تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

غروب را از مسافران بپرس

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ

از دستهایم نوشتم و از دست نوشتم و امتدادِ جان. به یاد ”عشق و مرگ“ أُفتادم. تداعیها گریبانم را رها نمی‌کنند- میدانم بعضِ دوستان و خواننده‌های احتمالی می‌گویند تو در ایّام گذشته فرو رفته‌ای(پاسخی نمیدهم و میگذرم). یادِ دوستانِ عزیزی أُفتادم که از دست رفته‌اند. یکی ازین سه تن مثلِ من عادتِ مألوفش در کنار وبلاگ نویسی، کوهنوردی هم بود. دستهای بعضِ کوهنوردها سختی و نرمیهای غریبی را میشناسد. این کَسانِ من، مَشی و رویّه و زندگیشان، خِلافِ آمد عادت بود. با سبکِ زندگیشان نشان دادند برای ”زندگی خود را داشتن“ و برای ”خود را بودن“ و ”اصیل بودن“ و ”زندگی اصیل داشتن“ و از ”زندگی عاریتی“ فاصله گرفتن، نباید طبق عادت مألوفی زندگی را پیش گرفت  و بُرد که دیگران پیش گرفته و رفته‌اند. اینکه تَکرار است و مایه‌‌یِ مَلال. تَکرار که حیرتی ندارد و تُهی از شگفتی است. چه سود و فائده؟! زندگی باید ”یگانه“ باشد، اگر نه ما هم تَکرار دیگرانیم. جز بازی تکرار کاری نمی‌کنیم. همین بود که اهل قمار هم بودند.زندگی را تا آخرین قطره سر کشیدند، و کامِ تمام بردند. دستهایشان را چقدر میشناختم! دوستشان داشتم. در مسیرِ کوه‌های بسیار دیده بودمشان، از معرفت و بصیرتهایشان نسبت به زندگی چیزهای زیادی آموخته بودم. از عطوفت، مهربانی، محبت، شفقت و بی‌باکیشان چه بسیار آموخته بودم. چه تجربه‌های شگفتی که مرا هم شریک کردند.

یادِ چهار تن: لیلا اسفندیاری، ساجده کشمیری، ابراهیمِ احمدی، نسیمِ حَسَنی.

***

لیلا اسفندیاری را بیش از ده پانزده بار در کوه، و سه چهار باری در شهر دیدم(دوست و همنوردِ از دست رفته اش سامان نعمتی را هم یک بار دیدم). ساجده کشمیری اهل هرمزگان بود، شاعر هم بود، شعرهایش را دوست داشتم و دارم. وبلاگی داشت و مینوشت. بارها دیدمش. ابراهیم و نسیم دوستان قدیم بودند یکی اهل قشم و دیگری خوزستان. من مثلِ هیچکدام کوهنورد حرفه‌ای نبودم. نه استعدادم آنقدر بود و نه مِهارت و جَسارت و شَجاعتم آن اندازه. چندان هم اهل جمع نبودم. با اینکه کوهنوردی را میتوان ورزشی تیمی دانست. دوستانی معدود و رفت و آمدهایی محدود داشتم. یادم است یک بار اتّفاقی در ارتفاعی به ساجده برخوردم با ابراهیم بودم و دوست دیگری. او هم با یکی از دوستانش. به شوخی گفتم: نمیخواهی دست از جدا نویسی برداری؟ لبخندی زد و گفت: وقتی تو از سرهم نویسی دست برداشتی! خاطراتی دارم از همه. خاطراتی که برای زندگی من و توها خوبند و درس آموز. بیشترینش قمار برای زندگی بهتر. و قربانی دادن برای بدست آوردن گوهری گرانتر. همه میتوانند قربانی بدهندو  همه قربانی میدهیم. امّا نا بجا و نادرست. گوهری میدهیم و قراضه‌ای می‌گیریم“. شاید در آینده بنویسم. لیلا اسفندیاری برای صعود حتّی خانه‌اش را فروخت، سخت کار کرد، و حتّی هزینه طرد شدن از کسان و خویشان را هم برای تصمیمهایش در زندگی به جان خرید. سجاده کشمیری هم راهی را که میدانست درست است، بی اعتناء به دیگران و ارزشداوریشان، پیش میگرفت و میرفت. به هیچکس اعتناء نمیکرد. لطافت شاعرانه و سرسختی کوه را با هم داشت. ابراهیم سازدهنی میزد. نگاهی داشت ظریف، و لطافت طبعی داشت که کمتر در مردی میشد دید. نسیم هم سفالگر بود و هم نقاش. بیشتر مینیاتور و گاهی مرکب. ابراهیم و نسیم را از سالهای دور میشناختم. دوستی‌ای داشتیم عمیق و دِلانه. زوایا و خفایای روحشان را دیده بودم. ظرافت زندگیشان را شاهد. مرور خاطراتشان چه لیلا و ساجده‌ای که دورتر بودند اما عزیز و صمیم و مهربان- چه ابراهیم و نسیمی که نزدیک بودند از قدیم، و ندیم بودند و مَحرم، تنها غم و غصه خوردن نیست. یاد انسانهایی است که زندگی‌ام را زیباتر کردند و بهتر، دنیا را توانستند بهتر کنند و به دور و نزدیک، خویش و ناخویش، دوست و نادوست چیزها آموختند. نه هر چیزی. که شیوه درستِ ”قربانی کردن“ برای و بخاطر ”زندگی و دیگر هیچ!“. دلم سخت هوایشان را کرده. غبطه میخورم به حالشان ... دلتنگتان شدم. برای هر چهار نفرتان. نسیم همیشه از طرفِ خانواده مطرود ماند، اما آزاده بود و آزاد رفت. ابراهیم هیچوقت بر نگشت ... و هیچوقت پیدا هم نشد ...

هیچکس را تابِ این دانش و این بصیرت نبود که، زیستن را چطور باید زندگی کرد. ولی شما تاب و توانش را یافتید - به ممارست- و محقق کردید به همّت و صَدقِ دل.

 

’غروب‘

غروب، نگفتنی‌ست

غروب، ننوشتنی‌ست

مگو که عریانی‌ست

هیچ بیدی را برگِ این همه باد نیست

 

مگو که تنهایی‌ست

هیچ‌کس را تاب این همه دانش نیست

غروب را از مسافران بپرس

در غربت مخواب

مبادا در غروب بیدار شوی

 

”ضیاء موحد“

.......

دوستی آمده به مدد أَم برای نوشتن این مطلب. گفتم بنویسد که ازش صمیمانه ممنونم! با یک دست، آنهم دستی که اندکی باهاش غریبه اش نوشتن سخت است. و البته خود این دست هم حالش خیلی خوب نیست. خوب است-و چه زیبا- که هستند دوستانی که بی رشوت و منّت و مزدی و از صمیم دل دشواریها را سهل و ناممکنها را ممکن میکنند.


  • Travis Travis

نظرات (۱)

++
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی