کار روزنامه‌نگاری مشغول بوده‌اند و هستند. نُمونه بسیار است. تنی چند از دوستان هم در نشاط استخدام شده بودند، هم در بخش اندیشه و هم هنر و ...، به من گفتند که تو هم بیا(من با چنین تصوّری خوش داشتم تجربه کار در زونامه را از سر بگذرانم)، شرطم این بود که استخدام نشوم، چون مسئولیّتهایی دارد و نه مرا وقت چُنان چیزهایی است و نه امکانِ چنین کارهایی و نه حوصله‌ای. در کنارتان گه گاهی کارهایی میکنم، در همان بخش اندیشه. من در پاییز به گروه اندیشه چونان عضوی موقّت- پیوستم، ویرایش میکردم، با کسانی که میشناختم تماس میگرفتم تا قرارهایی برای مقاله نوشتن، برای مصاحبه، برای همکاری، و غیره، بگذاریم. یکی دو مقاله کوتاه نوشتم-که هرگز چاپ نشدند-، و دوستانِ تازه یافتم. دوستانی که خوب بودند و مهربان-نمیدانم آنها نسبت به من هم چُنین احساسِ قوی‌ای داشتند؟. چند ماهی کار کردند و من هم هر وقت تهران بودم، ظهر تا بعد از ظهر آنجا بودم، هوای خوبی بود، پاییزی دلنشین، دوستانی خوب، کارهایی که میدانستیم «نشاطی» برای فرهنگ به همراه دارد، تنظیم برنامه‌هایی خوب، برنامه‌های بلندمدّت و غیره. امّا یک چیز معلوم نبود: کِی میگذارند اوّلین شماهر بیرون بیاید؟ چند ماه بود میشد، و هنوز معلوم نبود، هیچ چیز معلوم نبود. با اینحال حقوقها داده میشد، و این یعنی برای مدیران، هزینه کردن بدون نتیجه. همچنان به کار کردن ادامه میدادند، و من هم گاهی آنجا بودم، آن فضا را دوست داشتم، آدمها را، آن پاییز را، آن ساختمان را، آن پله‌ها را، آن حیاط کوچک را، آن درختان اندک را، آن بالکن پُرخاطره را-که میرفتیم سیگار میکشیدیم و در کنارش چای مینوشیدیم و هوای سرد و خوشایندِ پاییز را به زبان پوست مزه مزه میکردیم. امّا هنوز معلوم نبود که قرار است چه بشود؟ اُمیدها هر روز کمتر میشد، طبیعی است، وقتی که زمانِ تحقق چیزی به دراز کشد، قامتِ اُمید در چشمانِ منتظران کوتاه میشود.

یک روز دو سه میز آنطرفتر، یکی از بچه‌های گروه اقتصاد، ناگهان زد زیر گریه، زنی بود، حدوداً 33 ساله، با من چه مهربان، یکسالی بود ازدواج کرده بود-یا من چُنین در یاد دارم-، زنان آمدند کنارش، دست بر سر و صورتش نهادند، اشکهایش را ستُردند، ولی اشک بند نمیآمد، بر خود میلرزید، یکی در آغوش کشیدش گفت درست میشود و غیره. دستشان را گرفتند و به «بالکن» معروف آوردند. در و پنجره‌ای بزرگ، درست ستِ راستِ میز من از گوشه. ما هم آمدیم کنارش، همه جمع شدند در بالکن، من بیخبر بودم، پرسیدم، گفتند حکم حبس‌اش آمده، پنج سال حبس. از بچه‌های 88 بود، چند روزی بازداشت شده، سختی کشیده، از کار بیکار شده. اشک هم امانش نمیداد، مُدام میگریست. آن ایّام چند اتّفاق دیگر مثل این را شاهد بودیم، احکامی که بعد از چند سال صادر میشد، کسانی را توانستند به حبس بکشند، کاری هم نمیشد کرد. برای من یعنی، حتّا اگر «منتشر» هم نشوی، تو را میتوان «توقیف» و یا «حبس» کرد. شیرینی آن صبحِ دلنشین، به وقتِ ظهر، با آن خبر، چه تلخ شد. در آن بالکن همان روز حرفهایی رفت... نشاط هیچوقت منتشر نشد، اُمیدهایی نومید شد، کسانی به حبس کشیده شدند، با اینحال کسانی هم یکدیگر را یافتند، تجربه کوتاه آنجا برای من بس ارزشمند بود، محبّتها و دوستیها بس دلنشین، آن پاییز چه مهربان، چه تلخ. با اینحال نشاط بینشاط شد...

  • Travis Travis

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی